• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان مرثیه اویگدن | Bita.shayan کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Bita
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 62
  • بازدیدها 2,497
  • کاربران تگ شده هیچ

Bita

مدیر ارشد بازنشسته + نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
14/1/19
ارسالی‌ها
5,104
پسندها
25,189
امتیازها
67,173
مدال‌ها
51
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
***
ده روز بعد

درون کالسکه‌ی سراسر جگری رنگ؛ روبه روی لایلا و هانا نشسته بود. اندکی دیگر به ورودی شهر ایواین می‌رسیدند. شهری که در مرکزش کاخ آستریا؛ محل زندگی ویولت واقع شده بود‌. دو روز بعد از آن گرگ و میش سوزان؛ جیکوب شاه از حال ناگوار دخترش آگاه شد و دستور ترک میدان جنگ و بازگشت به ایواین را برایش صادر کرد. با گذشتن از شهرهای ولاریس؛ هم زمان صدای فریاد‌های شادی مردم شنیده می‌شد. فرمان آتش بس موقتی از سوی ایدن پادشاه آنیهیلیت و پیروزی ارتش ولاریس در جنگ اخیر؛ خاطر اهالی ولاریس را اندکی آسوده کرده بود. ویولت امّا از این پیروزی خوشحال نبود. بعد از آن شب گویی آدم دیگری شده بود. لایلا که از سکوت ساکن در کالسکه خونش به جوش آمده بود؛ آرام به بازوی خواهرش هانا ضربه زد. چشم‌های قهوه‌ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Bita

مدیر ارشد بازنشسته + نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
14/1/19
ارسالی‌ها
5,104
پسندها
25,189
امتیازها
67,173
مدال‌ها
51
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
- خیلی خوبه که می‌فهمم تنها نیستم؛ چون بقیه هم همین مشکلات‌ رو دارن. فقط... .
سرش را بلند کرد و به صورت‌های گندمی دو خواهر نگاه کرد و با صورتی جمع شده از آشفتگی گفت:
- با هر مشکلی کنار بیام با شباهت بیش‌ از اندازه‌ی شما دوتا کنار نمیام! ما از پنج سالگی با هم‌دیگه بزرگ شدیم؛ ولی هنوزم که هنوزه نمی‌تونم تشخیص بدم کدوم‌تون هاناس، کدومتون لایلا!
او جدی بود امّا هانا و لایلا حرفش را شوخی برداشت کردند و با صدایی دهشتناک خنده سردادند. ویولت اخمی میان ابرو‌های باریک نارنجی رنگش راه داد و دستش را از زیر دست‌های آن دو خواهر بیرون کشید. لایلا که کنارش نشسته بود خنده‌اش را قطع کرد. درحالی که با دست کلاه روی‌ شانه افتاده‌ی شنل قرمز رنگ ویولت را مرتب می‌کرد گفت:
- دیگه اون‌قدراهم شبیه هم نیستیم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Bita

مدیر ارشد بازنشسته + نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
14/1/19
ارسالی‌ها
5,104
پسندها
25,189
امتیازها
67,173
مدال‌ها
51
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
عصر دل‌انگیزی بود و برای شستن هر غمی تدارک‌ها دیده بود. باد خنکی میان موهای باز ویولت وزیدن گرفت و لبخند را روی لبان ظریفش آورد. چند دقیقه‌ای بود که داشت با چشم‌های بسته میان گل‌های لاله‌ی رنگارنگ راه می‌رفت. عاقبت چشم‌هایش را گشود و در نگاه اول تک درختی تنومند با شکوفه‌های صورتی نظرش را جلب کرد. به سمت درخت دوید و هنگامی که به آن رسید زیر سایه‌ی پهناورش نشست و کمرش را به تنه‌ی بنفش رنگش تکیه داد. به آسمانی که هم‌رنگ شکوفه‌ها شده بود نگاه کرد و با حسرت دهان گشود.
- کاش می‌شد برا همیشه این‌جا بمونم. من به داشتن یه کلبه‌ی کوچیک میان هم‌چنین دشتی راضی‌ام. کاش دختری از تبار اشراف نبودم تا روزگار برام تحفه‌ای جز غم و اندوه به ارمغان نیاره.
آهی کشید و رگبار آه‌ و فغانش را نثار خورشید طلایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Bita

مدیر ارشد بازنشسته + نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
14/1/19
ارسالی‌ها
5,104
پسندها
25,189
امتیازها
67,173
مدال‌ها
51
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
زندگی کردن در دنیایی که جای‌جایش سرشار از قدرت‌های جادویی‌ست؛ عنصر تعجب را در چنین مواقعی خنثی می‌کند. ویولت امّا احساس غریبی داشت. دیدن آن پسربچه لرزی بر جانش انداخته بود و تنفسش را به شماره انداخته بود. همانند نیرویی اهریمنی اطراف آن کودک سایه‌های شوم سیاه رنگی دیده می‌شد. آنی به سرش زد خنجری که در نظرش نفرین شده‌ است را در میان گل‌های لاله رها کند؛ امّا هجوم دردی در قلبش مانع انجامش شد. دستش را روی قلبش گذاشت و از فرت ناخوشی چینی عمیق به پیشانی و بینی‌اش داد. هانا که از اندکی پیش برای یافتنش در میان گل‌های لاله قدم بر می‌داشت؛ با دیدن ویولتی که خم شده و دستش را روی قفسه‌ی سینه‌اش گذاشته؛ وحشت زده به سمتش گام‌های تند برداشت. به او که رسید در آغوشش کشید و با زبانی محزون گفت:
- چی‌شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Bita

مدیر ارشد بازنشسته + نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
14/1/19
ارسالی‌ها
5,104
پسندها
25,189
امتیازها
67,173
مدال‌ها
51
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
تکان‌هایی که کالسکه بر سرش آوار می‌کرد؛ احساس در گهواره بودن را به بدن کوفته‌اش تزریق می‌کرد. دیری نپایید تا خورشید چشم‌هایش به خاموشی رفت و خوابی عمیق به سراغش آمد. کابوس می‌دید؛ کابوسی زجر آور که تا کنون با آن دیدار نکرده بود. کابوس زنی که موهای بلند سورمه‌ای و سفید رنگش صورتش را پوشانده بود. لباس سیاه بر تن داشت و خنجری آشنا را با دو دستش گرفته بود. آنی خنجر را در قلب پر آشوبش فرو برد و فریادی جگر سوز سر داد. تلاش می‌کرد تا خنجر را با آخرین رمقی که برایش مانده بیرون بکشد؛ امّا تلاشش بی ثمر بود در دم جان داد. ویولت که شاهد ماجرا بود با قدم‌هایی نامیزان به سمت آن زن شور بخت گام برداشت. می‌خواست با دست لرزانش موهای آن زن را از روی صورتش کنار زند تا هویتش برایش آشکار شود؛ امّا صدایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Bita

مدیر ارشد بازنشسته + نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
14/1/19
ارسالی‌ها
5,104
پسندها
25,189
امتیازها
67,173
مدال‌ها
51
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
پادشاه دخترش را روی دستانش گرفته بود و از در ورودی قرمز رنگ کاخ عبورش می‌داد. همهمه و نگرانی مردم شدت گرفت. محافظان مخصوص پادشاهی که در زره‌های آهنی طلایی رنگ‌شان جای گرفته بودند؛ با شمشیر‌هایی در غلاف مردم را از ورودی کاخ دور می‌کردند. مادر ویولت با پنج ندیمه‌ی مخصوصش روی سنگ‌فرش‌های طلایی رنگ؛ در فاصله‌ای اندک با در خروجی ایستاده بود. با دیدن همسرش که دختر بی‌جا‌ن‌شان را روی دست‌هایش گرفته بود؛ دامن پف‌دار خاکستری رنگش را با دست‌هایش بالا کشید و به سمت آنان دوید. وقتی به نزدیکی‌شان رسید با فریاد دهان گشود.
- چه اتفاقی برای دخترم افتاده؟!
با ناباوری با دست بر صورت سفیدش کوبید و بریده بریده گفت:
- ای...ن دخت...ر منه؟!
اشک‌هایش روی گونه‌های استخوانی‌اش سرازیر شد و سری را که تاجی با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Bita

مدیر ارشد بازنشسته + نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
14/1/19
ارسالی‌ها
5,104
پسندها
25,189
امتیازها
67,173
مدال‌ها
51
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
خواب امّا بیشتر از پیش بر خاموشی چشم‌های ویولت اصرار می‌ورزید. ویولت با دیدن پسربچه‌ای غریب که موهای سیاهش بوی آشنایی می‌دادند؛ دیگر زمانی برای برباد دادن نداشت. طلسم اویگدن می‌خواست به وعده‌اش وفا کند. خنجری از آینده آمده بود تا از اقبالی شوم؛ که در دفتر سرنوشتش نوشته شده نجاتش دهد. افسوس که موجودی کینه‌ای در خنجر زندگی می‌کرد. می‌خواست ویولت را از مرثیه‌ای گذرا رهایی بخشد؛ در عوض به مرثیه‌ای هم نام خودش محکوم کند‌. مرثیه اویگدن، سوگواری تا ابد؛ تقاص هر جنبنده‌ای‌ست که در سرنوشت خود دست می‌برد.
به میان راه نرسیده نفس‌های ویولت سنگین و سپس نامیزان شد. فانوس‌‌های رز مانند مقابلش سیاه شدند و دمی بعد؛ سیاهی دنیایش را فرا گرفت.


***
در اتاقی که درگیر مه ناگواری بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Bita

مدیر ارشد بازنشسته + نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
14/1/19
ارسالی‌ها
5,104
پسندها
25,189
امتیازها
67,173
مدال‌ها
51
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
اشک‌هایی که ویولت نمی‌دانست برای چه عزم ریخته شدن کرده‌اند. دست‌هایش را از بازوان پسربچه جدا کرد و قدمی به عقب برداشت. پسرک او را تنها گذاشت و به سمت آینه‌‌ی سیاه رنگ قدم برداشت.
در مقابل دیدگان خیس و متعجب ویولت؛ دستش را در جیب لباس چرم سیاه رنگش فرو برد. چیزی را که ویولت توان دیدنش را به دلیل فاصله‌ی میان‌شان نداشت؛ از جیبش خارج کرد. خم‌ شد و آن خنجر شوم که مایه‌ی عذاب ویولت شده بود را از جلوی آینه برداشت. ویولت ارعابی که بر وجودش حاکم بود را کنار زد. دامنش را با دست‌هایش مقداری بالا برد و با قدم‌های نامیزان به آینه‌ای که هم قد خودش بود نزدیک شد. پسرک سنگ آبی رنگی را که به اندازه‌ی یک هسته‌ی گیلاس بود در دست داشت. سنگ را روی دسته‌ی خنجر و میان یکی از ضلغ‌های سه گانه‌اش قرار داد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Bita

مدیر ارشد بازنشسته + نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
14/1/19
ارسالی‌ها
5,104
پسندها
25,189
امتیازها
67,173
مدال‌ها
51
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
خدمت‌کارانی برای کمک به او شتافتند و او را تا نزد ویولت همراهی کردند. هانا که توان روی پا ایستادن نداشت؛ روی صندلی مخصوص پادشاه که همانند تنه‌ی درختی با ده‌ها شاخ و برگ‌های طلایی رنگ طراحی شده بود نشست‌. ویولت که از دیدن وقاحت او به خنده افتاده بود؛ دستی بر موهای بافته شده‌اش که تا روی شکمش آمده بودند کشید و دهان گشود.
- درسته پدرم گفته تو و لایلا مثل دختراش هستین؛ ولی منی که دختر واقعیش هستم هم جرئت نشستن روی صندلیش رو ندارم.
هانا بادبزن سفید رنگش که گل‌های آفتاب‌گردان بر رویش کشیده شده بودند را باز کرد. در حالی که به سرعت خودش را باد میزد لب‌های اناری رنگش را گشود.
- خب چی‌کار کنم از نفس افتادم! کجا بشینم رو سره شما یا... !
باد بزنش را بست و با سری که گل سر گلبهی رنگ عظیمی را رویش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Bita

مدیر ارشد بازنشسته + نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
14/1/19
ارسالی‌ها
5,104
پسندها
25,189
امتیازها
67,173
مدال‌ها
51
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
ویولت بادبزن هانا را روی دسته‌ی صندلی گذاشت. با انگشت‌هایی که غرق در انگشتر‌هایی طلایی رنگ و ظریف با یاقوت‌های مربعی شکل بودند؛ دامنش را بالا کشید. با صند‌ل‌های تابستانه‌ی مدل هزار بند قرمز رنگش؛ از ده پله‌ی طلایی رنگ مقابل سه صندلی مخصوص پادشاهی پایین رفت. قبل از این‌که پله‌ی پایانی را با کف صاف صندل‌هایش لمس کند؛ رئیس خدمت‌کاران بانو اسکایلر را دید که داشت به سمتش می‌آمد. او به عنوان نماینده پادشاه مسئول مدیریت تمامی خدمت‌کاران و تنظیم برنامه‌های کاری‌ تک‌تک‌شان بود. به همین روی از اخلاقی خشک و رسمی برخوردار بود و همواره مایه‌ی عذاب ویولت را فراهم می‌ساخت. طبق عادت کف دستش را به دسته‌ی نقره‌ای رنگ عینکش که شیشه‌های گرد مانندی داشت کوبید؛ تا تنظیمش کند. لب‌های کوچکی که همواره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا