- تاریخ ثبتنام
- 31/10/20
- ارسالیها
- 599
- پسندها
- 4,950
- امتیازها
- 21,973
- مدالها
- 13
سطح
12
- نویسنده موضوع
- #231
چشم بند از دور سرم باز شد و سیاهی از بین رفت. بعد از مدتها نورِ روز به چشمهام تابید و دیدم مُختل شد، اما کف پاهای برهنهام سردی موزاییکهای کف راهرو رو حس میکرد. برگشته بودم سر خونهی اول، مثل یه بومرنگِ سرگردون. دستی هلم داد رو به جلو و مرد با لحن خشکی گفت:
- برو، فعلا آزادی.
عالیتر از این نمیشد. توی "زندان" فعلا " آزاد" بودم! گوشه لبم به پایین سُرید و از درون خون گریه کردم. از آخرین باری که تو این راهروهای طویل قدم زدم مدت زیادی میگذشت و نشونی سلولم به سختی یادم بود. به راه افتادم و پای علیل و از کار افتادهام رو دنبال خودم کشیدم. دیگه قدم برداشتن برام عمل سادهای محسوب نمیشد و وظیفهی حمل وزنم افتاده بود روی پای چپم. ظاهر و باطنم یه چیزی فراتر از فاجعه بود، اما...
- برو، فعلا آزادی.
عالیتر از این نمیشد. توی "زندان" فعلا " آزاد" بودم! گوشه لبم به پایین سُرید و از درون خون گریه کردم. از آخرین باری که تو این راهروهای طویل قدم زدم مدت زیادی میگذشت و نشونی سلولم به سختی یادم بود. به راه افتادم و پای علیل و از کار افتادهام رو دنبال خودم کشیدم. دیگه قدم برداشتن برام عمل سادهای محسوب نمیشد و وظیفهی حمل وزنم افتاده بود روی پای چپم. ظاهر و باطنم یه چیزی فراتر از فاجعه بود، اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش