• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ماهِ وهاب | Ayli_fam کاربر انجمن یک رمان

Ayli_fam

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
8/12/22
ارسالی‌ها
144
پسندها
809
امتیازها
5,003
مدال‌ها
7
سن
16
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
ماهِ وهاب
نام نویسنده:
Ayli_fam
ژانر رمان:
#عاشقانه #اجتماعی #تریلر
کد رمان: 5369
ناظر:
Ellery Ellery
خلاصه:
شده یکی رو خیلی دوست داشته باشی؟ اونقدری که بخاطرش از همه‌چیز خودت بزنی؟! وَهاب قصه‌مامیزنه؛ قید همه چیزش رو! بخاطر تنها عضو باقیمانده خانوادش و خواهری که اندازه جونش دوستش داره. وهاب توی بدترین روزهای زندگیش درگیر عشق میشه؛ اما این عشق یک عشق معمولی نیست. عشقیه که برای رسیدن بهش یا باید بکشه یا کشته بشه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

AMARGURA

مدیر آزمایشی شعرکده + نویسنده افتخاری
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی شعر کده
تاریخ ثبت‌نام
11/8/20
ارسالی‌ها
1,695
پسندها
33,474
امتیازها
61,573
مدال‌ها
35
سطح
33
 
  • مدیر
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

[COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Ayli_fam

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
8/12/22
ارسالی‌ها
144
پسندها
809
امتیازها
5,003
مدال‌ها
7
سن
16
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
♡به نام خدا♡

سلام دوستان گلم برای دیدن عکس شخصیت‌ها روی لینک زیر کلیک کنید. :rolleyessmileyanim:
https://forum.1roman.ir/threads/234752/


مقدمه: شنیدین میگن مار از پونه بدش میاد در لونش سبز میشه؟! انگار این مثل رو برای من زدن! حتما می‌پرسی چرا؟ پس همراهم باش تا بفهمی!

- زنان و مردان بهشتی در زیباترین و جوانترین صورت و قیافه در بهشت به سر می‌برند. زندگی آنان سرشار از عشق، لذت و سرور است. همسران بهشتی خوش رفتار و زیبارو، جوان و شاداب، پاک و طا... .
شاینا باخنده حرفم رو قطع کرد.
- جون، از امروز کارهای خیر کنم تا برم بهشت!
با حرص برگشتم و چپ‌چپ نگاهش کردم که صدای خندش بیشتر مخم رو سوراخ کرد.
- چیه؟! با این چشای سبزت چرا مثل وزغ نگام می‌کنی! خب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Ayli_fam

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
8/12/22
ارسالی‌ها
144
پسندها
809
امتیازها
5,003
مدال‌ها
7
سن
16
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
با دیدن در بسته کلاس لبم رو گزیدم، همین رو کم داشتم. سر کلاس فیزیک دیر رسیدم! با مکث در زدم و با صدای جدی بفرمایید خانم کرمی در رو باز کردم. نگاهم کرد و با انگشت اشاره‌اش عینک دور صورتیش رو کمی جابه‌جا کرد.
- الان چه موقع اومدنه خانم؟! نیم ساعت کلاس رفت! سال تموم شد و کلاس شما، کلاس نشد.
اب دهنم رو قورت دادم.
- ببخشید!
سرش رو تکون داد.
- خیلی خب، برو بشین!
نفس حبس شده‌ام رو آزاد کردم و به سمت ته کلاس پا تند کردم که با صدای فریادش شکه وایسادم!
- این چه مدل راه رفتنه؟! آروم راه برو تا اصطکاک هم افزایش پیدا کنه اینجور تند راه میری اصطکاک کاهش پیدا می‌کنه!
نفسم رو کلافه ازاد کردم، شروع شد! سرعت قدم‌هام رو کم کردم که دوباره صدای نحسش بلند شد.
- خانم x یه چشم گفتنم بلد نیست، خودش می‌دونه با کی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Ayli_fam

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
8/12/22
ارسالی‌ها
144
پسندها
809
امتیازها
5,003
مدال‌ها
7
سن
16
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
با دیدن سوپرمارکت ترمز کردم و پیاده شدم تا یه چیزی برای ناهارم بخرم.
- سلام خسته نباشید.
فروشنده که پسری تقریبا همسن خودم بود سرش رو از توی گوشیش بیرون اورد و نگاهم کرد.
- سلام سلامت باشید!
به سمت یخچال رفتم و در قرمز رنگش رو باز کردم و کالباس کوچیکی برداشتم. چندتا گوجه هم از سبد کنار یخچال برداشتم و داخل نایلون گذاشتم. خریدها رو روی میز روبه‌روی فروشنده گذاشتم.
- ببخشید تازه به این محله اومدید؟!
همونطور که سرم رو تا ته داخل کیف پر از خرت و پرتم فرو کرده و دنبال کارتم می‌گشتم جوابش رو دادم.
- بله...یه هفته‌ای هست اومدم کوچه کناری!
با پیدا کردم کارتم لبخند گشادی زدم، سرش رو تکون داد و خریدها رو به سمتم گرفت.
- خوش اومدید.
- ممنونم.
بعد از حساب کردن خریدهام دوباره سوار موتورم شدم و به سمت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Ayli_fam

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
8/12/22
ارسالی‌ها
144
پسندها
809
امتیازها
5,003
مدال‌ها
7
سن
16
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Ayli_fam

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
8/12/22
ارسالی‌ها
144
پسندها
809
امتیازها
5,003
مدال‌ها
7
سن
16
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
***
ماهک:
روی کاناپه نارنجی رنگم نشستم و یک نفس آبمیوم رو سر کشیدم با لبخند رضایت‌مندی نگاهم رو دور تا دور خونه گردوندم خوب خونه‌ای شده بود. همین خونه نقلی و قدیمی رو با صد تا قصر عوض نمی‌کردم، لذتش به این بود که خودم با تلاش خودم ساخته بودمش. چه سختی‌ها و بی‌خوابی‌هایی که سر این خونه نکشیدم! با نگاه به ساعت بلند شدم و برای رفتن به مدرسه آماده شدم، بعد از قفل کردن در خونه سوار موتور جیگرم شدم و با سرعت حرکت کردم، جلوی مغازه سر کوچه زدم روی ترمز و پایین پریدم و وارد مغازه شدم. پسر فروشنده مثل همیشه لبخند زد و از جاش بلند شد.
- سلام خسته نباشید. ماست دارین؟!
سرش رو تکون داد.
- نه متاسفانه! سفارش دادم.
سرم رو تکون دادم و با گفتن خیلی ممنون روم رو برگردوندم خواستم خارج شم که صداش بلند شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Ayli_fam

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
8/12/22
ارسالی‌ها
144
پسندها
809
امتیازها
5,003
مدال‌ها
7
سن
16
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
دندونام رو بهم فشار دادم و حرصی لب زدم:
- خیر! لحظه‌ای که حواسم پرت بود.
لبخند زد.
- اها، گفتم شمارتون رو بدید تا هروقت ماست رسید بهتون زنگ بزنم.
سرم رو تکون دادم.
- ... ٠۹۱۷
با گفتن خداحافظی ارومی که خودمم بزور شنیدم خارج شدم. با حرص سوار موتور شدم و گاز دادم، زیر لب شروع کردم به غر زدن:
- میگه تنها کسی که بوسیدم ملودی بود! انگار ملودی دیگه دختر نیست، نه خجالت نمی‌کشه زل زده تو چشمای من از بوسیدن دوست دخترش میگه؟! با حرص سر خودم توپیدم، هان چته؟! اره اصلا دوست دخترشم بوسیده! به تو چه؟ با این حرفا خودم رو سرزنش کردم، وارد مدرسه شدم و سمت دفتر دبیران رفتم خانم فاطمی دبیر ادبیات لبخند گرمی زد و سلام کرد، متقابلا لبخند زدم و جوابش رو دادم که صدای زنگ پیام گوشیم توجهم رو جلب کرد، گوشیم رو از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Ayli_fam

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
8/12/22
ارسالی‌ها
144
پسندها
809
امتیازها
5,003
مدال‌ها
7
سن
16
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
خیلی سریع لبخند خبیثی جاش رو با اون قیافه متعجب عوض کرد.
- خب جواب بدید خانم کرمی... آقاتون نگران می‌شن!
هنگ به چشمای سبزش که ازش شیطنت می‌بارید زل زدم، اگر بهش رو می‌دادم و انکار می‌کردم کارم ساخته بود! پس باید پرو می‌بودم تا فکر نکنه آتویی ازم داره، لبخند زدم.
- اره عزیزم درست می‌گی باید بهش زنگ بزنم نگران میشه.
اون بنده خدا که دیگه زنگ نمی‌زد و ملودیم که خبر نداشت من بعد از کلاس به کی زنگ می‌زنم و به کی زنگ نمی‌زنم! اومد چیزی بگه که دوباره اقای x زنگ زد.
- خب جواب بدید دیگه!
خدا جون نمیشد دو دقیقه منو ضایع نکنی اخه دورت بگردم؟! اگه من شانس داشتم که اسمم شانس الدوله بود نه ماهک! با لبخند کج و کوله‌ای زدم و دکمه سبز رو کشیدم و جواب دادم.
- جانم؟!
- سلام خوب هستید؟!
خیره به نگاه کنجکاو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Ayli_fam

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
8/12/22
ارسالی‌ها
144
پسندها
809
امتیازها
5,003
مدال‌ها
7
سن
16
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
با شنیدن صدای زنگ کیفم رو برداشتم و از کلاس خارج شدم. سرم رو پایین انداختم تا نبینم! نبینم مادر و پدرهایی که منتظر بچه‌هاشون بودند و با لبخند از اتفاقات امروز مدرسه می‌پرسیدند. کاش منم مامان یا بابایی داشتم که این‌طور با لبخند نگاهم می‌کرد. به پرورشگاه رسیدم فاصلش تا مدرسه زیاد نبود، وارد اتاق شدم و زیر پتو خزیدم.
***
ماهک:
در یخچال رو باز کردم که یادم اومد ماست نگرفتم. پوفی کشیدم و مانتوم رو پوشیدم چشمم روی موتورم خیره موند، دوقدم راه بیشتر نبود... پیاده می‌رفتم. شروع کردم به راه رفتن، نزدیک مغازه بودم که بازوم کشیده شد.
- این وقت شب کجا میری خوشگله؟!
دستم رو با حرص کشیدم اما اون سه برابر من بود و دستم از دستش در نمیومد. جیغ زدم:
- گمشو کنار عوضی.
لبخند کثیفی زد.
- جون خشنم هستی کوچولو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا