• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان مرثیه اویگدن | Bita.shayan کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Bita
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 62
  • بازدیدها 2,460
  • کاربران تگ شده هیچ

Bita

مدیر ارشد بازنشسته + نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
14/1/19
ارسالی‌ها
5,104
پسندها
25,187
امتیازها
67,173
مدال‌ها
51
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
مرثیه اویگدن
نام نویسنده:
بیتا شایان
ژانر رمان:
#فانتزی # تراژدی #عاشقانه
کد رمان: 5324
ناظر: Raha~r Raha~r
تگ: برگزیده

Marsiye.Evigheden.jpg

خلاصه:
زمانی رسید که برای جبران خطاهایش، ترمیم روز‌های خون‌آلود از دست رفته‌‌‌ و توُبه از دل دادن به اهریمنی که عشق را دست‌مایه‌ی آز کرده بود؛ خود را اسیری در چنگال سه‌گانه‌ی اویگدن یافت. حیات مجدد و بازگشت به گذشته را طلب کرد؛ تا به مصاف شیاطینی برود که جای‌جای وجودش داغ زده بودند. طلسم اویگدن امّا در آستینش تقاص سنگینی دارد، برای آن‌هایی که در سرنوشت خود دست می‌برند.
شروع رمان: ۱۴۰۲/۱/۲۷

سه گانه: مثلث....​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

A.TAVAKOLI❁

مدیر ارشد
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تاریخ ثبت‌نام
14/5/18
ارسالی‌ها
4,885
پسندها
92,902
امتیازها
77,384
مدال‌ها
53
سطح
43
 
  • مدیرکل
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

[COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

Bita

مدیر ارشد بازنشسته + نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
14/1/19
ارسالی‌ها
5,104
پسندها
25,187
امتیازها
67,173
مدال‌ها
51
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
خورشیدی که روز‌ها بود،
کسوف در آغوشش گرفته بود و رهایش نمی‌کرد؛
زمان و سرنوشت را چنگ میزد
تا از تاریکی خلاصی یابد.
مرد زمهریر زده‌ای که دستش روی شانه‌اش بود؛
روشنایی‌ و گرمایش را ربوده بود.
خورشیدی که رهایی از زمهریر می‌طلبید؛
در گوش زمان فریاد‌هایی جگر سوز میزد.
خورشید می‌خواست کسوف را در نطفه خفه کند.
ویرانه‌ها را از نو بسازد.
ورق سفید سرنوشت‌ش را؛
مزین به رنگ‌های با طراوت کنند.
قدر لحظات با هم بودن را بیش از پیش بداند.
قفل دهانش را بشکند؛
فریاد زند دوستت دارم.
لبخند زنان همراه دلدارش میان باد و باران؛
رقص پرواز کند.
آسمان هفت رنگ ولاریس را؛
نورانی‌تر از پیش کند.
افسوس که سنگ دلان پیش دستی کردند؛
سرنوشت‌ خورشید را با جوهری سمی نوشتند.
جوهری سمی که پادزهری برای پاک‌...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Bita

مدیر ارشد بازنشسته + نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
14/1/19
ارسالی‌ها
5,104
پسندها
25,187
امتیازها
67,173
مدال‌ها
51
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
نفسش را در سینه حبس کرد. قطره‌های خون و عرقی که روی صورتش می‌رقصیدند؛ حالش را منزجر می‌کردند.
سربازان زرد پوش‌ نر و ماده‌ی آنیهیلیت فرار می‌کردند. سربازان قرمز پوش نر و ماده‌ی ولاریس فریاد پیروزی کوتاه خود را سر می‌دادند. آسمان قرمز رنگ ولاریس اکنون به مثال عادت از فریاد شادی مردمانش؛ خود را به رنگ‌کهربایی سوق می‌دهد. آسمانی هفت رنگ که با حال مردمانش عجین شده است. ویولت با دیدن تغییر رنگ آسمان؛ لبخند بی‌جانی را بر لبانش مهر زد. آنی شمشیری که به درازای پاهایش بود را رها کرد. کف دست‌های پینه بسته‌اش را که دید، بیشتر در گِل‌های قهوه‌ای رنگ زیر پایش فرو رفت. گِل‌هایی که همانند باتلاق تن خسته‌ی او را به آغوش کشیده بودند و می‌خواستند برای همیشه؛ از شر روزگار سیاهش خلاصش کنند. کلاهخود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Bita

مدیر ارشد بازنشسته + نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
14/1/19
ارسالی‌ها
5,104
پسندها
25,187
امتیازها
67,173
مدال‌ها
51
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
قرن‌ها بود که پادشاهان آنیهیلیت در تلاش بودند تا با تصاحب سرزمین ولاریس و غارت نیرو‌های جادو‌یی‌اش تمدن نابود گشته‌ی خود را احیا بخشند. ویولت اما دلیل این میزان خصومت ایدن با زمین و زمان را نمی‌دانست. طبق گفته‌ی کهن‌سالانی که در این جنگ‌ها استخوان شکانده بودند؛ جنگ او با پادشاهان پیشین متفاوت است. او برای دانستن دلیل تفاوت‌ها مشتاق نبود. همواره اعتقاد داشت؛ تیغ تیز طمع و قدرت میزانی برنده است که روح پاک فرشته‌ای را به کام مرگ می‌برد و از او ابلیسی سراپا تقصیر می‌سازد. فضای تاریک چادر که با زحمت یک شمع قرمز رنگ مقداری نورانی شده بود؛ قلبش را به درد آورده بود. می‌خواست از قدرتش استفاده کند و اطرافش را روشن سازد؛ ولی چشم‌های آفتابی‌اش خسته‌تر از آن بودند که نوری بتابانند. پاهای سفید و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Bita

مدیر ارشد بازنشسته + نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
14/1/19
ارسالی‌ها
5,104
پسندها
25,187
امتیازها
67,173
مدال‌ها
51
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
- چی‌شده؟ نکنه ارتش آنیهیلیت قراره شبیخون بزنه!
جیک که یک دستش به شمشیر در غلاف مانده‌اش بود و دست دیگرش به نشانه‌ی احترام به لباس رزم قرمز رنگش چسبیده بود؛ بدون نگاه مستقیم به ویولت پاسخ داد.
- خیر جاسوسا‌مون گفتن نه تنها شبیخون نمی‌زنن؛ بلکه اون‌قدر تلفات دیدن که حالا‌حالا‌ها برای جنگ پیش قدم نمی‌شن.‌ مشکل جنازه‌ی جنگ‌جو‌هاشونه؛ ظاهراً اونا به بردن جنازه جنگ‌جوهاشون اعتقاد ندارن! این‌بار هم تعداد جنازه‌ها خیلی زیاده همین‌جوری پیش بره تمام بیابون سینار رو بوی جنازه برمی‌داره. اگر اجازه بدین به جای دفن کردن و وقت و توان صرف کردن؛ جنگ‌جوهای آتش با استفاده از قدرت‌شون تمام جنازه‌ها رو بسوزونن و خاکستر کنن.
ویولت دستی به صورتش کشید و کلافگی را در میان صدایش سوق داد.
- ولی مردم آنیهیلیت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Bita

مدیر ارشد بازنشسته + نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
14/1/19
ارسالی‌ها
5,104
پسندها
25,187
امتیازها
67,173
مدال‌ها
51
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
حین نشستن درد‌های خفیفی را در جای‌جای تن و روحش احساس کرد. نرمی پرز‌های پینار او را به خوابی عمیق سوق می‌دادند. چیزی نمانده بود تا چشم‌هایش را روی هم بگذارد. پینار بال‌های نقره‌ای رنگ بزرگش را گشود و پا‌هایش را از زمین خاکی زیر پایش جدا کرد. سرعتش همانند همیشه زیاد بود و ویولت خسته‌ را آزار می‌داد.
- پینار یواش‌تر برو! دارم میوفتم.
پینار با شنیدن فریاد مهیب ویولت روی دوشش؛ سرعتش را کاهش داد تا مانع افتادن او شود. ویولت پرز‌های پینار را جوری به چنگ گرفته بود که گویی بعد از ده سال پینار سواری؛ هنوز هم ترس از پرواز دارد. ویولت در طول هفده سال عمر؛ هنوز راه رسم زندگی در سرزمینی اعجاب انگیز را نیاموخته بود. لحظه لحظه‌اش را با ترس می‌گذراند. همانند قدرتی که در چشمانش داشت و هیچ‌گاه برایش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Bita

مدیر ارشد بازنشسته + نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
14/1/19
ارسالی‌ها
5,104
پسندها
25,187
امتیازها
67,173
مدال‌ها
51
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
دست‌هایش را سپر قرار داد تا صورتش با خون کف بیابان یکی نشود. با کف دست بر زمین افتاد و باز آفتاب چشم‌هایش را بیرون داد. موهای مجعدی که جلوی دیده‌اش را گرفته بودند؛ با دستی آلوده به خون کنار زد. آن‌جا بود که چشمش به خنجری ده سانتی افتاد. خنجری با دسته‌ی سیاه رنگ که خارج از غلاف نقره‌ای رنگش؛ کنار جنگ‌جویی له شده افتاده بود. ویولت از کنترل خارج شده بود و نیرویی نامعلوم همچنان هدایتش می‌کرد. فارغ از آلوده شدن لباسش در کنار جنازه‌ی آن زن نشست. زنی با مو‌های بافته شده‌ی سیاه رنگ که لباس جنگ‌جویان آنیهیلیت را بر تن داشت. ویولت خنجر را به دست گرفت. در نظرش به قدری ضریف و باریک می‌آمد که برای کشتن کوچک‌ترین موجودات هم مناسب نبود. روی دسته‌اش سه‌گانه‌ای طراحی شده بود. سه‌گانه‌ای که درونش سه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Bita

مدیر ارشد بازنشسته + نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
14/1/19
ارسالی‌ها
5,104
پسندها
25,187
امتیازها
67,173
مدال‌ها
51
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
از کنار جنازه‌ی آن زن بلند شد و آخرین نگاه را به صورت سفیدی که غرق در خون شده بود انداخت. دلش به حال او و تمام زنان و مردان جنگ‌جویی که قربانی حرص و آز ایدن شده بودند می‌سوخت. دیری نپایید تا بوی سوختگی به مشامش رسید و نگاهش را از آن زن گرفت. جنگ‌جویان آتش افروز با دست‌های‌شان آتشی مخوف می‌ساختند و آن‌ را به جان دوست و دشمن می‌انداختد. دورتا دور ویولت را آتش فرا گرفته بود. اطرافش به لطف آتش و خورشیدی که داشت سرزده وارد می‌شد؛ روشن شده بود و دیگر نیازی به آفتاب چشم‌هایش نبود. یکی از مردان آتش‌ افروز ویولت را شناخت و در کسری از زمان خودش را به او رساند. نفس‌نفس زنان روبه رویش ایستاد و با سری پایین و صدایی بریده بریده دهان گشود.
- بان... وی من شما این‌جا چی‌کار می‌کنی... ن؟! جناب جورج...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Bita

مدیر ارشد بازنشسته + نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
14/1/19
ارسالی‌ها
5,104
پسندها
25,187
امتیازها
67,173
مدال‌ها
51
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
جورج که پیش‌بینی این اتفاق را می‌کرد؛ آنی خود را عقب کشید و دستش را سپر چشم‌هایش کرد. ویولت از کارش پشیمان نبود و تلاش می‌کرد تا دست جورج را کنار بزند. موهای بلند و طلایی رنگ جورج را که تا روی شانه‌اش بود به چنگ گرفت و حرصش را روی‌ آن‌ها تخلیه نمود. گرمای دیوانه‌وار بیابان، بوی جنازه‌های سوخته شده، دود خفه کننده و صدای فریاد‌هایی از سر جان دادن؛ او را تا مرز دیوانگی سوق می‌داد‌ند. آنی جورج با دست‌های تنومندش دست‌های ضریف ویولت را گرفت و بدون این‌که نگاهش کند با آرامشی که اغلب داشت دهان گشود.
- کاش امشب این‌جا نبودی و این جهنم رو نمی‌دیدی! اصلاً کاش هیچ وقت پات توی این جنگ باز نمی‌شد. می‌فهمم داری زجر می‌کشی و متاُسفم که به عنوان محافظ، دوست، برادر نمی‌تونم جلوی زجر کشیدنت رو بگیرم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا