متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه پشت زخم‌های تو | پریا علوی کاربر انجمن یک رمان

پریا علوی

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
160
امتیازها
490
مدال‌ها
2
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد داستان: 528
ناظر:
|آیسان| |آیسان|

خلاصه:
"پشت زخم‌های تو" مجموعه‌ی آشفته‌ای از داستان‌های کوتاه، دلنوشته‌ها و نامه‌هاست:
داستان‌هایی از آنچه گاه "نقص" خوانده می‌شود اما به باور من "تفاوت" است.
نامه‌ها و دلنوشته‌هایی از آنچه در سر و دل می‌گذرد.
متن‌هایی که از هجوم غم و عشق به سرانگشتان و قلم رانده شدند و بر کلمات روان شدند.
نام کتاب به یادگار از روزهای خوشیست که گذشتند، دلیل و معنایش را هم همان یک مسافر بداند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

*chista*

مدیر بازنشسته
سطح
21
 
ارسالی‌ها
711
پسندها
11,467
امتیازها
28,373
مدال‌ها
25
  • #2
992202_224e8f314cb4445b28c7cb338a41c745.jpg
"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،

خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡

برای انتخاب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : *chista*

پریا علوی

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
160
امتیازها
490
مدال‌ها
2
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #3
مدت‌ها پیش که نوشته‌هایم را دسته‌بندی کردم و هر کدام را در پوشه ای گذاشتم، یک پوشه را خالی نگه داشتم، یک پوشه خالی به امید دسته‌بندی تازه‌ای که بعد از تغییر زندگیم پر شود.
پوشه هنوز خالیست و خالی بودنش مرا پر از ترس می کند، ترس فراموش کردن تغییر، ترس پیر‌تر شدن و عادت کردن و مهم‌تر از همه ترس از "دیگر ننوشتن".
روز مرگ نوشتن یک نویسنده، روز مرگ نویسنده است.
 
آخرین ویرایش

پریا علوی

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
160
امتیازها
490
مدال‌ها
2
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #4
تصورات قبل از سقوط

یه مدت طولانی بود روی قلبم رو چند لایه غبار ضخیم گرفته بود. نه اینکه هرچند وقت یه بار تلاش نکرده‌ باشم به بهونه‌ی یک نفر روش رو بتکونم ها، نه. ولی خوب کی پیدا میشه که بیاد کمکت کنه گردگیری کنی؟ اونم وقتی دستات رو بالا بردی و حائل سینه‌ و صورتت کردی که یه‌وقت چشمی خاک‌گرفتگی قلبت رو نبینه یا دستی برای نوازش کردن و پاک کردن جلو نیاد.
و گویا اون مدت طولانی به سر رسید. مثل یه جاده‌ی مستقیم مه گرفته که انگار آخرش یه کوه قد علم کرده و هر چند بالای کوه هم مه‌‌گرفته است، تو دلت می‌خواد ازش بالا بری. با این حال می‌ترسی شاید وسطش دلت رو بلرزونن و همونجوری که همیشه میگم "اگه دلت بلرزه؛ پات لغزیده." بعدش هم که خودت می‌دونی اگه پرواز بلد نباشی و بال نداشته‌باشی؛ سقوط می‌کنی. بعضی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

پریا علوی

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
160
امتیازها
490
مدال‌ها
2
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #5
اولین‌ برخورد، تاثیرگذارترین برخورد است. اولین خودمان را یادت هست؟
۱۶ دسامبر راس ساعت ۱۱:۳۰ با آن استیکر که خودت از روی کمیک موردعلاقه‌ات ساخته‌بودی؛ وارد زندگیم شدی. استیکرهایت را زیادی دوست دارم. به‌خصوص آن که دستش را بلند کرده و توی ابر بالای سرش نوشته: hi
هیچکدام خودمان را معرفی نکردیم. به‌جایش از کتاب نه‌آدمی دازای حرف زدیم. از خودکشی، قتل، لد زپلین، کمیک و مانگا.
نیم ساعت گذشت و فردا شد. باید حتما یک روز را از دست می‌‌دادی تا بالاخره اسمم را بپرسی؟
بعد هم به‌جای اینکه وقتی دیدیم دوسوم حرف‌های هم‌دیگر را نمی‌فهمیم؛ برویم پی‌کار خودمان، ماندیم و مدام چرت و پرت گفتیم.
همه‌چیز را دیر می‌فهمیدیم. نمی‌دانم روز چندم بود که فهمیدیم دوریم؟ اما خوب یادم است که روز پنجم که اتفاقا یلدا هم بود؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

پریا علوی

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
160
امتیازها
490
مدال‌ها
2
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #6
یک دختر منتظر دیگر در ایستگاه مترو

صندلی ماساژ برای این ساخته‌شده که روش بشینی ماساژت بده یا صندلی‌های توی آرایشگاه‌ها برای آینه که وقتی از روشون بلند می‌شی پیرایش یا آرایش شده ‌باشی. این صندلی‌های ایستگاه‌های اتوبوس (یا مثل الان مترو) هم انگار ساخته‌شدن تا بشینی روشون و احساساتت رو قلقلک بدن. لاقل برای من که اینطوره یا برای اون پسری که بهم درد دل‌هاش رو می‌گفت و یکیش این بود که هر سال تحصیلی توی ایستگاه اتوبوس منتظر اون دختری می‌شده که هر صبح چشم‌انتظارش بوده. وقت‌هایی که نمی‌اومده توی دلش نگرانی تکون می‌خورده که یه وقت نکنه دختری که حتی اسمش رو هم نمی‌دونه؛ سرما خورده‌ باشه چون می‌دونست دیر نکرده. تا وقتی دختر نمی‌اومد سوار اتوبوس نمی‌شد. چه روزهایی که مریض نبود و مدرسه نرفته ‌بود. چه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

پریا علوی

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
160
امتیازها
490
مدال‌ها
2
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #7
داستان‌های گیاهی

آخرین روزی که دیدمش توی گلخونه تحقیقاتی دانشگاه باهاش قرار گذاشتم. مثل همیشه دیر اومد. انقدر دیر که همه یونیت‌ها رو سر زدم و شماره‌هاشون رو خوندم. بهش گفتم من می‌شینم، تو وایسا و بشنو، می‌خوام برات چند تا قصه بگم.
هر یونیت یه صندلی داشت. صندلی یونیت خودم رو کشیدم جلوی گلدون‌هام که توش ذرت کاشته بودم. برای تحقیق ذرت کاشته بودم چون عاشق ذرت بود.
شروع کردم:
- خودت می‌دونی دیگه این ذرت‌ها رو مثل بچه‌هام حسابشون می‌کردم، هر روز صبح ساعتای هفت می‌رفتم پیششون. براشون کتابایی که قرض داده بودی رو می‌خوندم، بهشون آب می‌دادم، براشون آهنگ‌های مورد علاقه‌امون رو می‌ذاشتم، از مراحلشون عکس می‌گرفتم و برای خودم ذخیره می‌کردم اما حالا بچه‌هام زرد شدن، آفت از سر و کول برگ‌هاشون بالا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

پریا علوی

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
160
امتیازها
490
مدال‌ها
2
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #8
موا ازی

خب!
می‌خوام داستان یک دروغ بزرگ رو براتون تعریف کنم و اینطور شروع می‌کنم که:
نقطه‌ی درخشان کوچک در آسمان، هر لحظه از دید آدمی ایستاده بر بلندای بیشه، بزرگ‌تر می‌شد البته تنها در صورتی که انسانی نظاره‌گر، آن‌جا وجود می‌داشت اما در آن بیشه چیزی به چشم نمی‌خورد به‌جز کلبه‌ی چوبی کوچکی که هیچ دری نداشت تا آن را به دنیای بیرون متصل کند و به‌طور ناشیانه‌ای گویی درخت‌ها سعی در پنهان کردنش داشتند. آن‌قدر ناشیانه که وقتی نقطه‌ی کوچک آسمان به اندازه‌ای بزرگ شد که شمایل یک مرد را نمایان کرد و مرد آن‌قدر به زمین نزدیک شد که توانست بر آن قدم بردارد؛ بلافاصله کلبه را دید و به سمت آن حرکت کرد.
پنجره‌ای که در سمت شرقی کلبه بود را نشان کرد و تقه‌ای به آن زد.
پنجره کوچک و گرد گرفته‌ بود اما مرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

پریا علوی

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
160
امتیازها
490
مدال‌ها
2
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #9
ماه‌گردان

خورشید از پشت کوه‌ها بالا می‌آمد آنچنان که شاهی از پله‌های تخت شکوهمندش بالا می‌رود تا بر آن بنشیند. خورشید شب را فتح کرده بود و می‌خواست سلطنت روز را آغاز کند. خورشید که در آسمان بالاتر می‌رفت، گل‌های آفتابگردان با ناز سر از تعظیم بلند می‌کردند و لبخند می‌زدند.
خورشید با ردای طلاییش، در آسمان جولان می‌داد. نگاه آفتابگردان‌ها را به دنبال خودش می‌کشید و بدن‌های نازکشان را لمس می‌کرد. گویی آفتابگردان‌ها فرمان داده شده بودند تا سر در جهت یگانه شاه پرشکوهشان بچرخانند، همه آفتابگردان‌ها به جز یکی که نافرمانی می‌کرد:
- من رو به سوی تو نمی‌کنم متکبر! محبوب من، ماه، به زودی تو را کنار می‌زند و سر می‌رسد.
نگاه همه آفتابگردان‌ها به دنبال گرما می‌گشت و ماه‌گردان سر به زیر انداخته بود. در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

پریا علوی

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
31
پسندها
160
امتیازها
490
مدال‌ها
2
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #10
دیدن و لرزیدن

می‌گفت:
- وقتی اولین بار ببینی‌اش، قرار است آن‌طور که جلو می‌آید، جوری که لباس پوشیده، صورتش و تمام جزئیاتش را یادت بماند.
شاید باورش به حرفی که می‌زد، فقط برای خودش کار می‌کرد، شاید هم به خاطر ذهن کلی‌نگر من است که تا به حال کسی این‌طور به چشمم نیامده، طوری که انگار انقلاب می‌شود در درون، سربازان سرخ‌پوش کرور کرور در رگ‌ها به مرکز تپنده‌ی وجود حمله می‌برند و مدام آن را تنگ و تنگ‌تر می‌کنند. پس از فتحِ قلب به مغز لشکر می‌کشند و تمامی متفکران را در جامه‌های خاکستری درخشانشان از دم تیغ می‌گذرانند، آن‌گاه عشق فاتح می‌شود و بر بدن سلطه می‌راند.
فرمانروای مستبد مدام فرمان تنگ‌تر کردن محاصره قلب را می‌دهد. سدها را می‌شکند و مسیر دو رود را از گوشه‌ی چشم‌ها باز می‌کند.
خورشیدِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا