• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان ماچه سگ | میم.شبان کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع میم. شبان
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 243
  • بازدیدها 8,952
  • کاربران تگ شده هیچ

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/10/20
ارسالی‌ها
599
پسندها
4,950
امتیازها
21,973
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #231
چشم بند از دور سرم باز شد و سیاهی از بین رفت. بعد از مدت‌ها نورِ روز به چشم‌هام تابید و دیدم مُختل شد، اما کف پاهای برهنه‌ام سردی موزاییک‌های کف راهرو رو حس می‌کرد. برگشته بودم سر خونه‌ی اول، مثل یه بومرنگِ سرگردون. دستی هلم داد رو به جلو و مرد با لحن خشکی گفت:
- برو، فعلا آزادی.
عالی‌تر از این نمیشد. توی "زندان" فعلا " آزاد" بودم! گوشه لبم به پایین سُرید و از درون خون گریه کردم. از آخرین باری که تو این راهرو‌های طویل قدم زدم مدت زیادی می‌گذشت و نشونی سلولم به سختی یادم بود. به راه افتادم و پای علیل و از کار افتاده‌ام رو دنبال خودم کشیدم. دیگه قدم برداشتن برام عمل ساده‌ای محسوب نمیشد و وظیفه‌ی حمل وزنم افتاده بود روی پای چپم. ظاهر و باطنم یه چیزی فراتر از فاجعه بود، اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/10/20
ارسالی‌ها
599
پسندها
4,950
امتیازها
21,973
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #232
حرف زدن بی‌فایده بود، اما کاش می‌تونستم بگم که کل زندگیم یه طرف، این چند ماه آخر یه طرف! کاش می‌تونستم بگم چقدر از اینکه نگرانم شدن حس خوبی گرفتم و کل این چند ماه یه طرف، اون چند هفته‌ای که علیاری من رو فرستاد انفرادی یه طرف! هیچوقت فکر نمی‌کردم تنهایی انقدر بتونه وحشتناک باشه. تنهایی زشت و بی‌رحم بود و منظور من از تنهایی، تنهایی مطلق بود. اینکه حتی غریبه‌ای‌هم وجود نداشته باشه تا با نگاه سردش از کنارت عبور کنه. هیچی! فقط دیوار‌های نمناک و بلندِ بتنی، و یه پنجره‌ی کوچیک که انقدر بالا بود که هرچی تلاش کردم، هرگز دستم بهش نرسید. توی یه چهاردیواریِ چهار متریِ ساکت، خودم بودم و افکار درهمم. روزهای اول ساعت با فکر به گذشته‌ی پر حسرت و حالِ تأسف‌بارم به سختی، اما می‌گذشت. روزهای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/10/20
ارسالی‌ها
599
پسندها
4,950
امتیازها
21,973
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #233
چشم‌هام میخِ دهن سهیل شد. فقط یک ماه و نیم؟ فکرم رو بدون اینکه بخوام بلند به زبون آوردم و سهیل با ابروی بالا رفته گفت:
- پس چقدر؟
من چرا فکر می‌کردم این مدت خیلی بیشتر طول کشیده؟ مثلا سه ماه، حتی شایدم بیشتر! آهی کشیدم و گفتم:
- من خوبم. بهداری لازم نیست.
اسد کنایه زد:
- اگه تو خوبی کی بده؟
سهیل نگاه کلافه‌اش رو از اسد گرفت و به من دوخت. نزدیکم شد و گفت:
- تو الان خوبی؟! خودت رو تو آیینه دیدی؟
نگاهم رو از نئوپان جدا نکردم. پوفی کشید و گفت:
- امروز جمعه‌ست. من همینجام. حواسم بهت هست. چیزی خواستی فقط من رو صدا کن. به اسد کار نگیر که از روزی که بردنت اینم قاط زده. بدبخت فکر می‌کرد کارت رو ساختن.
- اگه کارم رو می‌ساختن راحت‌تر بودم.
خواست چیزی بگه که دوباره گفتم:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/10/20
ارسالی‌ها
599
پسندها
4,950
امتیازها
21,973
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #234
مقابل میله‌های فولادی ایستادم و به تابلوی بالای دیوار چشم دوختم. یه عدد روش حک شده بود. "پنج!" با پای لنگِ خودم تا اینجا اومدم، چون دیر یا زود باید با اتابک رو به رو میشدم. صدای بگو بخند می‌اومد و بوی بدی تو محوطه راهرو پیچیده بود. خدا می‌دونست قراره با چی رو به رو بشم. نفس عمیقی کشیدم، به خودم جرعت دادم و در سلول رو هل دادم و رفتم تو. به محض ورود، بوی بد با شدت بیشتری زد توی دماغم و صدای خنده و گفت و گو قطع شد. از لابلای دودی که تو فضا پخش شده بود، چهره‌های خندونی که نمی‌شناختمشون اما خیلی‌هاشون رو دیده بودم، با دیدنم جدی شدن و ابرو بالا انداختن. از حالت شُل و لمیده خارج شدن و شق و رق روی تخت‌ها نشستن. رفتارشون درست مثل یه کُلنی بود که به یه موجود بیگانه برخوردن. مساحت سلول...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/10/20
ارسالی‌ها
599
پسندها
4,950
امتیازها
21,973
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #235
روی "خیلی" تأکید کرد و بازم شروع کردن به خندیدن، و اتابک بدون عکس‌العمل مثل اولین لحظه‌ای که وارد سلول شدم سر تا پام رو نگاه می‌کرد. خیلی دلم می‌خواست بدونم تو سرش چی می‌گذره. خنده‌های تحقیر آمیزشون تمومی نداشت. می‌دونستم افتضاحم، اما نمی‌دونستم می‌تونم انقدر مایه‌ی تفریح بقیه باشم. دست اتابک که بالا رفت، چند ثانیه بعدش همه ساکت شدن و فقط صدای همهمه می‌اومد. روی تشک تخت جلو خزید و لبه‌اش نشست. از حفاظ‌های تخت گرفت و بعد از یه سکوت طولانی، بالاخره شروع کرد به حرف زدن:
- این پسر دیوانه‌ست! دیوانه‌‌ای که با سیستم در افتاده. بگید ببینم، کدومتون...داره با سیستم در بیفته؟
من رو دیوانه خطاب می‌کرد و صداش...می‌تونم بگم کاملا برخلاف تصوراتم بود. با اون صورت رنگ پریده، دماغ عقابی و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/10/20
ارسالی‌ها
599
پسندها
4,950
امتیازها
21,973
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #236
بازم دور چشم‌هاش چین افتاد. به جز این، هیچ تغییری تو میمیک صورتش ایجاد نمیشد. واقعا آدم عجیبی بود. دستش که روی کمرم نشست، انگار جریان الکتریسیته از بدنم عبور کرد. به طرف میز هدایتم کرد و گفت:
- راحت بشین. می‌خوایم باهم گپ بزنیم. یه گپ طولانی!
صندلی چوبی رو که به نظر دست‌ساز می‌رسید و تو همین نجاری زندان تولید شده بود، عقب کشیدم و نشستم. اتابک به لبه‌ی میز تکیه زد و دست به سینه شد. نگاه نافذی بهم انداخت و گفت:
- آدم‌ها وقتی می‌میرن خیلی زود از یاد میرن، انگار که هیچوقت وجود نداشتن. باید طبیعت وحشی‌ اطرافت رو به چشم یه هِرم ببینی. وقتی نوک هرم بایستی، همه می‌بیننت. حتی وقتی مُردی میگن هی، یادته یه روزی فلانی اون بالا بود؟
این جملات فلسفی با این تُن صدا از آدمی مثل اتابک،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/10/20
ارسالی‌ها
599
پسندها
4,950
امتیازها
21,973
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #237
با جمله‌ی آخرش غافلگیرم کرد. اگه از یک بُعد خاص به قضیه نگاه می‌کردیم، این منطقی‌ترین حرف‌ غیر منطقی‌ای بود که تا حالا شنیدم. اما نباید اجازه می‌دادم حرفهاش روی من اثر بذاره. به خودش و سلولی که داخلش بودیم اشاره کردم.
- به نظر من زیادم آزاد نیستی!
- به نظر منم بقیه‌ی مردم اون بیرون آزاد نیستن. آدم‌های بیرون از این چهار دیواری، ترکیبی از چیزی هستن که یه نفر دیگه بهشون گفته. طبق نظرات بقیه زندگی می‌کنن. درد از صورتشون می‌باره و می‌خوان بدونن که واقعا تو چشم بقیه خوب به نظر میان یا نه؟ زندان واقعی اینه! پس انسان می‌تونه تو زندان آزاد باشه و بیرون ازش زندانی. آزادی واقعی، یعنی لذت بردن از نعماتی که در اختیارمونه. فقط لذت بردنه که می‌تونه زنجیرها رو بشکنه. زندگی خلاصه میشه در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/10/20
ارسالی‌ها
599
پسندها
4,950
امتیازها
21,973
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #238
انگشتش رو نوازش‌گونه روی صورتم حرکت داد و گفت:
- خوشبختانه پوستت سفیده و نیازی به پنکیک نداری. ولی دوست دارم برای مژه‌هات بیشتر وقت بذاری. چشم‌ها...همه چیز در مورد چشم‌هاست. یه پنجره‌ست که می‌تونی سرشت اون شخص رو از داخلش ببینی. ترجیح میدم این پنجره چهارچوب زیبایی داشته باشه.
احساس می‌کردم فشارم افتاده. گرمم شده و بدنم به عرق نشسته بود. من چه بلایی سر خودم آوردم؟ هچوقت تو هیچ‌جای زندگیم فکر نمی‌کردم کارم به این نقطه برسه.
- چرا من؟
جدا از اینکه می‌خواستم ذهنم از لوازم آرایش اعصاب خورد کن مقابلم دور بشه، واقعا می‌خواستم بدونم بین این همه زندانی چرا من رو انتخاب کرده بود؟ ریمیل رو برداشت و بازش کرد. نوک ریمیل رو به طرف صورتم آورد و گفت:
- یه نگاه به دور و برت بنداز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/10/20
ارسالی‌ها
599
پسندها
4,950
امتیازها
21,973
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #239
با دیدن حنیف تعجب کردم. اونم با دیدن من نگاهش رنگ تعجب و دلسوزی گرفت و گفت:
- بیا، واست هدیه فرستادن.
یه مشمای مشکی به طرفم گرفت. از دستش گرفتم و با کنجکاوی داخلش رو نگاه کردم. یه دست لباس نوی زندان بود.
- کی فرستاده؟
بدون اینکه چیزی بگه، بهم پشت کرد و از سلول بیرون رفت. نفسم رو رها کردم و لباس‌ها رو از مشما بیرون آوردم. هدیه‌ی خوبی بود. با این لباس‌های کثیف و پاره زیادی توی چشم بودم. وقتی تای لباس‌ها رو باز کردم، چندتا قطعه عکس از لابلاشون روی زمین افتاد. متعجب روی زمین نشستم و عکس‌ها رو برداشتم. از دیدنشون نمی‌دونم دقیقا چه حالی بهم دست داد. ناراحت شدم، خوشحال شدم، عصبانی شدم یا ترسیدم. شایدم ترکیبی از همه‌شون. سه تا عکس از مادرم، تکتم و تابان. با تاریخی که مال همین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/10/20
ارسالی‌ها
599
پسندها
4,950
امتیازها
21,973
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #240
با یه لبخند تحقیر آمیز برام سوت بلبلی زد و از سلول خارج شد. خیلی دلم می‌خواست دو ساعت دیگه قیافه‌اش رو ببینم. اتابک از کنارم عبور کرد و در سلول رو از پشت بست. ملافه‌ها کاملا همه جا رو پوشونده بود و چیزی از بیرون دیده نمیشد. قبل از اینکه اتابک برگرده، سلول رو وارسی کردم. همه چیز مثل لحظه‌ای بود که رفتم بیرون. مقابل قفسه‌ی کتاب‌ها ایستادم و یکی از کتاب‌ها رو برداشتم. کتاب زایش تراژدی از نیچه بود. کتاب رو ورق زدم گذاشتم سر جاش، از همونجایی که ایستاده بودم گردن کشیدم و چشمم نیمچه‌ رو شکار کرد. اونم هنوز روی تخت بود.
- می‌دونستم میای. بشین.
روی یکی از صندلی‌ها نشستم و گفتم:
- زیاد کتاب می‌خونی؟
نشست رو به روم و بدون مقدمه ریمیل رو از داخل کیف برداشت.
- تا چی باشه. صورتت رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : میم. شبان

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا