متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان خفته در باد | سیده پریا حسینی نویسنده برتر انجمن یک رمان

سیده پریا حسینی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,402
پسندها
16,464
امتیازها
38,073
مدال‌ها
22
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #21
آلان وحشت زده به او نگریست و در خود جمع شد او نمی‌دانست که این مرد دیوانه چه کینه‌ای از او به دل گرفته که رهایش نمی‌کند! ترسان و لرزان گفت:
- آخه شما... شما چرا این کارا رو می‌کنین؟
مهراس خندید و با دست موهای پسرک را به هم ریخت سپس کنار گوش او زمزمه کرد:
- به دل نگیر، این یه جور تسویه حسابه!
و پسرک را هل داد به درون استخر. آلان که از پشت به داخل استخر پرتاب شده بود دست و پا زنان تلاش کرد خودش را به سطح آب برساند اما حقیقت این بود که او شنا نمی‌دانست و آب در برابر کسانی که او را پس بزنند به هیچ عنوان مهربان نبود!
چشمان طوسی مهراس به شدت درخشید دستانش را از هم باز کرد و بعد محکم کف دستانش را بر هم کوبید دو موج آب از سمت چپ و راست آلان با ارتفاعی بلند و با سرعتی زیاد با یکدیگر ادغام شدند و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : سیده پریا حسینی

سیده پریا حسینی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,402
پسندها
16,464
امتیازها
38,073
مدال‌ها
22
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #22
لوسی وحشت زده و پریشان بود دست به دامن خاکستری رنگ خود کشید و لب زیرینش را به دندان گرفت
همان طور که عرض خانه را طی می‌کرد و گه گاهی چنگ به موهایش می‌انداخت گفت:
- یعنی چی آخه؟ این بچه کجا رفته؟
آلینا نگران و ترسیده به دنبال او به راه افتاد و گفت:
- خانم باور کنید نمی‌دونم، گفت میره تا یکم توپ بازی کنه!
لوسی وسط خانه ایستاد و انگشت اشاره‌اش را به دندان گرفت:
- اون... هیچ وقت دیر نمی‌کرد. نکنه... نکنه اتفاقی براش افتاده؟
آلینا سری به طرفین تکان داد و با ته مانده‌ای از امید و دلخوشی پاسخ داد:
- نگران نباشید، من مطمئنم که برمی‌گرده
لوسی دستش را روی قفسه‌ی سینه و قلب بی‌نوایش فشرد و گفت:
- دلشوره دارم نمی‌تونم اینجا بمونم.
سریع و پشت سرهم از راه دهان نفس‌هایش را بیرون فرستاد و گفت:
- باید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : سیده پریا حسینی

سیده پریا حسینی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,402
پسندها
16,464
امتیازها
38,073
مدال‌ها
22
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #23
***
لوسی باری دیگر حرف‌هایی که قصد داشت بر زبان بیاورد را با خود تکرار کرد، نفس عمیقی کشید و دستی به سر و رویش کشید تا اشک‌های نشسته بر گونه‌هایش را محو کند؛ هر چند چشمان قرمزش گواه از گریه‌هایی بی‌وقفه را می‌داد.
دستش را مشت کرد و محکم به در چوبی رو به رویش کوبید این کار را سه مرتبه تکرار کرد و منتظر ماند. ضربان قلبش به شدت بالا رفته بود عرق سردی پشت کمرش نشسته و دستانش می‌لرزید می‌دانست که دارد خودش را به میانه‌ی آتش می‌اندازد اما چاره دیگری نداشت.
در اتاق باز شد و مردی درشت هیکل در برابر چشمان لوسی ظاهر شد مردی که پیش از این هم او را کنار مهراس دیده بود و می‌دانست که در نقش بادیگارد عمل می‌کند.
لبانش را با زبان تر کرد و با صدایی محکم و رسا گفت:
- می‌خوام مهراس رو ببینم!
او می‌دانست که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : سیده پریا حسینی

سیده پریا حسینی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,402
پسندها
16,464
امتیازها
38,073
مدال‌ها
22
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #24
لوسی ابروانش را در هم کرد و با غیظ پاسخ داد:
- شما برای چی به اینجا... به این شهر اومدین؟
مهراس چشمانش را گرد کرد و با تمسخر پرسید:
- منظورت چیه؟
لوسی به مهراس نزدیک‌تر شد و در فاصله کمی از او ایستاد سپس نگاهی به سرتاپای او انداخت و گفت:
- یه تاجر ثروتمند، یه کافر عجیب و یه مرد سنگدل که پشت ترس دیگران پنهان شده یا نه... ساحره ای که پشت تمام این نقاب ها پناه گرفته، درسته؟
مهراس اخم کرد و گوشه‌ی لبش را گزید؛ این دختر بی‌پروا تر از آنی بود که فکرش را می‌کرد!
- بچه جون... کله‌ات زیادی باد داره!
لوسی نفس عمیقی کشید و با بی‌خیالی پاسخ داد:
- من فقط و فقط از یک نفر می‌ترسم، یه وجود مقدس، یه هستی بی‌پایان... که اونم خداست.
مهراس به طرف او رفت و پرسید:
- و این خدای نامرئی تو... احیانا از قدرت‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : سیده پریا حسینی

سیده پریا حسینی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,402
پسندها
16,464
امتیازها
38,073
مدال‌ها
22
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #25
لوسی سرش را بالا گرفت و با مشت‌هایش دامن لباس ساتن خاکستری‌اش را چنگ زد چشم در چشم مردی که با تمسخر به او خیره شده بود جسورانه گفت:
- با دستای خودم می‌کشمت!
ابروان مهراس به بالا جهید و برای لحظه‌ای متعجب به او خیره شد دندان‌هایش را برهم کشید و با ناباوری گفت:
- فک می‌کنم خوب به اون جسد نگاه نکردی!
لوسی پوزخندی زد و پرسید:
- پس اعتراف می‌کنید که کار شما بوده؟
مهراس بازوی لوسی را چنگ انداخت و او را به خود چسباند سپس خم شد و زیرگوش او زمزمه کرد:
- من جات بودم خیلی به اون خدای نامرئی اعتماد نمی‌کردم!
لوسی دست دیگرش را تخت سینه‌ی مهراس چسباند و او را به عقب هل داد اخم غلیظی کرد و با نفرت گفت:
- تو یه دیوونه‌ی روانی هستی، کسی که هیچ کس به حالش گریه هم نمی‌کنه!
مهراس که دیگر نمی‌توانست این حجم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : سیده پریا حسینی

سیده پریا حسینی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,402
پسندها
16,464
امتیازها
38,073
مدال‌ها
22
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #26
محافظانش با دیدن آن‌ها سر به زیر انداختند. مهرای اخم کرد و با تحکم گفت:
- براش لباس بیارین!
و همان محافظ لاغر اندام و بلند قامت پا تند کرد تا از بیرون لباسی نو را تهیه کند. مهراس نیز لوسی را به اتاق خود برد و او را روی تختش خواباند. حوله‌ای آورد و کنار دخترک نشست تا موها و بخش‌هایی از بدنش را خشک کند. لبانش را برهم فشرد و دستش را به طرف موهای او برد مردد بود؛ نمی‌دانست می‌تواند این چند تار موی طلایی را لمس کند یا نه. دستش می‌لرزید هرچند نمی‌دانست چرا!
از طرفی ضربان قلبش بالا رفته بود و بدون اینکه علت حال خود را بفهمد، کلافه شده بود.
موهای خیس را در دست گرفت و با حوله تا جایی که می‌توانست آن‌ها را خشک کرد سپس نگاهی به چهره‌ی دخترک رنگ پریده انداخت.
چهره‌ی لوسی با وجود اینکه رنگ پریده و رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : سیده پریا حسینی

سیده پریا حسینی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,402
پسندها
16,464
امتیازها
38,073
مدال‌ها
22
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #27
- من...کجام؟
شنیدن صدای ضعیف و شکسته‌ی لوسی او را از فکر و خیال درهمش بیرون کشید سرش را چرخاند و لبخند کجی زد به نظر می‌رسید لوسی هم‌چنان گیج و سردرگم مانده. اندکی طول کشید تا حوادث رخ داده را به خاطر بیاورد و موقعیت مکانی خود را درک کند. اخم‌هایش را در هم کشید و لبانش را جمع کرد چندین بار سریعا پلک‌هایش را برهم زد و قلبش را چنگ انداخت.
سرش را چرخاند و به مهراس که بالای سر او نشسته بود، چشم دوخت. تن و بدنش درد شدیدی را در خودش جمع کرده بود، به گونه‌ای که احساس می‌کرد به سختی می‌تواند نفس بکشد و دست و پاهایش را حرکت دهد.
با این حال چیزی در قفسه‌ی سینه‌اش تیر کشید به تندی روی تختش نشست، از مهراس فاصله گرفت و به دیوار چسبید مهراس ابروهایش را بالا انداخت و با حالتی تصنعی و حیرت زده گفت:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : سیده پریا حسینی

سیده پریا حسینی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,402
پسندها
16,464
امتیازها
38,073
مدال‌ها
22
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #28
"لوسی به آرامی و با قدم‌هایی محتاط به مسیر خود ادامه می‌داد؛ به نظر می‌رسید هیچ نشانه‌ای از زندگی در هیچ کجای شهر دیده نمی‌شود به هر کجا که می‌نگریست جز سفیدی چیزی دیگری وجود نداشت. برفی سهمگین تمام سطح زمین و تا سقف خانه‌ها را پوشانده بود حتی تا روی زانوانش هم برف آمده بود چند قدم که رفت پاهایش یخ زد دیگر نتوانست از جایش تکان بخورد تمام تنش به لرزه در آمده بود. معده‌اش تمام محتوایات درونی‌اش را به روی زبانش رسانده بود و سرما تا بن جانش نفوذ کرده بود دیگر حتی نمی‌توانست بلک بزند نفس‌هایش سنگین شد لحظه‌ای مقابل چشمانش تار شد و درد بدی را در قفسه‌ی سینه‌اش احساس کرد دستی قدرتمند با انگشتانی کشیده به دور گلویش حلقه شده و آن را می‌فشرد دقیق که شد، مهراس با همان نگاه متکبر و پوزخند همیشگی‌اش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : سیده پریا حسینی

سیده پریا حسینی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,402
پسندها
16,464
امتیازها
38,073
مدال‌ها
22
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #29
لوسی لب گزید و از سر جای خود برخاست. پاهایش را روی زمین احساس نمی‌کرد؛ ‌سر زانوهایش می‌سوخت و ضربان قلبش بالا رفته بود. چند قدم که جلوتر رفت سوز سرما شانه‌هایش را لرزاند. بازوهای خود را با کف دستانش فشرد و به طرف پنجره رفت پرده را کنار زد و به محوطه‌ی بیرون چشم دوخت؛ برای لحظه‌ای احساس کرد نفسش در سینه جا مانده!
با چشمانی از حدقه بیرون زده به طرف در دوید و آن را گشود.
منظره ی رو به رویش چون خنجری تیز و بران قلبش را تکه پاره کرد و سرش به دوران افتاد آلینا نیز خودش را به لوسی رساند و با دیدن منظره‌ی بیرون از خانه با ناباوری گفت:
- پناه بر خدا، کولاک شده!
لوسی انگشت دستانش را زیر دندان‌هایش فشرد و پلک‌هایش را سخت برهم فشرد از خانه بیرون دوید برف هم‌چنان در حال باریدن بود. خون مقابل چشمانش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : سیده پریا حسینی

سیده پریا حسینی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,402
پسندها
16,464
امتیازها
38,073
مدال‌ها
22
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #30
لوسی لبانش را با زبان تر کرد و نفس عمیقی کشید کمی دیگر از آن آب را نوشید و بریده بریده گفت:
- همه چیز پشت سر هم اتفاق افتاد، دیگه از تحمل من خارج شده!
کشیش لبخندی زد و با متانت و آرامش پاسخ داد:
- می‌دونم، درد زیادی رو تحمل می‌کنی، با این حال، باید ثابت قدم باشی و به راهت ادامه بدی.
لوسی با چشمانی پر از اشک به کشیش مسن و سال خورده‌ای که کنارش بود خیره ماند و گفت:
- اگه نتونم چی؟ اگه به قولی که دادم وفا نکردم چی؟ می‌ترسم...من بهشون قول دادم، به مردم این شهر قول دادم که پناهشون باشم. اگه مانعم بشن چی؟
کشیش دستان لوسی را میان دست خود فشرد و در حالی که سرش را به سوی تندیس مسیح در انتهای سالن چرخانده بود، گفت:
- همه چیز رو به اون بسپار، مطمئن باش در هر قدمی که برمی‌داری، هر نفسی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : سیده پریا حسینی

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا