• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه ساندر | دومان کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع رُخ
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 10
  • بازدیدها 341
  • کاربران تگ شده هیچ

رُخ

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
12/9/21
ارسالی‌ها
1,042
پسندها
22,892
امتیازها
42,073
مدال‌ها
32
سن
20
سطح
30
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد داستان کوتاه: 532
ناظر:

Raha~ Raha~
نام : ساندر
نویسنده : دومان
ژانر: #روانشناختی #فانتزی #درام
خلاصه :
افسانه‌ها در شهر مه گرفته قدم می‌زنند و بر سرنوشت‌ها لانه می‌کنند. وجودشان اکنون روشن است، بدون لکه‌ای محو از دروغ‌های نشسته بر زبان قصه‌ها.
گاهی با خود درد می‌آورد، دردی شیرین یا شیرینی‌ای تلخ از گسی زندگی‌های واقعی.

sonder,

هنگامی که این موضوع را درک میکنید که هر رهگذری، مثل شما زندگی پیچیده‌ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : رُخ

Łacrîmosã

ارشد بازنشسته + نویسنده افتخاری
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
11/8/20
ارسالی‌ها
1,345
پسندها
24,082
امتیازها
61,573
مدال‌ها
36
سطح
35
 
  • #2
1012470_224e8f314cb4445b28c7cb338a41c745.jpg
"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،

خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Łacrîmosã
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] mel mel

رُخ

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
12/9/21
ارسالی‌ها
1,042
پسندها
22,892
امتیازها
42,073
مدال‌ها
32
سن
20
سطح
30
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
دست بی‌جان بالا آمده و بر سینه‌ی دردناک کوفته می‌شود. طنین خس‌خس گلویش سکوت خانه را بیش از پیش زجرآور می‌کند. خودش را کمی عقب می‌کشد.
تن نزار‌اَش را بر میز چوبی تکیه می‌دهد؛ سختی آن کمرش را نوازش می‌کند. قلبش پر است، رگ‌هایش توسط ریشه‌ها دریده شده و به سرعت جوانه می‌زند. می‌جوشد، در آن می‌جوشد و تا گلویش راه باز می‌کند.
گویا کیلو‌ها وزنه بر پلک‌هایش آویزان کرده‌اند، خودش را جلو کشیده و بر ملحفه پهن در تاریکی اتاق می‌اندازد. چندمین بار است که آن را عوض کرده و باز به سرخ رنگین می‌شود.
دید تارش را پس زده و پلک‌هایش را بر هم می‌گذارد. لباس خواب را چنگ می‌زند. زانو‌های خسته‌اش را در خود جمع می‌کند و نفسش را پر فشار بیرون می‌فرستد.
قلبش پر است؛ انگار گلبرگ‌های خون‌آلود را در آغوش کشیده است...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رُخ

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
12/9/21
ارسالی‌ها
1,042
پسندها
22,892
امتیازها
42,073
مدال‌ها
32
سن
20
سطح
30
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
و می‌خندد، از آن خنده‌هایی که هیکارو* دوست دارد آن را در قابی از جوهر گیر اندازد و جلوی ورودی اتاق آویزانش کند.
- درست نیست! باید حتماً برات جبران کنم.
آکانه نگاهش را میان خیابان خلوت از آدم‌ها می‌چرخاند و با افسوس می‌نالد.
- البته باشه برای یه وقت دیگه، بعداً می‌بینمت هیکارو.
دیدارشان به همان سرعت به پایان می‌رسد. انگار تکه‌ای از قلبش از او فرار می‌کند، دور و دور‌تر می‌شود.
دور شدنش را با چشمان کشیده‌اش دنبال می‌کند ولی با تلنگر کوچکی درون ذهنش صدایش را بالا می‌برد تا به آکانه برسد.
- فردا برام جبران کن، توی هانابی*!
می‌ایستد و به سمتش برمی‌گردد، دستانش بند‌های کیف را به بازی می‌گیرند.
سرش را کج می‌کند، موهای بلند شبرنگش شانه‌اش را نوازش می‌کند و روی آن آرام می‌گیرد. با خنده پاسخ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رُخ

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
12/9/21
ارسالی‌ها
1,042
پسندها
22,892
امتیازها
42,073
مدال‌ها
32
سن
20
سطح
30
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
پایش را بالا برده و روی پای او میکوبد که نیش همیشه خندانش جمع شود. دست دیگرش روی شانه‌ی دردناک می‌نشاند و به راهش ادامه می‌دهد.
- سر‌ به سرم نذار!
نائوکی دور شدن او را تاب نمی‌آورد. کمر خمیده‌اش را راست می‌کند و به بقچه زمین افتاده حرکت شدیدی می‌دهد تا خاکش تکانده شود. موهای بسته‌ شده‌اش به شدت به هوا رفته شلخته می‌شود.
با قدمی ناهموار و بلند خود را به هیکارو نزدیک می‌کند. کمی بیشتر از آن که باید لنگ می‌زند، دستش را دور گردن او می‌اندازد.
نائوکی: آخ، قبول کن چون اسم آکانه رو... .
هیکارو می‌خواهد خودش را عقب بکشد که نائوکی حرفش را اصلاح می‌کند.
- باشه باشه! چون اسمش رو آوردم زدی نه چیز دیگه.
اخم‌های هیکارو باز می‌شود. سرعت قدم‌هایش را با او همراه می‌کند. نگاهش را میان‌ خانه‌های چوبی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رُخ

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
12/9/21
ارسالی‌ها
1,042
پسندها
22,892
امتیازها
42,073
مدال‌ها
32
سن
20
سطح
30
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
صدای اعتراضش بالا می‌رود.
- اصلا فکرش هم نکن، من باید خودم رو به جشن برسونم! باید داستان عاشقانه‌م رو امسال شروع کنم! راستی... .
دست آزادش را بالا می‌آورد و بقچه‌ی درون آن را بر سینه‌ی هیکارو می‌کوبد.
- شاید هم بهتره خودت با این لباس‌ها همراهیش کنی!
هیکارو آن را می‌گیرد تا باری دیگر روی زمین نیوفتاده است. لحظه‌ای یاد تمام کار‌هایی می‌افتد آن خانواده در حق او کرده‌اند، بیشتر از آن که در توان‌شان است!
- حتماً میام و از آقای میتسوری* تشکر می‌کنم.
با یادآوری کار‌های روی زمین مانده‌اش پا تند می‌کند و در همان حال دستی برای نائوکی تکان می‌دهد و غرغر‌های پشت سرش را نادیده می‌گیرد.
دستی روی پوشال‌های روی میز می‌کشد و آن‌ها را پخش بر روی زمین می‌کند.
نفسش را با فشار روی تن بی‌جان آن می‌نشاند، ذرات...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

رُخ

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
12/9/21
ارسالی‌ها
1,042
پسندها
22,892
امتیازها
42,073
مدال‌ها
32
سن
20
سطح
30
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
روی ایوان خانه می‌نشیند، با چشمان بسته خود را به نوازش خنکی ملایم آسمان شب می‌سپارد و تکه‌های کوفته برنجی سرد را به سختی از گلویش پایین می‌فرستد. انگار در قفسه‌ی سینه‌اش چیزی تکان می‌خورد؛ چیزی که در ریه‌هایش جوانه زده است.
طولی نمی‌کشد که صدای بدون حوصله‌ی آقای فوجی بلند می‌شود.
- اگه کارت تموم شده بهتره برگردی.
سر‌ش را می‌چرخاند و صدایش را بالا می‌برد تا به گوش سنگین او برسد.
- حتماً آقای فوجی، جشن هانابی رو که فراموش نکردین؟
صدای عبوس و لرزان پیرمرد از تک اتاق کارگاه بلند می‌شود.
- گفتم که فقط اگه تا شب تموم‌شون کرده باشی میری!
- متوجه هستم. پس من فردا میبینم‌تون.
بلند شده و صندل‌های مردانه‌اش را به پا می‌کند، به نشانه‌ی احترام بدنش را خم کرده و با مکثی کوتاه می‌ایستد.
فانوس‌ها میان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

رُخ

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
12/9/21
ارسالی‌ها
1,042
پسندها
22,892
امتیازها
42,073
مدال‌ها
32
سن
20
سطح
30
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
امسال باید برای آکانه هدیه‌ای بخرد. تصویر آکانه که سرش را به سمت هیکارو کج کرده و موهای لخت و بلندش در یاد او جان می‌دهد، لبخند زیبایش لب‌های هیکارو هم به خنده باز می‌کند. هر بار با دیدن او سرعت تپیدن قلب کوچک هیکارو بیشتر شده و از کنترلش خارج می‌شود.
با یادآوری دیدار هر روزه‌ی او سختی قبولش توسط خاندان بوشیدا‌* در ذهنش کمرنگ می‌شود. پسری بی‌نام و نشان را هیچکس قبول نمی‌کند. می‌داند ولی از کودکی دل به گرمی لبخند آکانه می‌بندد، تصویری که ترک‌های قلب کوچکش را نوازش می‌کند.
***
یوکاتا سرمه‌ای رنگ بر تنش می‌نشیند. ظاهرش با آن لباس نو آراسته‌تر از همیشه به نظر می‌رسد. بلندی آن تا پاشنه پایش همراه است. دستی به لباسش می‌کشد تا صاف شود.
کمی میان جمعیت و بازارچه کوچک قدم می‌زند. بوی شیرینی‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رُخ

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
12/9/21
ارسالی‌ها
1,042
پسندها
22,892
امتیازها
42,073
مدال‌ها
32
سن
20
سطح
30
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
با دیدن هیکارو دست از صحبت می‌کشد، دستش را بالا آورده و تکان می‌دهد تا او را از بهت بیرون بیاورد.
نزدیک‌تر می‌رود، تازه چشمش به پسری می‌افتد که کنار او ایستاده است. چهره‌ای ناآشنا اخم‌هایش را در هم گره می‌زند. بیش از همه زخم روی گونه‌اش به چشم بیننده می‌آید.
آکانه با مشت آرام به شانه‌ی هیکارو می‌زند. ردی از دلخوری بر لحنش می‌نشیند.
- فکر کنم قرار بود زودتر از این‌ها بیای. خوبه کسی همراهم بود وگرنه برمی‌گشتم.
هیکارو تک خنده‌ای می‌کند و سرش پایین می‌اندازد.
- عذر می‌خوام بانوی من، من رو ببخشید.
با حرص ( مسخره نکن) گفتن آکانه میان صدای بلند جمعیت گم می‌شود.
بلافاصله با یادآوری چیزی به سرعت ادامه می‌دهد.
- راستی ایشون تاتسو ایکدا* هستن و هیکارو میتسوری.
هیکارو دوباره به چشمان غریبه او نگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رُخ

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
12/9/21
ارسالی‌ها
1,042
پسندها
22,892
امتیازها
42,073
مدال‌ها
32
سن
20
سطح
30
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
چیزی در رگ‌هایش ریشه می‌دواند. دستش را روی قلبش می‌گذارد، با قدم‌های تند و بدون تعادل از جمعیت بیرون می‌آید. با کشیده شدن آستین دست راستش لحظه‌ای آرام می‌گیرد.
نگاهش بین لب‌های رنگ شده‌ی او و چشمان متعجبش می‌چرخد. سریع نگاهش را می‌دزدد.
- خوبی هیکارو، چرا جوابم رو نمیدی!
نجوای خش دارش از گلوی گرفته خارج می‌شود.
- کِی این قرار گذاشته شده؟
آکانه سرش را پایین می‌اندازد و با کیسه‌ی همراهش بازی می‌کند.
- هفته پیش... .
انگار خار‌های گلی بر تار و پود قلبش ساز جدایی می‌نوازد.
دلش را می‌فشارد و خم می‌شود. سرفه‌های خشک به جان کم جانش می‌افتد. شوری چیزی در دهانش پیدا می‌شود.
دست لرزانش را از جلوی دهانش فاصله می‌دهد ولی با دیدن رد سرخی خونی که انگشتانش می‌چکد چشمانش از تعجب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 9)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا