سلام یه رمان بود دختره و پسره عاشق هم میشن پسره مذهبی بوده دختره نه زیاد شر بوده بعد پسره میگه برای اینکه من راحت باشم عقد کنیم و عقد میکنن .... بعد دختره یکی دیگه که خیلی پولدار و مد روز بوده پیدا میکنه این پسره که اسمش رضا بوده رو ول میکنه میره با اون پولداره بعد یه شب با پولداره میره مهمونی اونجا تو مهمونی پارتنر هارو عوض میکردن اینم عوض میشه ولی برای اینکه با اون نره تو راه خودشو از ماشین میندازه بیرون بعد افسردگی میگیره مامانش میبرتش مشهد اونجا با یه خانواده که به خیرین کمک میکردن آشنا میشه و یه بار جای یکی از دخترای اون خانواده میره پرستاری یه بچه معلول و میکنه که اونجا میبینه بابای این بچه معلوله همون رضا عشق سابقشه (دختره چشماش آبی بوده که تو افسردگیش تصمیم میگیره دیگه ابی نباشن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.