متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان تلاطم ترس | سمانه شیبانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Samaneh85
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 25
  • بازدیدها 1,989
  • کاربران تگ شده هیچ

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
تلاطم ترس
نام نویسنده:
سمانه شیبانی
ژانر رمان:
#معمایی #ترسناک #تریلر #جنایی #پلیسی
کد رمان: ۵۲۸۰
ناظر: Hope AliReza


خلاصه:
چیزی که سرنوشت انسان را میسازد
انتخاب هایش است؛ اینکه چه کسی، چه مسیری را انتخاب می‌کند اکنون دو دختر بی‌آنکه بدانند با انتخاب‌شان چگونه سرنوشت و تقدیر خود را رقم می‌زنند مقدم مسیری می‌شوند که انتهایش تونلی تاریک و سراسر از راز و ترس است؛ آنها ناخواسته راهی مسیری می‌شوند که به کنکاش گذشته می‌پردازد و پرده از رازهایی برداشته می‌شود که زندگی همه را به بازی می‌گیرد
در این هَیاهو و تلاطم ترس که فقط از یک انتخاب ناخواسته شروع شد این دو دختر چگونه می‌توانند مبارزه کنند و خود را از دام مرگ نجات دهند؟
دو دختر وارد مسیری شدن که بوی خون و آژیر خطر مرگ و هشدارهایی که بوی مرگ می‌داد مُدام در اطراف‌شان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Samaneh85

AMIIRALI

مدیر بازنشسته
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,374
پسندها
11,903
امتیازها
53,073
مدال‌ها
18
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

[COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #3
«مقدمه»

 به
راستی ما به چه علت در سیاهی  شب  به دنبال نور خورشید می‌گردیم؟!
همین‌قدر کوتاه و همین‌قدر ساده... روزگار
ما را بازیچه‌ی دست خود قرار می‌دهد...
هرچه قدر هم التماس کنیم
آنچه نوشته شده را به عمل می‌رساند...
مادربزرگم می‌گفت:
بگذار
 همیشه  یک  جای زندگیَت لَنگ باشد
رو به راهی و مرتبی همه چیز ترسناک است زیرا بوی طوفانی عمیق می‌دهد...!!!
«عمیق» ترسناک است.
انسان‌های
 عمیق دوستان کمتری دارند
نوشته‌های عمیق،
مخاطبانی اندک
عشق حتی، وقتی که عمیق می‌شود خطرناک می‌شود...
آری؛
عمیق خطرناک است هر چیزی که عمیق شود خطرناک و ترسناک است...
دریا از دور و ظاهر زیباست اما در عمق و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #4
«به نام خدا»


تایم آخر بود و کلاس مبانی نظری هنرهای تجسمی داشتیم.
استاد وارد کلاس شد و شروع کرد به درس دادن...
پایان کلاس بود که استاد اعلام کرد:
- دانشجویان عزیز توجه داشته باشید که یک کار پژوهشی رو بعنوان نمره پایان ترم درنظر گرفتم؛ در این کار پژوهشی قراره به گروه‌های دو نفره تقسیم بشید و به دلخواه یکی از مکان‌هایی که در لیست هست را انتخاب کرده و باتوجه به آموزش‌هایی که تا الان یاد گرفتید عکس‌های هنری فوق‌العاده‌ای از شما انتظار دارم!
بین بچه‌های کلاس غوغا و همهمه ایجاد شد؛ گروهی موافق این طرح و گروهی مخالف این طرح بودن.
به نینا که کنارم نشسته بود نگاه کردم و گفتم:
- خب چه کار کنیم؟
نینا که معلوم بود حسابی کلافه و عصبی شده از این طرح شروع کرد به غُر زدن و گفت:
- ای مرگ؛ ببین صدبار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #5
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
قبل از اینکه یادم بره از استاد پرسیدم:
- ببخشید استاد مهلت تحویل این پروژه تا کِی هست؟
استاد گویا که تازه یادش اومده باشه که مطلبی رو فراموش کرده بلند گفت:
- درضمن بچه‌ها این پروژه رو از هفته آینده شروع و تا مدت دو ماه آینده فرصت برای تحویلش به من دارید.
خوشحال از اینکه بهترین پروژه رو انتخاب کردیم و برای ما ثبت شد، برگشتم به سمت نینا که دیدم با چشم‌های به خون نشسته و عصبی خیره شده به من و هم‌زمان دستم رو کشید و من رو به سمت گوشه‌ای از کلاس برد و گفت:
- آخه این چی بود انتخاب کردی؟ مگه نگفتم همون جنگل خوبه؟ الان مکان طرفه و نیمه متروکه از کدوم گوری می‌خوای پیدا کنی؟
جواب دادم:
- نگران نباش نینای عزیزم بالاخره از سر قبرستون هم که شده پیدا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #6
بالاخره رسیدیم خونه و بعد از پارک ماشین با همدیگه به سمت آپارتمان رفتیم.
با باز کردن در خونه اول نینا وارد شد و بعد من؛ نگاهی به خونه‌ی نُقلی و قشنگ‌مون که تمام وسایلش رو با سلیقه خودمون خریده بودیم انداختم.
نینا سریع خودش را روی مبل انداخت که با نگاه مشکوکی گفتم:
- خواهشاً نگو که خسته شدی و حوصله غذا پختن نداری!
درمانده نگاهم کرد و گفت:
- جون تو اصلا حوصله ندارم یه امروز رو بیا سفارش بدیم.
نگاه اجمالی به آشپزخونه انداختم و جواب دادم:
- باشه پس از بیرون سفارش میدم حالا تو هم انقدر آشپز ماهری نیستی که بخوام مِنّت بکشم یادت که نرفته روز اولی که اومدیم اینجا چطوری یک تخم‌مرغ ساده رو به سوختن دادی!
هم‌زمان شروع به خندیدن کردیم که گفت:
- درسته اما بعد از اون کلی آزمون و خطا کردم و بهتر شدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #7
همراه با نینا در پاساژها می‌چرخیدیم و تمام وسایلی که لازم داشتیم از جمله لباس، لوازم آرایشی، وسایل موردنظر عکاسی و درنهایت بهترین دوربین عکاسی و ضروری‌ترین و مهم‌ترین وسایلی که ممکن بود توی این سفر لازم بشه رو هم خریداری کردیم.
شب شده بود و حسابی خسته شده بودیم که به سمت یک مغازه بزرگ رفتیم و از آنجا کفش‌های مناسب برای محیطی که قراره بریم و دوتا کوله‌بار مسافرتی هم گرفتیم.
با خستگی به سمت ماشین رفتیم و بعد از گذاشتن وسایل در ماشین نشستیم که از نینا پرسیدم:
- خب به سلامتی امشب که دیگه افتخار میدی شام درست کنی؟ می‌خوام مواد لازانیا بخرم برای شام.
جواب داد:
- باشه حتما! اتفاقاً لازانیا برای امشب خوبه چون کلی کار داریم سریع‌تر آماده میشه.
بعد از خرید مواد لازانیا به خونه رفتیم که بعد از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #8
به چندتا از بچه‌های دانشگاه هم زنگ زدم که شاید چنین مکانی رو سراغ داشته باشن اما آنها هم بی‌اطلاع بودن.
ساعت ۱٠ شب شده بود و من هنوز مکان مناسبی رو پیدا نکرده بودم که نینا میز شام را چیده بود و صدایم زد که شام سرد می‌شود.
کلافه جلوی میز غذاخوری نشستم و گفتم:
- دیگه نمی‌دونم باید چه کار کنم! هرجا که می‌گردم همچین مکانی پیدا نمی‌شه؛ تازه الان دارم پِی می‌برم که چه غلطی کردم همچین مکانی رو انتخاب کردم برای این پروژه...!
نینا هم‌زمان که غذا می‌کشید گفت:
- من که گفتم جنگل و دریا خوبه اما باز هم گوش نکردی! فعلا بیخیال بیا غذا بخوریم بعد یه فکری می‌کنیم شاید بشه با استاد حرف زد و مکان انتخابی رو تغییر داد!
با افکاری آشفته غذایم را خوردم و دوباره در لپ‌تاپ شروع به گشتن کردم که ناگهان فکری به سرم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #9
امیدوار بودم من را به یاد بیاورد که بعد از سکوتی طاقت‌فرسا روژان پاسخ داد:
- آهان یادم اومد! خوبی میترا جان؟
نفس آسوده‌ای از اینکه دخترک من را به یاد آورده بود کشیدم و جواب دادم:
- خوبم عزیزم ممنون، شما خوبی؟ خانواده محترم خوب هستن؟
روژان با شادابی جواب داد:
- خوبیم عزیزم شکرخدا. جانم کاری داشتی؟
رسیدیم به بخش اصلی ماجرا که بعد از کمی مکث گفتم:
- عزیزم یادته اون سالی که هم‌کلاسی بودیم درمورد یک روستای عجیب حرف می‌زدی که نقل‌قول از مادربزرگت بود، راستش برای یک پروژه به اسم اون روستا نیاز دارم ممنون میشم اگر به یاد میاری اسمش رو بگی...!
دخترک پشت تلفن متعجب شده بود بابت اسم روستایی که از او می‌خواستن! بعد از مرگ عجیب و شوکه کننده مادربزرگش چیزی از آن روستا نمی‌دانست و تا جایی هم که به یاد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #10
اومده بودم دانشگاه تا مرخصی دو ماهه بگیرم و دلیلش رو هم ارائه دادم که به راحتی قبول کردن!
همه وسایل رو آماده کرده بودیم و حالا قرار بود فردا صبح حرکت کنیم به سمت مقصدی که کمی نسبت به آن بدبین شده بودم و دلشوره‌ای عجیب در دلم افتاده بود...!
کمی مواد غذایی و خوراکی برای سفر فردا خریدم چون راه طولانی را تا این روستا درپیش داشتیم.
به خانه رسیدم و تا زمانی که غروب شود ماشین را مرتب و تمیز کردم و بعد از کارهای آپاراتی و تعمیرگاهی که از سلامت ماشین مطمئن شدم حالا آماده یک سفر طولانی بود!
ساعت ۸ شب بود که به پیشنهاد نینا پیتزا سفارش دادیم و بعد از خوردن شام هر کدام به حمام رفتیم و کوله‌بارها و چمدان‌های خود را برای سفر فردا آماده کردیم.
آخرشب قبل از خواب یک دمنوش بابونه برای آرامش اعصاب خوردیم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Samaneh85

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا