نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان دلدار بانو | Ayli کاربر انجمن یک رمان

Ayli_amf

ناظر رمان
سطح
2
 
ارسالی‌ها
82
پسندها
245
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
دلدار بانو
نام نویسنده:
Ayli_amf
ژانر رمان:
#عاشقانه #درام #معمایی
به نام خالق عشق
کد رمان: 5206
ناظر
: FATEMEH ASADYAN FATEMEH ASADYAN
خلاصه:
هامین پادشاهی جوان،بی‌تجربه و تازه به سلطنت رسیده است.
اَوینار دختری رعیت و فقیری که از خانواده سلطنتی تنفر عجیبی دارد!
همه چیز خوب است تا هامین با اوینار اشنا شده و بنا به دلایلی هویتش را از اوینار پنهان می‌کند.
و اتفاقات عجیبی که در حکومت می‌افتد و همه از چشم پادشاه می‌بینند، در حالی که او روحش هم از این ماجراها خبر ندارد...!
در داستانی که تمام شخصیت‌هایش گرگی در لباس چوپان هستند باید به چه کسی اعتماد کرد؟!
***
تاریخ:۱۴٠۱/۹/۱۷
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

AMARGURA

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
33
 
ارسالی‌ها
1,428
پسندها
31,052
امتیازها
60,573
مدال‌ها
34
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!

قوانین جامع تایپ رمان

نحوه قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.
چگونه رمان خود را در انجمن قرار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Ayli_amf

ناظر رمان
سطح
2
 
ارسالی‌ها
82
پسندها
245
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #3
سلام دوستان عزیز برای دیدن عکس شخصیت‌ها روی لینک زیر بزنید :wink:
https://forum.1roman.ir/threads/231525/
از زبان هامین
کلافه بر موهایم چنگ زدم و اطرافم را از نظر گذراندم، تحمل این قدرت و قصر را نداشته و نداره‌ام. گویی دیوارهای این قصر قصد خفگی‌ام را داشته‌اند! صدایم را بلند کردم:
- کاوه...کاوه.
چشمانم را با خشم برهم فشار دادم. کجاست پس این بی‌عقل؟بلندتر فریاد زدم:
-کاوه!
دوان‌دوان آمد و تعظیم کرد.
- جانم اقا؟
عصبی نگاهش کردم.
- کجا هستی؟ مدت زیادیست صدایت می‌کنم!
شرمنده نگاهم کرد.
- شرمنده‌ام سلطانم، اسیر خاتون‌های جدید بودم.
اخمی از ندانستن بر پیشانی‌ام حاکم شد.
- مگر احمد نیست؟
سرش را بالا انداخت.
- خیر سرورم ایالش تازه فارغ شده بود رفته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Ayli_amf

ناظر رمان
سطح
2
 
ارسالی‌ها
82
پسندها
245
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #4
دستانم را از پشت درهم قفل کردم و به سمت پنجره سرتاسری قصر رفتم. از بالا به رژه سربازان چشم دوختم، از این قدرت بیزار بودم؛ از این عمارت سیاه، از ارباب بودن... حتی از دستور دادن! شاید هزاران نفر حسرت این تاج و تخت را داشته باشند، اما من فقط نسبت به این قدرت نفرت داشتم و شاید به این خاطر بود که از بچگی در گوشم خوانده شده بود که باید شاه باشم! باید دستور بدهم. شاید به این خاطر بود که این قدرت اجبار مادرم بود! ملکه زیور وارد می‌شوند. با شنیدن صدای سرباز که ورود مادر را خبر می‌داد به سمت در بازگشتم و سری به نشانه احترام تکان دادم. سرم را بوسید و لبخندی زد.
- زنده و سربلند باشی عزیز تاج دارم.
لبخند مصنوعی بر لبانم جا خوش کرد و خیره به مادرم در دل با خود زمزمه کردم، هه عزیز تاج دارم! دلم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Ayli_amf

ناظر رمان
سطح
2
 
ارسالی‌ها
82
پسندها
245
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #5
نیشخندی زدم و با طعنه و تلخی لب گشودم:
- عشق و قدرت نمیتوانند با هم باشند مـــــادر جان! مانند آب و آتش، قدرت عشق را به آتش می‌کشد و عشق هم مانند اب روی آتش قدرت را خاموش میکند‌؛ پس زمانی که به یکی از آنها رسیدی باید قید دیگری را بزنی، زمانی که داشتی همه را میکشتی که من را به سلطنت برسانی، فکر تنهایی هم را میکردی...!
با حرص و نگاهی خشمگین خارج شد. اهی کشیدم و‌چشم هایم را بستم همیشه وقتی چیزی خلاف میلش بود همین بود، همان لحظه کاوه سر رسید و پس از تعطیم گفت:
- سرورم لباس ها امادست، هروقت می‌فرمایید تا برویم.
سرم را تکان دادم.
- برویم کاوه برویم!
- چشم سرورم اگر رخصت بفرمایید لباس ها را بیاورم خدمتتان.
- مرخصی.
سرش را خم کرد و درحالی که عقب‌عقب می‌رفت از در خارج‌ شد. کمی بعد درحالی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Ayli_amf

ناظر رمان
سطح
2
 
ارسالی‌ها
82
پسندها
245
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #6
کاوه: هی زنک میدونی ما کی ...
سریعا برای اینکه اوضاع خراب‌تر نشود و لو نرویم، میان حرف کاوه بی‌عقل پریدم.
هامین: بله حق با شماست! خودشان در ان قصر حالشان خوب باشد، مهم نیست مردمشان در چه حالی باشند. اصلا از گرسنگی مُردنم بمیرند بهتر، هرچه جمعیت کمتر، بهتر!
کاوه در حالی که با حیرت نگاهم می‌کرد خواست دوباره چیزی بگویید که دستش را فشار دادم و زیر گوشش در حالی که سعی میکردم صدایم زیاد بالا نرود غریدم:
هامین: اگر یک کلمه دیگر فقط یک کلمه دیگر حرف بزنی، رسیدیم قصر می‌دهم ان زبانت را تا ته بِبُرَن تا هرجایی ازش استفاده نکنی!
با وحشت نگاهم کرد و اب دهانش را قورت داد.
کاوه: چشم اقا عفو کنید.
با صدای دختر دوباره نگاهم به ان سمت کشیده شد.
دختر: خوبه بالاخره یکی پیدا شد که بفهمه مردم عادی چی میگن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Ayli_amf

ناظر رمان
سطح
2
 
ارسالی‌ها
82
پسندها
245
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #7
با حیرت دوباره و چندباره اطرافم را نگاه کردم. گویی میان دنیای من با دنیای آدم‌های اینجا یک دنیا تفاوت بود!دیگر به انتهای بازار رسیده بودیم، آمدم بازگردم که صدای بچه‌ای سرجا میخکوبم کرد.
- مامان تروخدا... مامان من کباب میخوام!
مادرش با صورتی گریان دست پسر بچه رامحکم گرفته بود و درحالی که به زور از انجا دورش می‌کرد گفت:
- پسرم بیا بریم خونه برات خودم درست می‌کنم.
پسر بچه با زاری پایش را بر زمین کوبید.
- نه اونایی که تو درست می‌کنی این رنگی نیست، این بو رو نمیده!
مادرش در حالی که گریه‌اش شدت گرفته بود، پسرک را که حالا گریه‌اش بیشتر شده بود و هق‌هق می‌کرد بغل کرد و سریعا دور شد. نمی‌توانستم بیشتر انجا بمانم و زجر کشیدن مردمم را تماشا کنم و کاری از دستم بر نیاید! ازبازار خارج شدم و کمی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Ayli_amf

ناظر رمان
سطح
2
 
ارسالی‌ها
82
پسندها
245
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #8
نمیدانم چه مدت در همان حالت بودم که با صدای کاوه چشم‌هایم را باز کردم.
کاوه: سرورم اسب را آوردم میتوانید بلند شوید یا کمکتان کنم؟
من: میتوانم کاوه میتوانم.
پس از گفتن این حرف فورا از جایم برخاستم و سوار بر اسب قهوه‌ای رنگم به سمت قصر حرکت کردم. زمانی که به قصر رسیدیم، اسب‌ها را به کاوه سپردم و به اتاقم رفتم. دلم فقط سکوت می‌خواست و سکوت... بر تختم نشستم و سرم را در دستانم گرفتم. اندیشیدم به خودم، پدرم، مملکتم، نفرت آن دختر وقتی صحبت از شاه شد، آن پسر بچه، به همه چیز! کجای کارم اشتباه بود که نتیجه اش چنین مملکتی شده بود؟ هر چه می‌اندیشیدم فقط به یک چیز میرسیدم، مردم حق دارند! من برایشان شاه لایقی نبودم.من اصلا شاه نبودم.درحقیقت مادرم شاه بود! من فقط مهره و تحت فرمان مادرم بودم. اما دیگر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Ayli_amf

ناظر رمان
سطح
2
 
ارسالی‌ها
82
پسندها
245
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #9
- ملکه زیور وارد میشوند.
به احترام مادرم برخاستم، با لبخند نزدم آمد.
- نوش جانت پسرم.
با دست به میز اشاره کردم.
- بفرمایید.
به میز نگاه کرد.
- مچکرم عزیزم میل ندارم، خاتون‌های جدید را دیدی؟
خشمگین نفسم را آزاد کردم. بازهم همان بحث همیشگی!
- خیر!
با خوشحالی خندید.
- خوب است آنها وصله تو نبودندو نخواهند بود پسرکم، نگران بودم که دل به شخص اشتباه بدهی. خدا را شاکرم که اینگونه نشد و به وقتَش شخص مناسب را پیدا کردم.
با حیرت به مادرم نگاه کردم!
- یعنی چه مادر؟
دستش را روی شانه ام گذاشت.
- یعنی همان که شنیدی. پسرم دختر یزدان شاه فرانسه را از پدرش خواستار شدم و آن هم فورا قبول کرد. باید هم اینکار را میکرد، چه افتخاری از این بالاتر؟! شاه ایران زمین دخترش را خواسته کم چیزی نیست!
خشمگین فریاد زدم:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Ayli_amf

ناظر رمان
سطح
2
 
ارسالی‌ها
82
پسندها
245
امتیازها
1,078
مدال‌ها
3
بی‌درنگ به سمت صدا حرکت کردم. صدا از داخل جنگل به گوش می‌رسید، هرچه جلوتر می‌رفتم، صدا واضح‌تر میشد. به دنبال صدا به اواسط جنگل رسیدم. دختری را دیدم که چند راهزن دوره‌اش کرده و سعی در غارت وسایلش را دارند. دو مرد دو دستان دخترک را گرفته بودند و یک مرد مقابل آن ایستاده بود.
- هه دختر هیچی نداری که بدرد بخوره معلومه تو از ماهم بدبخت‌تری!
دختر باصدای لرزانی گفت:
- پس ولم کنید عوضیا! دیدید که چیزی ندارم؛ چی از جونم میخوایید؟
مرد لبخند ترسناکی زد.
- درسته وسایل به درد بخوری نداری ولی بر و روی خوبی داری!
به‌ دنبال این حرف هرسه بلند خندیدند. نگاهی به اطراف انداختم که یک چوب بلند و ضخیم توجهم را جلب کرد. آرام‌آرام به طرف چوب حرکت کردم زمین را برگ پوشانده بود و راه رفتن باعث خش‌خش‌شان می‌شد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

بالا