• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه کافه بی‌کسی | ویدا کاربر انجمن یک‌رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

_vida_

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/4/20
ارسالی‌ها
262
پسندها
8,275
امتیازها
24,013
مدال‌ها
11
سن
19
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
همیشه گیتار قهوه‌ای سوخته رنگم رو داخل کاورش کنار کابینتی که روش مایکرووِیو بود می‌ذاشتم. با خوشحالی بلندش کردم و از آشپزخونه و قسمت کافه‌ی طبقه‌ی بالا خارج شدم. به سمت صندلیم رفتم و روش نشستم. گیتار رو دستم گرفتم و با پخش شدن آهنگی از طبقه پایین و خوش‌گذرونی بچه‌ها، من با خیال راحت و بدون ترس از اینکه کسی صدام رو بشنوه، شروع به خوندن کردم.
آروم انگشت‌هام رو روی سیم کشیدم و شروع به زدن و خوندن کردم. چشم‌هام رو بستم و با پام ضرب گرفتم. توی خوندن غرق شدم و تصمیم گرفتم جوری داخل حس برم که انگار دارم برای امیرعلی می‌خونم. لبخندی روی لبم نقش بست. چقدر این آهنگ قشنگ بود!
به آخرهای آهنگ که رسیدم، کلمه‌ی آخر رو با تحریر کشیدم و لبخندی روی لبم نقش بست.
_ سیم «می» کوک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : _vida_

_vida_

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/4/20
ارسالی‌ها
262
پسندها
8,275
امتیازها
24,013
مدال‌ها
11
سن
19
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
گلوم رو صاف کردم و اون بی‌سر و صدا بهم خیره موند. استرس تمام وجودم رو در بر گرفته بود. قشنگ مثل یه گنجیشک بودم که توی دام افتاده و جیک‌جیک می‌کنه. نمی‌دونستم به چی نگاه کنم؛ به چشم‌هاش؟ یا دست‌هاش و حالت دست‌به سینه نشستنش؟ به موهاش که از رنگ ذغالی براق همرنگ شب شده بود؟
نفس عمیقی کشیدم. تصمیم گرفتم در طول گیتار زدن و خوندنم فقط به کفش‌های طوسی اسپرت و بندهای سفیدش خیره بشم. لب باز کردم و بعد از شروع کردن به گیتار زدن، شروع به خوندن کردم:
_ کاش دنیا بچرخه به تو برسم...
از این زندگی پره دلم...
کِی میشه فاصله‌مون بشه کم...
این راهش نیست.
توی آهنگ غرق شده بودم و سعی می‌کردم با تحریرهای پی‌در‌پی، لرزش صدام که ناشی از استرسم بود رو مخفی کنم. بیشتر که می‌خوندم، استرسم کمتر میشد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : _vida_

_vida_

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/4/20
ارسالی‌ها
262
پسندها
8,275
امتیازها
24,013
مدال‌ها
11
سن
19
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
***
«دو هفته بعد»

دو هفته از روزی که امیرعلی رو دیدم گذشت. از روزی که با کافه ترامادول بازی کردیم، خیلی اتفاقات افتاد. یک روز در میون با ترامادول بازی می‌کردیم، حتی باهم دیگه حافظیه و سعدی و باغ ارم رفتیم و از همه مهتر اینه که من یه دوست صمیمی پیدا کردم و اون هم آساره هست! شاید اولین باری که دیدمش یا حتی بعد از اون حس می‌کردم دختر لوسیه و خیلی خودش رو می‌گیره ولی واقعا اشتباه فکر می‌کردم چون خیلی دختر عاقل، فهمیده و مهربونیه.
شاید عجیب‌ترین چیزی که توی این دو هفته اتفاق افتاد، رابطه‌ی گرم من و امیرعلی بود. یه جورهایی میشه گفت وابسته‌ش شدم! اما... نگرانیم از اینه که نمی‌دونم مثل علی، امید و مستر به چشم رفیق می‌بینمش یا نه. به هر حال آدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : _vida_

_vida_

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/4/20
ارسالی‌ها
262
پسندها
8,275
امتیازها
24,013
مدال‌ها
11
سن
19
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
آروم گفت:
_ ویدا اومدم پیشت یه چیز رو بهت بگم. یه چیز که از روز اول که دیدمت متوجهش شدم ولی ترسیدم بهت بگم. الان دیگه میگم چون شاید دیگه سخت‌ باشه از نزدیک ببینمت و دلم می‌خواد رو در رو بهت گفته باشم.
نفسش رو محکم بیرون داد. با دست گرمش دست لرزونم رو گرفت. قلبم ریخت و از بین اونهمه ناراحتی، یه حس خیلی خوب بهم داد. به دست‌ بزرگ و برنزه‌ش که دست سفید و ظریفم رو گرفته بود، خیره شدم.
یه کم مِن‌مِن کرد و یکهو با سرعت گفت:
_ ویدا من دوستت دارم.
مثل اینکه آب یخی روم ریخته باشن، تمام بدنم خشک شد. با سرعت سرم رو بالا اوردم و به صورت آشفته‌ش نگاه کردم. به هرچیزی نگاه می‌کرد اِلا چشم‌هام. لب‌هام می‌لرزید.
_ ببین... ببین ویدا باور کن من دوستت دارم! از اون شب که برام با اون صدای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : _vida_

_vida_

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/4/20
ارسالی‌ها
262
پسندها
8,275
امتیازها
24,013
مدال‌ها
11
سن
19
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
توی آغوشش حس خوبی داشتم. حس آزادی بعد از بیست سال زندانی بودن! حس می‌کردم تمام وجودم قسمتی شده بود برای امیرعلی. شاید از اون اول که دیدمش من هم عاشقش شده بودم ولی نفهمیده بودم.
چند لحظه توی آغوشش چشم‌هام رو بستم. با مکثی کوتاه گفتم:
_ کِی راه می‌افتی؟
من رو از خودش جدا کرد و موهای قهوه‌ای رنگ و روشنم ،که تازه رنگ کرده بودم، رو از روی پیشونیم کنار زد. به چشم‌های مشکی رنگم خیره شد و گفت:
_ فردا راه می‌افتم. پروازم ساعت یک ظهر هست. تا فرودگاه میای باهام؟
سرم رو تکون دادم. یکم برای شروع اولین رابطه‌ی زندگیم آمادگی نداشتم. اصلا نمی‌دونستم باید چطوری رفتار کنم، چی بگم و... ولی باز خواستم به دلم ایمان داشته باشم و با حرف‌ قلبم جلو برم. دلم نمی‌خواست اول رابطه‌م، شریکم به این زودی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : _vida_

_vida_

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/4/20
ارسالی‌ها
262
پسندها
8,275
امتیازها
24,013
مدال‌ها
11
سن
19
سطح
15
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
پشت سر هم پلک زدم و گفتم:
_ جدی میگی؟ چی هست؟
یه تای ابروش رو بالا داد و گفت:
_ چی دوست داری باشه؟
بزرگ‌ترین خواسته‌م این بود که بتونم دوباره بغلش کنم و حتی شده یه روز دیگه هم پیشش باشم. اونقدر دوستش داشتم که به یک ساعت دیدنش هم راضی بودم. تک‌خنده‌ای کردم و گفتم:
_ دوست دارم زود برگردی.
لبخندش خیلی عمیق شد و گفت:
_ چشم!
لبخند خسته‌ای زدم. چهار ماه انتظار دیدنش رو می‌کشیدم. خیلی دوست داشتم خودم برم دیدنش ولی اونقدر وضع امتحان‌های دانشگاه ناجور بود که حتی کافه هم کمتر می‌رفتم. مثل همیشه می‌گفت: «چشم! زود برمی‌گردم» و من با اعتماد کامل به حرفش، هرروز تا شب منتظر یه خبر از اومدنش می‌شدم.
نفسش رو بیرون داد و گفت:
_ خب... فکر نکنم زیادی خوشحال شده باشی.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : _vida_
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا