• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان ماچه سگ | میم.شبان کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع میم. شبان
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 243
  • بازدیدها 8,952
  • کاربران تگ شده هیچ

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/10/20
ارسالی‌ها
599
پسندها
4,950
امتیازها
21,973
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #241
مکث و تعللم رو که دید، از زیر بغلم گرفت و بلندم کرد.
- متاسفانه باید بهت بگم که این مسیری که توش پا گذاشتی بی‌بازگشته. وارد شدنت با خودت بود، خروجت با من! تازه هنوز اول راهیم. این‌ها رو که پوشیدی باید برام برقصی و زنونه حرف بزنی. عجله‌‌ نکن. می‌خوام واقعی به نظر برسه.
صورتم رو از تعفنی که تو وجود این به اصطلاح آدم بود توی هم کشیدم و ناخودآگاه گفتم:
- مریض!
نگران عکس‌العملش بودم، اما اون خندید. یه خنده‌ی شرور و کریه.
- همه‌ی ما بیماری‌های خودمون رو داریم. جز اینه؟ بپوش! کلاه گیس یادت نره.
نفس عمیقی کشیدم و در حالیکه خودم رو هزاران بار لعنت می‌کردم، لباس رو پوشیدم و کلاه گیس طلایی رو روی سر طاسم قرار دادم. به محض تموم شدن کارم، کنترلش رو از دست داد. من رو به طرف تخت‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/10/20
ارسالی‌ها
599
پسندها
4,950
امتیازها
21,973
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #242
به سختی جلوی خودم رو می‌گرفتم تا روی هیکل و قیافه‌ی نحسش بالا نیارم. عین یه سگ هار دهنش آب انداخته بود و هیچ کنترلی روی غرایزش نداشت. دست بی‌حسم رو بالا بردم و روی شقیقه‌‌اش گذاشتم. پوست سرش داغ بود و نبض شقیقه‌اش محکم می‌کوبید. طاسی سرش رو لمس کردم و با انگشت شست پیشونیش رو نوازش کردم تا فکر کنه رام شدم و دارم نقشی که می‌خواد رو بازی می‌کنم.
- ولی این همه‌اش نبود. در ادامه‌اش می‌گفت فرض کن اون جنگجو به عنوان یه شمشیر زن بی‌رقیب وارد یه دره‌ی عمیق میشه که اونجا براش کمین کردن. جنگجوی نامیرا خیلی راحت می‌میره، چون هر چقدر در شمشیر زنی مهارت داشته باشه، بازم نمی‌تونه جلوی تیر‌هایی که ناغافل از کمون‌ها به طرفش پرتاب میشن رو بگیره. به این میگن اصل غافلگیری! یه جنگجوی قدرتمند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/10/20
ارسالی‌ها
599
پسندها
4,950
امتیازها
21,973
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #243
در حالیکه نفس‌های آخرش رو می‌کشید، دستش رو به طرفم دراز کرد. بهش پوزخند زدم و با یه اشاره‌ی انگشت، هلش دادم و پخش زمینش کردم. اولین قدم رو بی‌نقص برداشتم و برای قدم دوم، باید از اینجا دور میشدم. با شنیدن صدایی که از بیرون می‌اومد، سراسیمه در سلول رو باز کردم و تا جایی که پای لنگم اجازه میداد، تند راه رفتم. خوشبختانه راهرو و سلول‌ها خالی از آدم بود و کسی من رو نمی‌دید. با این وجود، باور نکردنی بود. با لباس زنونه، آرایش غلیظ و خونی که سر و صورتم رو به گند کشیده بود تو راهروهای زندان جولان میدادم. ظاهرم واقعا شبیه دیوانه‌ها بود. وارد سلول خودمون شدم و از حضور پدرام جا خوردم. اون اما شبیه سکته‌ای‌ها شد. روی موکت وسط سلول نشسته بود و داشت عکس‌ها رو نگاه می‌کرد که من رو دید. پدرام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/10/20
ارسالی‌ها
599
پسندها
4,950
امتیازها
21,973
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #244
این شاید تنها کار مثبت توی زندگیم بود. آهی کشیدم و با دست راست تیغ رو روی مچ چپم گذاشتم. لفتش ندادم، ریه‌هام رو پر از هوا کردم و تیغ رو کشیدم. یه خط کوچیک روی مچم افتاد و خون به آهستگی از لای بریدگی بیرون زد. به اندازه کافی محکم نکشیدم. نوبت به خودم که رسیده بود، دست و دلم می‌لرزید. این لحظه‌های آخر کل زندگیم از جلوی چشم‌هام رد میشد. پدری که خیلی زود تنهام گذاشت و حتی قیافه‌اش رو یادم نبود، ازدواج مادرم، خانواده و محله‌ی جدید، نوجوونی پر شیطنت، ازدواج اجباری و دانشگاه بی‌سرانجامم. نه، این زندگی بیشتر از این ارزش جنگیدن نداشت. یه بار دیگه تیغ رو کشیدم. اینبار مقتدر و محکم! اونقدر محکم که خط کوچیک کاملا باز شد و خون با شدت از لای گوشت دستم بیرون زد. حالا شد! رگ اصلی رو زدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : میم. شبان

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا