متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان ماچه سگ | میم.شبان کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع میم. شبان
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 178
  • بازدیدها 4,270
  • کاربران تگ شده هیچ

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,218
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
ماچه سگ
نام نویسنده:
میم.شبان
ژانر رمان:
#اجتماعی #درام #عاشقانه
کد رمان: 5365
ناظر: Hope Hope


تگ: برگزیده



فایل ماچه سگ ۲.jpg


خلاصه:
"ماچه‌ سگ" روایتی ست از ژرفای بی‌پایانِ جهل و خُشک‌اندیشی، که در شکاف‌های جامعه‌ی واپسگرا و سنت زده‌‌مان لانه کرده است. روایتی از تعصبات کورکورانه‌ی مسلک محور و پِی‌ورزی‌های نابخردانه که رشته‌رشته طنابِ ستبرِ دار می‌بافد و حلقه می‌کند دور گردنِ جوانان این سرزمين. این داستان، شرح می‌دهد دست و پنجه نرم کردنِ عابدِ قصه را با حمیت‌های افراطی و زاهدان ریاکار. آنان که ادعای خداپرستی و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : میم. شبان

Łacrîmosã

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
35
 
ارسالی‌ها
1,761
پسندها
34,322
امتیازها
61,573
مدال‌ها
36
  • مدیرکل
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

[COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,218
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
بگذار تا بگویمت، از شکنجه‌های نادیده و شیون‌های نشنیده،
تا وصلت‌های بی‌عشق و روسری‌های گره خورده به دور گلو.

از اعدام‌های پوشالی و عقاید دیکته شده،
تا مغز‌های لای منگنه‌ و تاریخِ بر باد رفته.

از دروغ و فریب و خنجر‌های فرو رفته در کمر،
تا رَهی که به ترکستان است و رَه‌برنده‌ای که خود را بر خواب زده.

بگذار بگویمت، آنچه را می‌بینم و آنچه را نمی‌خواهند ببینند.

باشد که این قصه، دشنه‌ای بُرّان بر پَرده جهالت شود.

شروع نگارش: ١۴٠٢/٣/۴
 
آخرین ویرایش
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,218
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #4
*بشکند قلمی که ننویسد درد مردم را... .

بنام انسانیت.

***


- سلامتی مامانِ مجید!
بندِ انگشتی مانده بود تا استکان‌ها بخورند بهم و جرینگ صدا دهند که با حرف ممد، هر پنج دستی که بالا آمده بود در هوا خشک شد. منی که روی یک پا، روی قالی کهنه خانه باغ نشسته و از سیگار بهمنِ کوچک کُنجِ لبم کام می‌گرفتم، از شدت حیرت دود پرید میان گلویم و کِخ کِخ کنان افتادم به سرفه. پارسا و علی‌اکبر هاج و واج زل زدند به ممد و اشک از چشم‌های من جاری شد. با آستین هودی سیاهم اشک‌ها را زدودم و تلاش کردم حرف بزنم، اما سرفه‌ای عمیق، انگار چند تیغ درهم خورد شده را از حنجره‌ام عبور داد. چنان سوخت که حس کردم هر آن ممکن‌ است‌ از گلویم خون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,218
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #5
علی‌اکبر پیش از وقوع حادثه، علاج را یافت و شانه مجید را کشید. به حساب خودش ریش گرو گذاشت و گفت:
- چیزی نگفت که توام جوش میاری. بده سلامتی مادرت بالا میره؟
مجید سر جایش نشست، اما هنوز اخم داشت و شاکی بود.
- سلامتی مادر خودش بالا بِره، به مادر مو چکار دِرِه؟ مگه مو به سلامتی مادرش بالا مروم که ای به سلامتی مادرم بالا مره؟ اصلاً اگه اینجوریه مویوم به سلامتی مادرش بالا مروم. سلامتی معصومه جا... .
قبل از اینکه جمله‌اش کامل شود، پارسا و علی‌اکبر دست دراز کردند و سریع لیوان را از دستش ربودند.
- حالا تو به خاطر من این یه دفعه رو ببخش. نفهمید خریت کرد. گاوه نمی‌فهمه. الاغه قدرت درکش پایینه. شاید تو ندونی ولی وزن نخود از مغز این بیشتره!
ابروهای ممد بالا پرید و ته ریشش را خاراند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,218
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #6
عاقل اندر سفیه نگاهش کردم و گفتم:
- آخه احمق خان! مگه همه چی به پوله؟ چون خانواده شوهر مادرم پولدارن پس یعنی من خیلی خوشبختم؟ اینجوری فکر می‌کنی؟ بعدشم هنوز هیچی مال حاج مرتضی نیست، فقط به عنوان پسر بزرگ‌تر داره حجره‌ها رو می‌چرخونه. نه وصیتی شده نه قول و وعده‌ای داده شده. آقاجونمم سُر و مُر گنده داره نفس چاق می‌کنه و حالا حالاها بمیر نیست!
احمق خطاب شدنش به مذاقش خوش نیامد و گفت:
- اولاً احمق خودتی! ثانیاً وقتی حاج حبیب همه چی رو سپرده به بابات، یعنی قراره بعد مرگش همه حجره‌ها رو بسپره دست خودش، وگرنه چه دلیلی داره دوتا پسر دیگه‌اش رو سر بدوونه و زیر و بم تراشکاری و جواهرسازی رو به اون یاد بده؟ در ضمن همه می‌دونن تو خونواده شما رسمه که حجره‌ها به پسر بزرگ‌تر برسه. یعنی چند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,218
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #7
انصافاً اول خواستم بایستم و به خزعبلاتش قاه قاه بخندم. وقتی دیدم همه دارند فرار می‌کنند، ناخودآگاه ترس برم داشت و من‌ هم دویدم! چنان سرگشته و سراسیمه بودم که بین راه پارسا که هیکلش از همه ریزتر و کوچک‌تر بود و به زور پنجاه کیلو می‌شد را کنار زدم، از کنار ممد که تیشرتش را برعکس پوشیده و همان‌طور که می‌دوید درگیر درست کردنش بود عبور کردم و همزمان با علی‌اکبر و مجید به چهارچوب در رسیدم. خواستم زرنگی کنم و از آن‌ها هم عبور کنم، اما انگار آن دو نفر هم همین فکر را کردند که تا به خودم آمدم، هر سه در چهارچوب در گیر کرده بودیم. سه تایی مثل مورچه‌هایی که به تار عنکبوت چسبیده باشند دست و پا می‌زدیم، اما افاقه نمی‌کرد. مجید بس که چاق بود به راحتی جای دو نفر را اشغال می‌کرد و لامصب هرچه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,218
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #8
این منطقه به جز ما بی‌کس و کار‌ها، شب‌زیِ دیگری نداشت. نیمه شب بود و خیابان‌ها خلوت‌. از کل شهر قُم همین شب‌هایش را دوست داشتم. باقیش به درد نمی‌خورد! زیر نور چراغ‌ها گاز می‌دادم و باد، موهای لختم را شلاق‌وار به پیشانیم می‌کوبید. کمی دیگر بلند می‌شدند، با کِش می‌بستمشان. همیشه سر بلندیشان در خانه جار و جنجال داشتیم. سید مصطفی می‌گفت: «مگه دختری؟!» می‌گفتم مگر فقط دخترها مو بلند می‌کنند؟ و او هیچگاه منظور حرفم را نمی‌فهمید. سر گوش دادن موسیقی‌هم همين‌طور بود. حاج مرتضی موزیک‌هایی که اوقات فراقت در اتاقم گوش می‌دادم را «عجق وجق!» می‌خواند. برای اویی که فقط نوحه‌های جانگداز موسیقی محسوب میشد، تعجبی نداشت که موسیقی زیرزمینی در نظرش عجق وجق دیده شود. با هنذفری این مشکل را حل کرده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,218
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #9
باور کردنی نبود اما دهانش را بست! کمی مزه آرامش چشیدیم و خب، تجربه ثابت کرده بود آرامش و ایرانی جماعت دو خط موازی‌اند که هرگز بهم نمی‌رسند. کمی جلوتر فلکه‌ای بود که به چهار مسیر اصلی منتهی میشد. یک مسیر که ما داشتیم از آن وارد می‌شدیم. مسیر دیگر می‌خورد به محله ما و دو مسیر دیگر منتهی میشد به محله‌های دشمن! این فلکه درست مثل قلبی بود با چهار شاهرگ، البته درست‌تر بگویم، یک قلب سیاه با چهار شاهرگ پوسیده! چرا سیاه؟ چون هر دعوایی بپا میشد، ارازلِ سه محل مثل خون که به قلب برمی‌گشت، می‌ریختند توی فلکه و تا جا داشت هم را کتک می‌زدند. اصلا معرکه‌‌ای بپا میشد دیدنی. خودم به شخصه چندبار از نزدیک دعواها و حتی آمدن آمبولانس را به چشم دیدم. انصافاً‌ این فلکه برای نزاع بهترین مکان بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,218
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #10
- تیزی نداشتیم که! از کدوم محله‌ای بچه ژیگول؟ مرد باش دست خالی بیا جلو ببین چجوری شَتَکت می‌کنم.
گفت:
- من چرا بیام؟ تو بیا جلو تا اعضا و جواهرتو (جوارح) بیریزم کف خیابون!
و خواست مثل چاقو‌کش‌های حرفه‌ای چاقو را از یک دست به دست دیگرش پرت کند، اما چاقو از دستش در رفت و روی زمین افتاد. با تمسخر تماشا کردم که چطور دستپاچه خم شد و چاقو را برداشت.
- عابد دَر رو!
فریاد پارسا از پشت سرم باعث شد چشم از رقیبِ کم‌ عقلم بردارم و سر بچرخانم. چهار نفری داشتند با نهایت سرعت به طرف ماشین می‌دویدند و چند نفر دیگر در حالی که قمه‌هایشان را در هوا تاب می‌دادند، به دنبالشان. ابروهایم از دیدن قمه‌ها چسبید به پیشانی. بی‌وجودها تا دیدند از پس ما برنمی‌آیند نقاب از چهره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : میم. شبان

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا