- ارسالیها
- 534
- پسندها
- 4,218
- امتیازها
- 17,273
- مدالها
- 13
- نویسنده موضوع
- #11
خوشبختانه بخیر گذشت. از به ثمر نشستن نقشهام کیفور شدم و صدای قهقههام در صدای سرفه از ته حلقشان ترکیب شد. دشنامها را به جان خریدم و با فراق بال وارد محله امنمان شدم. در بدو ورود، پارچه سیاهی که ورودی محله آویزان بود زد توی ذوقم. بالای هر تیر چراغ برق، پرچم یاحسینی آویزان بود و خبر آمدن محرم را مثل سیلی توی صورتم میزد. دروغ برای چه؟ این باعث میشد کمی عذاب وجدان داشته باشم. مردم محل فکرشان حول محور چه طواف میکرد و فکر ما دلهها کجا ول میچرخید. همه در یک کوچه و شهر میزیستیم، اما به قول ممد، ما کجا و آنها کجا!
پیکی ممد دم خانهشان که همان ابتدای محل بود پارک شده بود. همه بغل ماشین ایستاده و منتظر من بودند، به جز مجید که حال و احوال مناسبی نداشت و تکیهاش را به دیوار...
پیکی ممد دم خانهشان که همان ابتدای محل بود پارک شده بود. همه بغل ماشین ایستاده و منتظر من بودند، به جز مجید که حال و احوال مناسبی نداشت و تکیهاش را به دیوار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر