• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان ماچه سگ | میم.شبان کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع میم. شبان
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 195
  • بازدیدها 7,174
  • کاربران تگ شده هیچ

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/10/20
ارسالی‌ها
551
پسندها
4,361
امتیازها
17,473
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
خُب، خوش‌بختانه بخیر گذشت. از به ثمر نشستن نقشه‌ام کیفور شدم و صدای قهقهه‌ام با صدای سرفه از ته حلقشون عجین شد. دشنام‌ها رو به جون خریدم و با فراق بال وارد محله امنمون شدم. می‌گفتم امن، چون هیچکدوم از اون غریبه‌ها جرعت نداشتن وارد قلمروی ما بشن. پاشون رو می‌ذاشتن اینجا، فردا صبح خروس خون باید با کریم خان زند سر و کله می‌زدن! تو بدو ورود، پارچه سیاهی که ورودی محله آویزون بود زد توی ذوقم. بالای هر تیر چراغ برق، پرچم یاحسینی آویزون بود و خبر اومدن محرم رو مثل سیلی توی صورتم می‌زد. دروغ برای چی؟ این باعث میشد کمی عذاب وجدان داشته باشم. مردم محل فکرشون حول محور چی طواف می‌کرد و فکر ما دله‌ها کجا ول می‌چرخید. همه تو یه کوچه و شهر می‌زیستیم، اما به قول احسان، ما کجا و اونا کجا!
اون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/10/20
ارسالی‌ها
551
پسندها
4,361
امتیازها
17,473
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
همونجایی که ایستاده بودم، مثل کره وا رفتم. پارسا گفت:
- ما چی جناب سرگرد؟
مامور باز تشر زد:
- سروان!
پارسا مثل طوطی تکرار کرد:
- بله جناب سروان! پس ما چی؟
- شماهم همراه ایشون میاین. موتور و ماشینم میره پارکینگ. شب درازی در پیش دارین.
این رو که گفت، بچه‌ها شروع کردن به التماس و زاری. مجید با حالت گریه گفت:
- جناب به خدا من بچه خوبیم اینا منو گول زدن بردن زهرماری دادن به خوردم. به جون مامانم من رو اغفال کردن.
در حالی که شرایط خودم اضطراری بود، از عکس‌العمل مجید خنده‌ام گرفت. بقیه عصبانی و ترسیده بودن. علی‌اکبر برام چشم و ابرو اومد تا یه غلطی کنم. قدمی جلو گذاشتم و گفتم:
- جناب من اینا رو نمی‌شناسم به حضرت عباس. بچه‌های خوبین. بذار برن مامان باباشون نگران میشن.
مامور نشست پشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/10/20
ارسالی‌ها
551
پسندها
4,361
امتیازها
17,473
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
با باز شدن در اتاق، ناخودآگاه هر پنج نفرمون شق و رق وایستادیم. مامور بیرون اومد و گفت:
- به ترتیب برین داخل. ناصری حواست رو چهار چشمی جمع کن. اینا خیلی چموشن!
ناصری پا کوبید و چشم گفت. احسان با شونه‌اش به علی‌اکبر که نزدیک در بود سقلمه زد و گفت:
- برو تو دیگه. استخاره می‌کنی؟
ترس علی‌اکبر مثل روز روشن بود، اما با سماجت سعی می‌کرد چیزی بروز نده. صداش رو صاف کرد و گفت:
- اون تو چیه؟
پارسا گفت:
- غسال خونه‌ست! می‌ذارنت روی میز، می‌شورنت بعدم خاکت می‌کنن. منتهی زنده! من چه می‌دونم چیه. برو تو تا بفهمی.
احسان که تعلل علی‌اکبر رو دید، پوفی کشید و بدون ادا و اصول به اتاق رفت. هنوز چند ثانیه نگذشته بود که صدای داد و بیداد از داخل اتاق اومد و همگی از جا پریدیم. صدای مردونه با خشونت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/10/20
ارسالی‌ها
551
پسندها
4,361
امتیازها
17,473
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
پوفی کشید و بی‌میل کارتی از جیبش در آورد و به دستم داد. لبخند گل و گشادی زدم و گفتم:
- الحق که داوش خودمی. اگه دستبند نداشتم بغلت می‌کردم.
زیر لب چیزی شبیه به: «عجب گیری افتادیم.» گفت. شماره رو گرفتم و به خاطر شلوغی راهرو گوشی رو سفت به گوشم چسبوندم. چندتا بوغ خورد و قطع شد. فحشی دادم و شماره رو دوباره گرفتم. ناصری گفت:
- زود باش تا بدبخت نشدیم.
همون لحظه صدای مرتضی اومد که گفت:
- لااله‌الله! الان وقت تیلیفون زدنه پسر؟
وای که چقدر از این "پسر" گفتنش بدم می‌اومد. به خیالم نصف شبی از خواب پروندمش، اما صداش به آدم‌های خوابیده نمی‌خورد. می‌دونستم چقدر خوشش میاد «حاجی» صداش بزنیم. گفتم:
- جون حاجی بد گیرم!
- باز چه گندی بالا آوردی؟
لب‌هام رو بهم فشار دادم و نگاهی به ناصری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/10/20
ارسالی‌ها
551
پسندها
4,361
امتیازها
17,473
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
خب، چیزی که ازش می‌ترسیدم سرم اومد و گاوم چهار قلو زایید! مغز فندوقی‌ها مو به مو همه چی رو اعتراف کردن. زیر لب زمزمه کردم:
- ای شُل مغزای نادان.
مرد کتاب روی میزش رو برداشت و از پشت میز بلند شد. جلوی یه قفسه ایستاد که پر از کتاب بود و کتاب دستش رو کنار بقیه‌ی کتاب‌ها گذاشت. یه دفعه گفت:
- همین شما بی‌دین‌ و ایمون‌ها اجازه نمیدین قائم آل محمد ظهور کنه. شما بی‌خاصیت‌ها رو باید آدم کرد!
از تعجب زیاد چشم درشت کردم و با خنده گفتم:
- جانم؟! الان یعنی امام زمان می‌خواد ظهور کنه به من نگاه می‌کنه میگه نه این آدم بدیه، بذار جمعه هفته بعد شاید آدم خوبی شد؟
برگشت و چپ چپ نگاهم کرد.
- متاسفانه یکی دوتا نیستین. مثل مور و ملخ همه جا ریختین. جامعه رو به گند کشیدین.
سن و سال بالایی داشت،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/10/20
ارسالی‌ها
551
پسندها
4,361
امتیازها
17,473
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
مرد که جلوی مرتضی اون روی خبیثش رو پنهون کرده بود، با یه خنده مصلحتی گفت:
- پسر خوب، نمیشه که پنج نفر آدم همینجوری برن از اینجا. یه نفر رو میشه یه کاری کرد، ولی پنج نفر... .
مرتضی برام چشم و ابرو اومد. تره خورد نکردم و گفتم:
- شما که لطف رو در حق من حقیر تموم کردین، اینم روش! حبیب خان هیچوقت این لطف شما رو فراموش نمی‌کنه. بالاخره هر چی نباشه هوای نوه‌ی بزرگش رو دارین. مطمئنا یه روزی جبران میشه.
استفاده از اسم و رسم آقاجون هیچ به مزاج مرتضی خوش نیومد. می‌دونستم وقتی خودش هست، دوست نداره اسم یه نفر دیگه وسط بیاد. مرد که به شدت توی رو در وایستی گیر افتاده بود، سری تکون داد و گفت:
- چی بگم والا... حبیب خان بیشتر از این حرفا به گردن ما حق دارن، می‌ذارم دوستاتم برن، ماشین و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/10/20
ارسالی‌ها
551
پسندها
4,361
امتیازها
17,473
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
دست به سینه ابرو بالا دادم و لشکر شکست خورده رو از نظر گذروندم. حالا که با دقت نگاه می‌کردم، آثار درگیری تو ظاهر بچه‌ها کاملا مشهود بود. اونقدر مجید فلک زده رو روی زمین کشیده بودن که بلوز آبی رنگش جر وا جر شده و تنش کمی زخم برداشته بود. شانس آورده بودیم که تیزی قمه‌ها به گوشت تنمون نگرفته بود، و الا امشب رو باید تو بیمارستان صبح می‌کردیم. شایدم سردخونه! به جز چندتا خراش جزئی، فقط دست احسان کمی ضرب دیده بود که اهمیتی نداشت. این خَراشک‌ها برای اون عادی بود. رو کردم به خود پفیوزش و با لحن بازجو‌طوری پرسیدم:
- خب، آقا احسان آقای شریعتی... پسر ناخلف و شرّ عماد خان شریعتی! تعریف کن ببینم... جریان چی بود؟
با چهره درهم کشیده‌اش نگاه چپکی حواله‌ام کرد.
- الان؟ ولمون کن ناموسا.
- واسه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/10/20
ارسالی‌ها
551
پسندها
4,361
امتیازها
17,473
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
آهی کشیدم و پلک‌هام رو بهم فشار دادم. عجب گیری افتاده بودیم! خیلی جدی این موضوع پتانسیل این‌ رو داشت تا بین دو محل جنگ بپا کنه. اینجا ناموس حکم خدا رو داشت. اینجا با کل دنیا فرق می‌کرد. زن‌های اینجا به یه شکل بدبخت بودن، مرد‌هاش به یه شکل دیگه! تنها نکته خوب ماجرا اینجا بود که این گندی بود که احسان زده بود، پس خودش باید هزینه خط و خش روی ماشین و شیشه‌های شکسته‌اش رو متقبل میشد. هر چند در غیر این صورتم چیزی لااقل از من یکی به احسان نمی‌ماسید. آه در بساط نداشتم و اوضاع مالیم بحرانی بود.
سیگاری آتیش زدم و روی جدول کنار خیابون نشستم. چند دقیقه‌ای رو تو سکوت نیمه شب گذروندیم و خودم زودتر از همه سکوت رو شکستم. سیگار نصفه رو زیر پا له کردم و از جا بلند شدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/10/20
ارسالی‌ها
551
پسندها
4,361
امتیازها
17,473
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
چشم‌هام گرد شد. آب‌ دهنم پرید تو گلوم و به سرفه افتادم. چندباری سرفیدم و گلوم که صاف شد، اهمی کردم و نگاهم رو به در و دیوار دوختم.
- آره واقعا، عجب بی‌وجدانی بوده طرف! شاید علی‌اکبر بوده‌ ها؟ نیگا به لاغریش نکن، قدش بلنده سنگینه ها!
شونه بالا انداخت.
- نمی‌دونم کدوم خری بود. لقش!
خدا رحم کرد خریت نکرد و فحش ناجور نداد، وگرنه تو دوراهی بدی قرار می‌گرفتم و نمی‌دونستم چه عکس العملی نشون دهم. باید حدس می‌زدم جسم نرم و گوشتی که روش افتادم مجید خودمونه. بعد از لَختی سکوت، دوباره سر بالا آورد و گفت:
- حالا تو چرا مث عجل معلق بالا سر من واستادی؟
به خودم اومدم و تو جلد جدی خودم فرو رفتم. اخم‌هام رو بهم کشیدم و در حالی که سعی می‌کردم با جذبه به نظر برسم، گفتم:
- فردا صبح خروس نخونده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/10/20
ارسالی‌ها
551
پسندها
4,361
امتیازها
17,473
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
حبیب خان بر این باور بود که همخون از همخون نباید جدا بشه! می‌گفت خون خون رو می‌کِشه و اگه این وسط قدرت جادویی برای این کشش وجود داشت، من ازش بی‌خبر بودم! می‌گفت اگه آدم تو برهوت بی‌آب و علف گیر افتاد، به جز خونواده هیچکس دستش رو نمی‌گیره. حتی بر پایه این اعتقاد تک دختر و نوه‌اش رو بعد از مرگ داماد به خونه خودش آورده بود. هرچند عمو مهدی، پسر دیگه‌ی حبیب خان که پسر وسطی و یه سال از مرتضی کوچکتر بود، چندان با این اعتقاد موافق نبود؛ چرا که برخلاف دو برادر دیگه خونه کوچیک خودش رو تو همسایگی خونه پدرش بنا کرده بود و نه تو حیاط عمارت. بنده‌ی خدا جانباز جنگ بود و دو تا دستش از آرنج قطع شده بود. خودش می‌گفت بر اثر ضربه خمپاره بیهوش شده و دست‌هاش زیر تانک‌های خودی رفته. عمو مهدی مرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : میم. شبان

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا