- تاریخ ثبتنام
- 31/10/20
- ارسالیها
- 551
- پسندها
- 4,361
- امتیازها
- 17,473
- مدالها
- 13
سطح
12
- نویسنده موضوع
- #11
خُب، خوشبختانه بخیر گذشت. از به ثمر نشستن نقشهام کیفور شدم و صدای قهقههام با صدای سرفه از ته حلقشون عجین شد. دشنامها رو به جون خریدم و با فراق بال وارد محله امنمون شدم. میگفتم امن، چون هیچکدوم از اون غریبهها جرعت نداشتن وارد قلمروی ما بشن. پاشون رو میذاشتن اینجا، فردا صبح خروس خون باید با کریم خان زند سر و کله میزدن! تو بدو ورود، پارچه سیاهی که ورودی محله آویزون بود زد توی ذوقم. بالای هر تیر چراغ برق، پرچم یاحسینی آویزون بود و خبر اومدن محرم رو مثل سیلی توی صورتم میزد. دروغ برای چی؟ این باعث میشد کمی عذاب وجدان داشته باشم. مردم محل فکرشون حول محور چی طواف میکرد و فکر ما دلهها کجا ول میچرخید. همه تو یه کوچه و شهر میزیستیم، اما به قول احسان، ما کجا و اونا کجا!
اون...
اون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش