• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه کافه بی‌کسی | ویدا کاربر انجمن یک‌رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

_vida_

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/4/20
ارسالی‌ها
262
پسندها
8,325
امتیازها
24,013
مدال‌ها
11
سن
19
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
«امیدم به اون بالایی هست»
کد داستان: 514
ناظر:

نام اثر: کافه بی‌کسی
نویسنده: فاطمن شکرانیان (ویدا)
موضوع: #عاشقانه #تراژدی
4964303_897ed179877ca955239c58fbbc858efe.jpg
خلاصه:
جایی خواندم که نوشته بود: «کاش عشق نیز مثل قانون سوم نیوتون بود. وقتی من دوستت دارم، تو هیچ راهی جز دوست داشتن من نداشته باشی.»
من بودم و چهار دوست و کافه مافیایی «دایموند». همه چیز آرام بود و در خوشی‌هایم جای‌جای کافه برایم حرمت داشت اما... با آمدن عضو جدیدی به گروه‌مان انگار قرار بود مثل بچگی‌هایم هرشب محتاج لالایی صدای غریب آشنایم شوم و هر صبح...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : _vida_

MONTE CRISTO

سرپرست بازنشسته
کاربر قابل احترام
تاریخ ثبت‌نام
11/9/21
ارسالی‌ها
4,498
پسندها
50,728
امتیازها
77,373
مدال‌ها
79
سن
19
سطح
38
 
  • #2
IMG_20230111_234636_553.jpg

"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،

خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡

برای انتخاب ژانرِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : MONTE CRISTO

_vida_

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/4/20
ارسالی‌ها
262
پسندها
8,325
امتیازها
24,013
مدال‌ها
11
سن
19
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
عاشق شدن به زمان کاری ندارد
به آدمش کاری ندارد
به فهمیدن یا نفهمیدن کاری ندارد
به دیوانگی کاری ندارد
به زجر کشیدن
کاری ندارد
حتی به دردش نیز کاری ندارد

شاید اصلا نفهمی عاشق شدی و...
گمان کنی این درد یک سرماخوردگی بچگانه‌است.
اما فقط وقتی اطرافیانت از چشمانت عشق را می‌خوانند و تو را آگاه می‌کنند...
می‌فهمی که در سیاهچاله‌ای وصف نشدنی دست و پا می‌زنی...

 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : _vida_

_vida_

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/4/20
ارسالی‌ها
262
پسندها
8,325
امتیازها
24,013
مدال‌ها
11
سن
19
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
با باز شدن در کافه و صدا دادن زنگوله‌ی بالای سرم، بلند داد زدم:
_ من اومدم!
مثل همیشه مَستِر بود که از صدای جیغ زدن‌های من، از طبقه‌ی پایین کافه عربده زد:
_ دوباره تمرکزم رو به هم زدی! اگه مثل دیروز به خاطر توی جیرجیرک من کیش و مات بشم، واقعا اینبار اون‌ موهای زشتت رو قیچی می‌کنم!
بی‌توجه به میزها و صندلی‌های جمع شده‌ی روی هم و فضای تاریک کافه اون هم ساعت پنج عصر، از پله‌های مارپیچی گوشه‌ی دیوار به سرعت پایین رفتم و نگاهم به چهار نفر همیشگی کافه افتاد. آرزو، علی، امید و مَستِر. مستر و امید پشت یکی از میز صندلی‌های نوشیدنی و فست‌فود قسمت مافیا، مثل همیشه شطرنج بازی می‌کردن. مستر اخم کرده بود و امید به مستر که باز هم کیش و مات شده بود، بلند بلند می‌خندید. با لبخند به آرزو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : _vida_

_vida_

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/4/20
ارسالی‌ها
262
پسندها
8,325
امتیازها
24,013
مدال‌ها
11
سن
19
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
امید تک‌خنده‌ای کرد و در حالی که مهره‌های شطرنج رو جمع می‌کرد، گفت:
_ ما هرکی رو هم یادمون بره «ویدا جیغ‌جیغو» رو یادمون نمی‌ره!
با اینکه از وفاداری‌شون به خودم مطمئنم ولی باز یه چیز تلخی ته دلم بهم می‌گفت قراره خیلی راحت فراموش بشم. انگار نه انگار که یک ساله رفیقشونم. با صدای پای قدم‌های کسی که از پله‌ها پایین اومد، بحث متوقف شد و همه به مرد خوشتیپ، قد بلند و چهارشونه‌ی رو به رومون خیره شدیم. به تیپ و قیافه‌ش نگاه کردم. یه پیرهن سفید_مشکی، شلوار جین و کت طوسی که روی دست انداخته بود.
عینک آفتابیش رو از روی چشم‌هاش برداشت و با لبخند گرمی گفت:
_ معذرت می‌خوام که وسط بحثتون پریدم.
علی با شتاب به سمتش رفت و دست‌هاش رو به گرمی فشرد. با محبت تمام، جوری که انگار رئیسش رو دیده،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : _vida_

_vida_

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/4/20
ارسالی‌ها
262
پسندها
8,325
امتیازها
24,013
مدال‌ها
11
سن
19
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
_ چی؟! چی واسه خودت میگی مستر؟ چه نگاهی بابا؟!
چپ‌چپ بهم نگاه کرد و ادامه داد:
_ واسه من ادا در نیار! خوب دیدم چه طوری داشتی قورتش می‌دادی. چت شده یهو؟ تو که می‌گفتی کسی نیاد گروهمون و اینا، یهو اینقدر با طرف خوب شدی؟
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
_ ببین مستر سنگ خورده به سرت! من فقط نمی‌خوام دردسر درست کنم. عشق! هه! عشق کیلویی چند بابا؟ بچه پونزده ساله که نیستم! بیست سالمه. حالا هم برو کنار.
با دستم اون رو پس زدم و به سمت یکی از دورترین صندلی‌های میز مربعی بزرگ مافیا رفتم. اسم مَستر علی بود و چون با علی که شوهر آرزو بود قاطی نشه، بهش مَستِر می‌گفتیم که البته خودش این لقب رو برای خودش گذاشته بود. پشت میز و روی یکی از صندلی‌های قرمز نشستم و خیلی آروم کتاب «هری پاتر و تالار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : _vida_

_vida_

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/4/20
ارسالی‌ها
262
پسندها
8,325
امتیازها
24,013
مدال‌ها
11
سن
19
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
لبخندی زد و دندون‌های لمینت‌شده‌ش رو به نمایش گذاشت. دستم رو به گرمی فشرد و گفت:
_ من هم آساره هستم گلی. خیلی خوشبختم!
بعد هم با مانیا دست دادم. علی جوری که می‌خواست کنترل جمع رو در دست بگیره، گفت:
_ خب خب خب! آقایون و خانوم ها! خیلی خیلی به کافه دایموند خوش اومدین! چطوره اول قهوه بخوریم بعد بریم سراغ بازی؟
یه پسر از کنار امید با شوخ طبعی دست‌هاش رو به هم کوبید و گفت:
_ داداشم علی! آقا عالیه! اینطوری واسه‌تون سه تا مافیا رو روز یک می‌گیرم.
همه آروم زدن زیر خنده. در این بین، نگاه امیرعلی رو دیدم که خیره به آساره بود؛ شاید تنها عضوهای ساکت و آروم اینجا من و امیرعلی بودیم و همون پسری که چند لحظه با اخم به من خیره مونده بود.
علی باز هم خطاب به جمعیت گفت:
_ اونجا پشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : _vida_

_vida_

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/4/20
ارسالی‌ها
262
پسندها
8,325
امتیازها
24,013
مدال‌ها
11
سن
19
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
مستر که با پیرهن سفید و شلوار جین گوشه‌ی دیوار مشکی رنگ کافه تکیه داده بود و با امید پچ‌پچ می‌کرد، با دیدن من تک‌خنده‌ای کرد و به امید چیزی گفت. با اخم به سمتش رفتم و یواشکی بدون اینکه کسی بفهمه، موهای کوتاهش رو کشیدم. آخی گفت و با اخم به سمتم چرخید.
_ چته تو؟!
اداش رو در اوردم و با حرص گفتم:
_ چی به امید می‌گفتی؟
چپ‌چپ نگاهم کرد و گفت:
_ به تو چه.
بعد هم دو تا ظرف داخل سینی رو برداشت و یکیش رو به امید داد. با حرف ایندفعه به چشم‌های سبز امید نگاه کردم. انگار داشت نگاهش رو می‌دزدید و از چین و چروک‌های گاه و بی‌گاهی که روی صورتش نمایان می‌شد، معلوم بود خندنه‌ش رو به زور کنترل کرده بود.
با عصبانیت گفتم:
_ تو بگو امید! به چی دارین می‌خندین؟
تیکهپی بزرگی از کیک رو کامل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : _vida_

_vida_

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/4/20
ارسالی‌ها
262
پسندها
8,325
امتیازها
24,013
مدال‌ها
11
سن
19
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
بی‌خیال روی صندلی تکیه دادم و با خیره شدن به کفش‌های طوسی رنگ امیرعلی، یاد چند روز پیش افتادم:
«با حرص مشتی زیر توپ والیبال زدم و داد زدم:
_ تا کورم نکنین دست بر نمی‌دارین نه؟
بعد هم زیر لب در حالی که ورق می‌زدم تا صفحه‌ی بعدی رو بخونم، گفتم:
_ داخل شمال اومدن والیبال‌بازی! آخه اینها می‌دونن کتاب خوندن تو جنگل چیه؟ اصلا می‌فهمن کتاب یعنی چی؟
سرم رو با حرص تکون دادم و بی توجه به جیغ و داد‌های چهارتاشون، سعی کردم تمرکزم رو روی کتاب حفظ کنم. اونقدر توی ماجراهای کتابم غرق بودم که با قاپیده شدن کتاب از دستم توسط مستر، چند لحظه سر جام خشکم زد.
_ باز هم هری‌پاتر؟ خودت رو کشتی با این هری‌پاتر! تو هزار بار فیلمش رو دیدی دیگه کتابش به چه دردی می‌خوره؟! برو یه کتاب علمی بخون لااقل به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : _vida_

_vida_

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/4/20
ارسالی‌ها
262
پسندها
8,325
امتیازها
24,013
مدال‌ها
11
سن
19
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
نفسم رو بیرون دادم و خواستم به سمت آشپزخونه برم و توی تنهایی خودم روی یکی از صندلی‌های پلاستیکی ادامه‌ی کتابم رو بخونم که با شنیدن صدای مستر، با حرص به سمتش برگشتم.
_ کجا با این عجله؟
خیلی خشک دست به سینه به ابروهای کلفت و قهوه‌ایش خیره شدم.
_ کاری باهام داری؟
خندید و یکی از ابروهاش رو بالا انداخت.
_ من که کاری ندارم اما بعضی‌ها انگار یادشون رفته...
بعد هم آرنجش رو آروم به امید زد تا امید هم بخنده. مطمئنم منظورش گیتار زدن امشب من بود. چپ‌چپ بهش نگاه کردم و بعد از گفتن حرفم، سریع راهم رو کشیدم و رفتم.
_ من اصلا نمی‌دونم راجب چی حرف می‌زنی!
سریع سرم رو برگردونم و به سمت آشپزخونه رفتم. با خودم حساب کتاب کردم؛ اگه یک ساعت داخل آشپزخونه کتاب بخونم، نیم ساعت هم به بهونه‌ی دل درد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : _vida_
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا