متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان یکی برای دیگری | نگین.ز کاربر انجمن یک رمان

Nwginz

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,008
پسندها
5,152
امتیازها
23,673
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
یکی برای دیگری
نام نویسنده:
نگین.ز
ژانر رمان:
#عاشقانه #اجتماعی
کد رمان: 5398
ناظر: Ellery Ellery

Screenshot_۲۰۲۳۰۹۰۳_۰۹۴۹۰۳_Samsung Internet.jpg
خلاصه:
پدیده دختر جوانی است که به تازگی به ایران بازگشته و درحالی‌که تمام تلاشش را می‌کند تا در مدت زمان کوتاهی که اقامت دارد گذشته‌اش را شخم نزند و به اتفاقات بدی که باعث شد زندگی‌اش به کلی تغییر کند فکر نکند؛ با قرار گرفتن دوباره مقابل بردیا خاطرات گذشته به صورتش سیلی محکمی می‌زند ولی این بار پدیده راهی جز روبه‌رو شدن با آن‌ها ندارد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Mers~

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
35
 
ارسالی‌ها
2,692
پسندها
34,732
امتیازها
66,873
مدال‌ها
37
سن
18
  • مدیر
  • #2

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»
تایید رمان.jpg
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Mers~

Nwginz

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,008
پسندها
5,152
امتیازها
23,673
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه


من تنها ساکن داستان خودم بودم،
تنها همدم، پژواک روح خودم.
سپس تو رسیدی و طوفان تغییر
دنیایم را وارونه می کند


مهم نیست که فصل های بهار و زمستان از ما گذشت،
در حال حاضر می دانم که عشق واقعی، مانند یک رودخانه به آسمان خود باز خواهد گشت.

پس من منتظر روزی هستم که هر قلب واقعی یک بار گم شود و
بدون توجه به هزینه، راه بازگشت را پیدا می کند.
 
آخرین ویرایش

Nwginz

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,008
پسندها
5,152
امتیازها
23,673
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #4
فصل اول

بار دیگر با عصبانیت به شخص سمت راستم نگاه کردم و وقتی نگاهمان در هم گره خورد هر دو هم‌زمان از هم چشم گرفتیم. نگاه من پر از خشم بود و نگاه او آرامش اعصاب‌خرد‌کنی داشت که بیش‌تر از قبل حرصیم می‌کرد. با همان حرص لب پایینم را گاز گرفتم و در صف شلوغ قدمی به سمت جلو برداشتم و از گوشه چشم حواسم به او بود و قدم‌هایش را زیر نظر داشتم. بالاخره نوبت به من رسید و با حواس پرتی که ناشی از زیر نظر گرفتن صف کناری بود پاسپورتم را به مامور تحویل دادم.
- پدیده سهرابی؟
حواسم را به مامور جدی دادم و سری به نشانه تایید تکان دادم که دوباره نگاهی به عکس پاسپورتم و سپس به من کرد. با زدن مهر ورود آن را به دستم داد و حواسم دوباره پرت صف کناری شد؛ اما این بار پسر را ندیدم. انگار که کار او زودتر از من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Nwginz

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,008
پسندها
5,152
امتیازها
23,673
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #5
فصل دوم
با گذشتن از پیروز وارد درگاه خانه شدم و همه چیز را از نظر گذراندم.
- خونه‌ی قشنگیه.
مامان هم کنارم قرار گرفت و نفس عمیقی کشید:
- دیگه نمی‌تونستم توی اون خونه‌ بمونم.
نگاهی به سقف بلند و ساده‌ی خانه که با چوب بلوط دیزاین شده بود و لوستر کوچک و ساده؛ اما شیکی که در وسط سقف آویزان بود انداختم و با خنده گفتم:
- اما معلومه سلیقه کیه!
و با همان خنده به زحل که حالا وارد سالن شده بود و کیفش را روی جزیره وسط آشپزخانه می‌گذاشت نگاه کردم.
زحل: واقعاً قدر زهره جون به اندازه‌ی کافی دونسته نمی‌شه. چهار سال از زندگیمو طراحی داخلی خوندم که بعد مامان خودم بهم بگه من به این دانشگاه‌ها اعتماد ندارم معلوم نیست چی یادتون می‌دن و آخرم نذاشت من خونه‌ی خودمونو دکور کنم؛ اما زهره جون خودش بهم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Nwginz

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,008
پسندها
5,152
امتیازها
23,673
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #6
با دیدن برق چشمانش خیالم از انتخابم راحت شد و با خوشحالی به سمتم پرید و با گرفتن جعبه گفت:
- خیلی‌ خوبه، ممنونم...پس داشتن خواهر این جوریه.
و بعد از گوشه چشم نگاهی به پیروز انداخت که باعث خنده‌ی همه شد. پیروز هم حق به جانب شانه‌ای بالا انداخت و در دفاع گفت:
- اون جوری به من نگاه نکن من خودم منتظر سوغاتیمم.
بار دیگر پرهام قبل از رفتن به اتاقش من را بغل کرد و بعد با همان جنب‌وجوشی که داشت به سمت دوستانش پرواز کرد.
تک‌به‌تک سوغاتی‌ها را به همه دادم و به جز پیروز که از سفارشات خودش ایراد می‌گرفت، مامان و زحل از دیدن هدیه‌هایشان بسیار ذوق‌زده شدند.
با خالی شدن چمدان در آن را بستم و با خستگی که لحظه‌به‌لحظه داشت بیش‌تر می‌شد از سر جایم بلند شدم و رو به مامان گفتم‌:
- اگه می‌شه اتاق مهمون رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Nwginz

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,008
پسندها
5,152
امتیازها
23,673
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #7
تنها وقتی آخرین کلمه از دهانم خارج شد فهمیدم که حرفم نهایت بی‌ادبیم را می‌رساند و در جهت تصحیحش گفتم:
- معذرت می‌خوام منظوری نداشتم، غم شما هم هنوز تازه هست.
مامان لبخند دل‌گرم‌کننده‌ای زد و برای تغییر جو دستش را به سمت دستگیره برد و آن را باز کرد؛ اما با دیدن چیزی که جلویم بود دهانم حتی برای یک کلمه عادی هم قدرت تکان خوردن نداشت. مامان که نهایت تعجبم را دید خودش توضیح داد:
- از آخرین باری که توی اتاقت بودی خیلی‌ چیزا فرق کرده. سنت، اخلاقت، علاقه‌ات حتی رنگ موهات... .
با چشمان اشکی به چشمان اشکیش زل زدم و با نفس عمیقی که کشید بغضش را فرو خورد و ادامه داد:
- اما تو کل این مدت نذاشتم کسی بهش دست بزنه...حتی اجازه نمی‌دادم در اتاقتو باز کنن یا ملاحفه‌هاتو زیاد بشورن که مبادا بوت بره. وقتی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Nwginz

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,008
پسندها
5,152
امتیازها
23,673
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #8
و بعد در را بست و من را در فکر فرو برد. از ابتدای خلقتم سعی داشتم با سرنوشت و طبیعت زندگیم بجنگم، پس انتظار کاملاً بی‌جایی بود که حالا در واپسین ماه‌های سن ۲۴ سالگی بخواهم این عادتم را ترک کنم. زیر لب غر زدم:
- اونی که از اول باعث جنگیدن من با خودم شد تو بودی مامان خانم... .
اما بعد دوباره یادم آمد که من برای ناراحتی یا به رخ کشیدن گذشته نیامده‌ام و تنها چند مدتی که وقت داشتم را می‌خواستم به بهترین نحو بگذرانم.

فصل سه
با گیجی چشمانم را مالیدم و از پشت پرده‌های توری به هوای گرگ‌و‌میش عصر نگاه کردم. با دست به دنبال گوشیم گشتم و بالاخره آن را زیر بالشت پیدا کردم؛ اما هر چه تلاش کردم نتوانستم صفحه‌اش را روشن کنم. در اولین فرصت باید این بیچاره را به شارژر می‌رساندم. از روی تخت بلند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Nwginz

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,008
پسندها
5,152
امتیازها
23,673
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #9
پیروز: مهم نیست که چقدر بزرگ بشی یا توی یه کشور دیگه زندگی کنی...همچنان دختر شلخته‌ای که بودی باقی می‌مونی.
و بعد شارژر خودش را به طرفم گرفت. درحالی‌که گوشی بیچاره را در شارژ می‌زدم گفتم:
- نخیر کاملاً غلطه. برای مثال خودم تختمو مرتب می‌کنم.
و بعد دست به کمر زدم و حق به جانب به هر سه که مشخص بود خنده‌شان را کنترل می‌کنند نگاه کردم.
- ببخشید اولیاحضرت...چرا یکی از ما سه حقیر رو صدا نزدید که تختتون رو جمع کنیم.
ژستم را خراب کردم و در اعتراض به حرف پیروز غریدم:
- مامان... .
مامان هم چشم‌غره‌ای برای پیروز رفت و با دل‌جویی جواب داد:
- دخترمو اذیت نکن. بشین برات یه چیزی‌ بیارم بخوری از صبح هیچی نخوردی.
بی‌توجه به پیروز در صندلی کنار زحل جا خوش کردم.
- فقط می‌تونم بگم خدا بهت صبر بده...تحمل این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Nwginz

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,008
پسندها
5,152
امتیازها
23,673
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #10
و با چشم به استکان چایی‌ام اشاره کرد و مال خودش را برداشت و جلوتر از من به سمت درب خروجی راه افتاد.
صبح آن قدر خسته بودم که متوجه زیبایی حیاط نشده بودم. هر چند که نسبت به متراژ خانه آن چنان بزرگ نبود؛ اما باز هم دل‌نشین و باصفا بود. هوای سرد اواخر پاییز را با نفس عمیقی به ریه‌هایم فرستادم و به درختان خشکیده و بلند حیاط خیره شد.
زحل از سنگفرش بین چمن‌های مصنوعی گذر کرد و روی تاب سفید دونفره نشست و با لبخند و چای به دست منتظر نشستن من شد.
- خب تعریف کن... .
به ناآرامی‌اش لبخندی زدم. هنوز هم مثل قبل عجول و کم‌طاقت بود.
- چیو تعریف کنم؟ من که هر شب برات همه چیز رو تعریف می‌کردم.
- نه این جوری فیزیکی حالش بیشتره، باز از اول بگو.
- همه‌ی اتفاقات چند سالو باز الان بگم؟
زحل کمی فکر کرد و گفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا