متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان ماچه سگ | میم.شبان کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع میم. شبان
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 178
  • بازدیدها 4,274
  • کاربران تگ شده هیچ

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,218
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #11
خوش‌بختانه بخیر گذشت. از به ثمر نشستن نقشه‌ام کیفور شدم و صدای قهقهه‌ام در صدای سرفه از ته حلقشان ترکیب شد. دشنام‌ها را به جان خریدم و با فراق بال وارد محله امنمان شدم. در بدو ورود، پارچه سیاهی که ورودی محله آویزان بود زد توی ذوقم. بالای هر تیر چراغ برق، پرچم یاحسینی آویزان بود و خبر آمدن محرم را مثل سیلی توی صورتم می‌زد. دروغ برای چه؟ این باعث میشد کمی عذاب وجدان داشته باشم. مردم محل فکرشان حول محور چه طواف می‌کرد و فکر ما دله‌ها کجا ول می‌چرخید. همه در یک کوچه و شهر می‌زیستیم، اما به قول ممد، ما کجا و آن‌ها کجا!
پی‌کی ممد دم خانه‌شان که همان ابتدای محل بود پارک شده بود. همه بغل ماشین ایستاده و منتظر من بودند، به جز مجید که حال و احوال مناسبی نداشت و تکیه‌‌اش را به دیوار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,218
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #12
آهی کشیدم و پلک‌هایم را بهم فشار دادم. عجب گیری افتاده بودیم! این موضوع پتانسیل این‌ را داشت تا بین دو محل جنگ بپا کند. اینجا ناموس حکم خدا را داشت. اینجا با کل دنیا فرق می‌کرد. زن‌هایش به یک شکل بدبخت بودند، مرد‌هایش به یک شکل دیگر! تنها نکته خوب ماجرا اینجا بود که این گندی بود که ممد زده بود. خودش باید هزینه خط و خش روی ماشین و شیشه‌های شکسته‌اش را متقبل میشد. هر چند در غیر این صورت‌هم چیزی لااقل از من به ممد نمی‌ماسید. آه در بساط نداشتم و اوضاع مالیم بحرانی بود.
سیگاری آتش زدم و روی جدول کنار خیابان نشستم. چند دقیقه‌ای را در سکوت نیمه شب گذراندیم و خودم زودتر از همه سکوت را شکستم. سیگار نصفه را زیر پا له کردم و از جا بلند شدم. دست‌هایم را کوبیدم بهم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,218
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #13
چشم‌هایم گرد شد و آب‌ دهانم پرید میان گلویم. به سرفه افتادم. چندباری سرفیدم و گلویم که صاف شد، اهمی کردم و نگاهم را به در و دیوار دوختم.
- آره واقعا، عجب بی‌وجدانی بوده طرف! شاید علی‌اکبر بوده‌ ها؟ نیگا به لاغریش نکن، قدش بلنده سنگینه!
شانه بالا انداخت.
- نمی‌دونم کدوم خری بود. لقش!
خدا رحم کرد خریت نکرد و فحش ناجور نداد، وگرنه در دوراهی بدی قرار می‌گرفتم و نمی‌دانستم چه عکس العملی نشان دهم. باید حدس می‌زدم جسم نرم و گوشتی که رویش افتادم مجید است. بعد از لَختی سکوت، دوباره سر بالا آورد و گفت:
- حالا تو چرا مث عجل معلق بالا سر من واستادی؟
به خودم آمدم و در جلد جدی خودم فرو رفتم. اخم‌هایم را بهم کشیدم و درحالی که سعی می‌کردم با جذبه به نظر برسم، گفتم:
- فردا صبح خروس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,218
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #14
اعتقاد حاج حبیب بر این بود که همخون نباید از همخون جدا شود! بر پایه این اعتقاد تک دختر و نوه‌اش را بعد از مرگ داماد به خانه خودش آورده بود. هرچند عمو مهدی، پسر دیگر حاج حبیب که یکسال از حاج مرتضی کوچکتر بود چندان با این اعتقاد موافق نبود؛ چرا که برخلاف دو برادر دیگر، خانه کوچک خودش را در همسایگی خانه پدرش بنا کرده بود. بنده‌ی خدا جانباز جنگ بود و دو تا دستش از آرنج قطع شده بود. خودش می‌گفت بر اثر ضربه خمپاره بیهوش شده و دست‌هایش زیر تانک‌های خودی رفته. عمو مهدی مرد خوش قلب و شریفی بود، اما همین جانباز بودنش یکی از بی‌نهایت دلایلی بود که من آبم با شکیبا جماعت توی یک جوب نمی‌رفت. با اینکه عمو مهدی یک‌بار ازدواج ناموفق داشت، اما دوسالی میشد خاله طوبی‌ِ نازنینم برای پرستاری و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,218
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #15
اوایل که زهر کلام خاتون را دیدم، احترام سن و سالش را داشتم و زبان به کام می‌گرفتم. اندکی بعد، به این نتیجه رسیدم که سن و سال را باید گذاشت دم کوزه. به جایش زدی ضربتی، ضربتی نوش کن! گاهی که حاج حبیب و خاتون به ما سر می‌زدند، پیرزنکِ بدرگ و سیاه‌قلب می‌آمد یک روز کامل از دست‌پخت بی‌نظیر مادرم می‌خورد و می‌لمباند و هیچ کار مفیدی که نمی‌کرد هیچ، بس که به من و مادرم سرکوفت می‌زد و مرا به نشان دادن آن روی سگم تشویق می‌کرد که مطمئن بودم اگر به مرگ طبیعی نمی‌مرد، یک روز بالأخره خودم ریق رحمت را در دهانش می‌ریختم! روی این عقیده یقین داشتم. اما حاج حبیب برخلاف همسر سنگدلش مرد خوبی بود. اخلاق‌های خاص خودش را داشت، اما من مهر و محبت را وقتی نگاهم می‌کرد از چشم‌هایش می‌خواندم. نسبت به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,218
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #16
موهای فرِ همرنگ چشم‌هایش از زیر شالی که بی قید و بند روی سرش انداخته بود، بیرون ریخته و تضاد شدیدی با رنگ رخسارش داشت. بین آدم‌هایی که می‌شناختم فقط پارسا موهایش فر بود آن‌هم نه طبیعی، بلکه به ضرب و زور سلمانی محل. اما خیلی وقت بود دختر مو فرفری ندیده بودم. پیچ و تابِ ریز موهایش نکته برجسته چهره‌اش بود. مِن حیث المجموع، بدک نبود اما آنچنان چهره زیبایی نداشت. حد وسط و معمولی. تنها چشم‌هایش قابلیت این را داشت تا کمی خیرگی نگاهم را بیشتر روی صورتش حفظ کند. آب دهانم را قورت دادم و خشک گفتم:
- شما کی باشی؟
تکتم بالأخره لیوان آب را روی سینک گذاشت و به سمتم دوید. بلند و ذوق زده گفت:
- بیگ داداش!
از کلامش لبخند زدم. خودم یادش داده بودم مرا «بیگ داداش!» خطاب کند. به عادت همیشه، از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,218
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #17
اقرار می‌‌کنم جو حاکم شور و احساس من راهم بر می‌انگیخت، اما این باعث نمی‌شد دو تیله سُرمه کشیده وسط خیلِ سیاه چادرها را نادیده بگیرم! چشم‌های دُرسا به دنبال من، چشم‌های من به دنبال درسا؛ یک بده بستان تکراری اما سودآور در این هشت‌ ماه. درحالی که یک چشمم به کابل بلندگوی روی زمین بود تا یک وقت پا پیچم نشود، دستم را تا آخرین نقطه ممکن بالا می‌بردم تا آستین به عمد تا خورده‌ام کمی دیگر بالا رود و تتوی بازو بند مشکی دور ساعدم توجه درسا را جلب کند. به خیال خودم داشتم دل می‌بردم! چنان غرقِ نظر بازی شدم که ریتم از دستم در رفت و ضرب را خراب کردم. احمد برای رساندن صدایش مجبور شد نعره بکشد:
- عــابد!
سرم را از پشت طبل بیرون کشیدم و استفهامی نگاهش کردم. نسخه جوان‌تر پدرش مصطفی بود. قد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,218
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #18
من جمله اینکه همگی بی حتی یک دلیل منطقی و طی یک حرکت خارق‌العاده، بدون اینکه بساط را جمع و وسایل شبه برانگیز را معدوم کنیم خانه باغ را ترک کردیم، درحالی که همگی می‌دانستیم پدر بزرگ علی‌اکبر هر روز صبح به باغش سر می‌زند. از قضا صبح روز بعد، پدربزرگ محترم به خانه باغ رفت و درهای نبسته و بساط لهو لعب پهن شده و شیشه چپه شده وسط ملکی که در آن نماز می‌خواند را دید. نگویم سر بی‌احتیاطی‌مان چه قشقرقی بپا شد. ظهر نشده هر که ما را در کوچه و خیابان می‌دید، سر تکان می‌داد و لب می‌گزید. همه مي‌دانستند ما پنج نفر باهمیم. اگر پای من گیر می‌ماند، بهترین راهکار این بود خودم بیل و کلنگ بردارم و وسط باغچه حیاط قبر خودم را بکنم. اما این یک دفعه را خدا رحم کرد. با توجه به شرایط خاصی که داشتم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,218
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #19
- باز چی‌کار کرده؟
- رفته خال زده خان داداش، خال زده!
سرم را عقب کشیدم و چشم‌های درشت شده‌ام را به در سبز رنگ دوختم. این عفریته از کجا فهمیده بود؟ با کف دست محکم به پیشانیم کوبیدم. بی‌احتیاطی کردم. لعنت به خودم! حاج مرتضی با تأخیر حرف زد؛ انگار زمان می‌خواست تا هضم کند.
- خال زده؟ کجاشو خال زده؟!
- دستشو داداش، دستشو کرده دفتر نقاشی! خودم با دوتا چشای خودم دیدم. وقتی طبل میزد کل زنای محل سر تکون می‌دادن و تو گوش‌هم پچ پچ می‌کردن. ما از اولاد پیغمبریم داداش، گفتم این ولد چموش جنسش به ما نمی‌خوره، شما گفتی پسرِ خدیجه که اهل این حرفا نیست! نمردیم و خال زدن پسر خدیجه رو تو روز عاشورا دیدیم!
دیگر کار از هیزم گذشته و عطیه رسماً گالن بنزین را توی آتش خالی می‌کرد. در این موقعیت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,218
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #20
وقتی دیدم راه فراری نیست، آستین دست راستم را تا زدم. عمه عطیه گفت:
- خان داداش اون دستش... .
حاج مرتضی اخمی تحویل خواهر کوچک‌ترش داد.
- شما ساکت! خودم می‌دونم دارم چی‌کار می‌کنم.
عطیه فوری سرش را انداخت پایین. در عجب بودم با این سن و سال چرا خودش را کوچک می‌کرد؟ یکی نبود بگوید تو که می‌دانی این جماعت حرف زن را با پشگل گوسفند یکی می‌داند، خب مگر مجبوری دهان باز می‌کنی؟
- اون یکی.
با مکث و تأخیر طولانی، آستین دست چپم را یک وجبی بالا دادم. حاج مرتضی متناسب با خواسته‌اش، ابروهایش راهم بالا داد.
- لااله‌الله، بده بالاتر اون بی‌صاحابو!
آستینم را قد دو سه تای دیگر بالا زدم و یکی دو بند انگشت مانده به نمایان شدن خال‌، دست نگه داشتم. آن‌قدر در این عمل تأنی به خرج دادم که صدای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : میم. شبان

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا