متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

دلنوشته مجموعه دلنوشته‌های کهکشان درونی | smelika_rکاربرانجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع S_MELIKA_R
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 11
  • بازدیدها 423
  • کاربران تگ شده هیچ

S_MELIKA_R

مدیر بازنشسته
سطح
26
 
ارسالی‌ها
2,263
پسندها
19,567
امتیازها
46,373
مدال‌ها
30
سن
26
  • نویسنده موضوع
  • #1
به نام خداوندی که قلم را برای نوشتن آفرید

نام دلنوشته:کهکشان درونی

نویسنده: s_melika_r (خانوم نویسنده)

خلاصه:

درون هر ادمی
یک کهکشان است.
کهکشانی که بعضی اوقات به اندازه
یک اتاق کوچیک ویک پنجره است.
وگاهی اوقات به اندازه واقعی خود کهکشان.​
 
آخرین ویرایش
امضا : S_MELIKA_R

SparK

مدیر بازنشسته
سطح
21
 
ارسالی‌ها
423
پسندها
10,230
امتیازها
27,613
مدال‌ها
22
  • #2
•| بسم رب القلم |•
آنچه از دل برآید، لاجرم بر دل نشیند...
a42826_24585360F9-867A-4DA0-88B2-83D77F96EB7C.jpeg

نویسنده‌ی عزیز، بی‌نهایت خرسندیم که دلنوشته‌های زیبایتان را در انجمن «یک رمان» به اشتراک می‌گذارید.
خواهشمندیم پیش از پست‌گذاری و شروع دلنوشته‌، قوانین بخش «دلنوشته‌های کاربران» را به خوبی مطالعه بفرمایید.
***

قوانین بخش دلنوشته‌ی کاربران"
پس از گذشت حداقل ۲۰ پست از دل‌نوشته، می‌توانید در تاپیک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

S_MELIKA_R

مدیر بازنشسته
سطح
26
 
ارسالی‌ها
2,263
پسندها
19,567
امتیازها
46,373
مدال‌ها
30
سن
26
  • نویسنده موضوع
  • #3
درون هرکسی می تونه اندازه یک کهشکان باشه
یامیتونه اندازه یک خونه بایک پنجره
یا هراندازه ای
این زمانی مشخص میشه که سرک بکشی به درونت وخودتو کشف کنی
واین حس فوق العاده ای
و بعضی ازادم ها ازاین که برن درون خودشون
وبگردن میترسن
چون فکرمیکنن تاریکه
فکرمیکنن ترسناکه
البته حق دارن.
چون ازخود واقعیشون فرارمیکنن.
ومن
رفتم..​
 
امضا : S_MELIKA_R

S_MELIKA_R

مدیر بازنشسته
سطح
26
 
ارسالی‌ها
2,263
پسندها
19,567
امتیازها
46,373
مدال‌ها
30
سن
26
  • نویسنده موضوع
  • #4

رفتم درون کهکشان خودم.
اولش گم شدم.
سرگردون بودم
همه جا بهم ریخته بود
خاک گرفته ، تاریک ،تارعنکوبت بسته بود
ترسناک بود، جوری که واژه برای بیان کردنش نبود.
سرد بود، جوری که تامغزاستخونت رو می سوزند
 
امضا : S_MELIKA_R

S_MELIKA_R

مدیر بازنشسته
سطح
26
 
ارسالی‌ها
2,263
پسندها
19,567
امتیازها
46,373
مدال‌ها
30
سن
26
  • نویسنده موضوع
  • #5

یک لحظه پرُمی شد از صدا جوری که برای فرار ازصدا باید گوش هات رومیگرفتی
ولی بازهم به وضوح می شنیدی؛ لحظه بعدسکوت محض.
سکوتی که همراه خودش دلشوره داشت، جوری که انگار توی دلت
یکی داشت رخت میشست.
درست مثل یک سیاه چاله وسط یک کهشکان بنظرمی رسید.​
 
امضا : S_MELIKA_R

S_MELIKA_R

مدیر بازنشسته
سطح
26
 
ارسالی‌ها
2,263
پسندها
19,567
امتیازها
46,373
مدال‌ها
30
سن
26
  • نویسنده موضوع
  • #6
ودرست همونجا بود که ترس و وحشت خودم رو دیدم
درست شکل خودم بودن؛ درست مثل سیبی که از وسط نصف کرده باشن
باموهای پریشون، رنگ وروی پریده، درحالی که مدام یا ناخن انگشت می جویدن
یا پوست لبشون رو میکندن، چشم های گود افتاده وحشت، وحشتناک ترش میکرد
بادیدن چشم های لرزون ترس، بیشتر میترسیدم.
همین که می اومدم ازشون فرارکنم، ازجلوی روم می دیدمشون.
فقط میگفتن"نمی تونی، نکن، نمیشه، اگه خراب کنی چی؟اگه نشه چی؟....."​
 
امضا : S_MELIKA_R

S_MELIKA_R

مدیر بازنشسته
سطح
26
 
ارسالی‌ها
2,263
پسندها
19,567
امتیازها
46,373
مدال‌ها
30
سن
26
  • نویسنده موضوع
  • #7
انقدر صداشون بلند بود که حتی دور ترین نقطه هم به واضحی صداشون شنیده میشد.
ومن بیشتر گم میشدم وبیشتر می ترسیدم وبیشتر وحشت میکردم وهردوشون نزدیک ترمیشدن.
چندباری این چرخه تکرارشد، که دیگه از هردوشون خسته شدم
باهاشون روبه رو شدم، بهشون نزدیک شدم
واینجوری بود که اعتماد به نفسم رو دیدم.
اعتماد به نفس هم درست مثل دوتای قبلی کاملا خودم بودم
 
آخرین ویرایش
امضا : S_MELIKA_R

S_MELIKA_R

مدیر بازنشسته
سطح
26
 
ارسالی‌ها
2,263
پسندها
19,567
امتیازها
46,373
مدال‌ها
30
سن
26
  • نویسنده موضوع
  • #8
فقط فرق داشت حس خوبی داشت
حس تونستن، حس شیرین دوست داشتنی که واقعا بهش نیازداشتم.
هرچند اعتماد به نفس ضعیف بود، ولی تونستم باکمکش ازدست ترس و وحشت
نجات پیداکنم.
باکمکش تونستم کمی ازراه درون خودم رو پیدا کنم
بنظرم بزرگترازچیزی می اومد که فکرش رومیکردم.
وگاهی کوچیک تراز چیزی که فکرش میکردم بود.​
 
امضا : S_MELIKA_R

S_MELIKA_R

مدیر بازنشسته
سطح
26
 
ارسالی‌ها
2,263
پسندها
19,567
امتیازها
46,373
مدال‌ها
30
سن
26
  • نویسنده موضوع
  • #9
ولی بنظرم قشنگ ترازقبل بود، دیگه اونقدر ترسناک نبود
اونقدر تاریک نبود، میشد نور دید، ازیک جایی که هم دور بود
هم نزدیک بود،گرماداشت ولی کم بود
با اینکه کم بودولی میشد راه رو پیداکرد وگم نشد.
همین که دست تو دست اعتماد به نفس راه می رفتیم
صدایی شبیه به غرزدن به گوشمون رسید.​
 
امضا : S_MELIKA_R

S_MELIKA_R

مدیر بازنشسته
سطح
26
 
ارسالی‌ها
2,263
پسندها
19,567
امتیازها
46,373
مدال‌ها
30
سن
26
  • نویسنده موضوع
  • #10
انگارصدای خودم بود ولی کمی جا افتاده تر
پخته تر، مسن تر؛ کمی که جلو رفتیم
بادیدن خودم درحالی که روی یک صندلی گهواره ای نشستم وعصا به دست دارم
واخم های توهم ودرحالی که دارم غرمیزنم
متعجب ومبهوت داشتم نگاه میکردم.
بنظرم عجیب اومد،وخب ازاونجایی که ازش خوشم نیومد
سعی کردم نایده ش بگیرم وازش رد شم​
 
امضا : S_MELIKA_R

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا