متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان یکی برای دیگری | نگین.ز کاربر انجمن یک رمان

Nwginz

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,008
پسندها
5,152
امتیازها
23,673
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #11
حتی اگر قبلاً هم زحل راجب این مساله با من دردودل نمی‌کرد کاملاً می‌دانستم که مشکل خانواده‌اش چیست؛ اما با این حال گفتم:
- و الان که همه‌ چی فرق کرده چی؟!
- نمی‌دونم پدیده...قبلاً پیروز خیلی مشتاق‌تر بود، با وجود تمام سختی‌هایی که بود برای داشتنم تلاش می‌کرد، با خانواده‌ام مدام مشغول صحبت کردن بود، ازم خواستگاری کرد... .
- اونم چه خواستگاری!
با یادآوری دوباره آن صحنه جفتمان بهم نگاه کردیم و بلند زیر خنده زدیم.
زحل: بیا قبول کنیم پیروز استعدادی توی سورپرایز کردن نداره. آخه کدوم آدمی ساعت هشت صبح جمعه می‌برتت کوه و جلوی یه ایل از آدما ازت خواستگاری می‌کنه؟
- هنوز فیلمش توی ذهنم پخش می‌شه...مخصوصاً وقتی جیغ می‌زدی پیروز من با شلوار ورزشیم...شلوارِ ورزشی.
و بعد دوباره جفتمان بلند خندیدیم.
زحل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Nwginz

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,008
پسندها
5,152
امتیازها
23,673
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #12
فصل چهار
بی‌حال و بی‌رمق مشغول چشیدن آرام‌آرام قهوه‌ام بودم و در سکوت از پنجره به حیاط نگاه می‌کردم. در روز جزییات بیش‌تری به چشمانم می‌خورد؛ اما همچنان با وجود گل‌های کوچک و رنگارنگ باغچه خشکی و بی‌برگی درختان خودنمایی بیش‌تری می‌کردند. با لرزیدن گوشی چشم از پنجره گرفتم و به اسم روی صفحه چشم دوختم. با دست موهای بهم ریخته‌ام را مرتب کردم و روی تخت نشستم و دکمه برقراری تماس را فشار دادم.
- به‌به پدیده خانم...پارسال دوست امسال آشنا!
آرام خندیدم.
- سلام بابا.
- چه خبرا؟ نمیگی یه خبر از بابای پیرم بگیرم بد نیست؟ رفتی پیش دوستات ما رو فراموش کردی.
لیوان را رو میز تحریر صورتی‌ام قرار دادم و چهارزانو روی تخت نشستم.
- بابای پیر من بهش بد نمی‌گذره اونجا، برای همین گذاشتم بعد از این همه مدت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Nwginz

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,008
پسندها
5,152
امتیازها
23,673
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #13
به سراغ جعبه‌ی کفش دیگری که نسبتاً بزرگ‌تر بود رفتم و در آن را باز کردم. تمام دفترهای یادداشت و خاطراتم را به همراه عکس‌های کوچک و بزرگی که آن زمان با دوربینم می‌گرفتم در جعبه پیدا کردم. با لبخند اولین عکسی که روی بقیه وسایل بود را برداشتم و به صورت خودم و زحل خیره شدم.
انگار که همین دیروز بود که خانواده‌هایمان را پیچاندیم و یک روز را با کمپ ستاره‌شناسی گذراندیم. زحل هنوز بینی‌اش را عمل نکرده بود و من جوری موهای کوتاه قرمزام را در چشمانم ریخته بودم که کاملاً مشخص بود تمایلی به دیده شدن آن‌ها نداشتم. آن زمان‌‌ها هنوز از ریز بودن چشمانم خجالت می‌کشیدم و سعی می‌کردم به کسی چشم در چشم نگاه نکنم. هنوز هم خوب به خاطر داشتم که تنها ما دو نفر واقعاً به قصد یادگیری و دیدن ستاره‌ها در شب رفته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Nwginz

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,008
پسندها
5,152
امتیازها
23,673
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #14
در تنها با صدای تیکی باز شد و من وارد شدم. نگاهم را از ساختمان ویلایی قدیمی که همچنان نمای ساده‌ای از سنگ‌های سفید مات داشت برداشتم و حیاط خلوت، خشک و کوچک را از نظر گذراندم تا به درب اصلی رسیدم و فاصله‌‌ی قرار گرفتن آخرین قدمم پشت در و باز شدن آن تنها چند ثانیه بود.
مادربزرگ در یک کت‌ودامن ساده؛ اما شیک آبی رنگ در درگاه خانه ایستاده بود و با همان لبخندش که انگار گذر سن روی آن تأثیری نگذاشته بود به من نگاه می‌کرد.
- سلام.
- سلام به دختر خوشگل خودم.
و قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم من را محکم در آغوش کشید و چند بوس روی گونه‌هایم گذاشت.
- بیا تو عزیزم...چه رنگ موهات بهت میاد ماشاالله.
نمی‌دانم این رنگ مو چه بود که به چشم همه می‌آمد.
- ممنون لطف دارید.
پدربزرگ هم در داخل خانه و جلوی در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Nwginz

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,008
پسندها
5,152
امتیازها
23,673
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #15
و بعد یاد سوغاتی‌های بابا افتادم و پلاستیک‌های بزرگ و سفید را از روی زمین برداشتم.
- این‌ها رو بابا برای شما فرستاده.
و به سمت مادربزرگ گرفتم.
اشک در چشمان قهوه‌ای‌اش حلقه زد و با همان چشم‌ها به همسرش خیره شد که پدربزرگ فورا مسیر نگاهش را کج کرد و به تلویزیون چشم دوخت.
- قربون پسرم برم که هر وقت یکی میاد کلی سوغاتی می‌فرسته...کاش خودش هم می‌تونست بیاد، کاش مادرت... .
پدربزرگ وسط حرفش پرید و با کمی عصبانیت غرید:
- فریده جان، این دختر رو خسته و گشنه نگه داشتی. چرا یه سر به غذا نمی‌زنی؟
مامان‌بزرگ با حالت قهر از جا برخواست و بار دیگر قبل از بردن پلاستیک‌ها صورتم را بوسید و با صاف کردن موهای شرابی وکوتاه فرفریش از سالن خارج شد.
- ببخشید که باز هم شاهد این بحث ناخوشایند بودی.
و بعد دوباره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Nwginz

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,008
پسندها
5,152
امتیازها
23,673
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #16
حرفی برای گفتن نمانده بود. هر چقدر که بزرگ‌تر می‌شدم بیش‌تر این شرایط برایم عجیب به نظر می‌آمد و نمی‌توانستم حق را کاملاً به یکی از طرفین بدهم.
این بار صدایش آرام‌تر از قبل بود و همان‌طور که دستی در موهای بلند قهوه‌ای‌ام می‌کشید و مثل قدیم‌ها مرتب‌شان می‌کرد خطاب به من گفت:
- اما هیچ وقت نمی‌خوام یادت بره که با تمام مشکلاتی که همیشه بوده و متاسفانه تو از بچگی شاهدشون بودی چقدر همه‌امون از اینکه تو رو داریم خوشحالیم...من دنیا رو هم به پات می‌ریزم، تو فقط همیشه بخند و خوشحال باش.
پمپاژ خون به صورتم را حس کردم. هرچند که برخلاف اغلب مردهای قدیمی، پدربزرگ همیشه و همیشه به من علنی محبت می‌کرد و از هیچ عشقی فروگذار نبود؛ اما باز هم گاهی اوقات خجالت می‌کشیدم. زبان از گفتن هر نوع تشکر قاصر بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Nwginz

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,008
پسندها
5,152
امتیازها
23,673
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #17
پرهام لب‌ولوچه‌ای آویزان کرد و بدون حرف دوباره از پله‌ها بالا رفت و همان لحظه وسط راه برگشت و دوباره چشمان شیطانش را به من دوخت.
- بعداً میای تو اتاقم بازی کنیم؟
از مظلومیت همراه شیطنتش خنده‌ام گرفت و همان طور که سعی می‌کردم جدی باشم تا مامان بیش‌تر عصبانی نشود سری تکان دادم.
- آره میام.
پرهام خوشحال بالا رفت و در را بست و مامان با همان اخم کم‌رنگ به سمت گاز رفت و دو استکان چای پر کرد و به سمت من آورد.
- خیلی‌ دلم می‌خواد بدونم سر تفنگ قبلیش چه بلایی اومده؛ اما فکر کنم بتونم حدس بزنم!
- نمی‌دونم‌ توی ژن من چیه که همه‌ی بچه‌هام سرکش می‌شن.
لبخند آرامی زدم و جوابی ندادم. به هر حال حرف حق جوابی نداشت. مامان که لبخند من را دید کمی آرام شد و گفت:
- بیرون داره بارون میاد وگرنه دوست داشتم بریم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Nwginz

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,008
پسندها
5,152
امتیازها
23,673
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #18
از این فاصله که نگاه می‌کردم، چروک‌های ریز جدیدی روی صورتش می‌دیدم که برای خانمی که تازه اوایل دهه‌ی چهارم زندگیش بود زود به نظر می‌رسید.
- شاید چیزی که بخوام بهت بگم عصبانیت کنه؛ اما به هر حال باید گفته بشه.
- مامان... .
دستش را از دستم بیرون آورد و در حرفم پرید:
- پدیده لطفاً اول کامل گوش کن بعد حرفی بود بهم بزن.
مجبور به سکوت شدم و منتظر ماندم که بالاخره بعد از کمی دست دست کردن شروع کرد:
- می‌دونم دل خوشی از سهراب نداری. توی تمام دو سالی که با ما زندگی کردی همیشه ازش متنفر بودی و البته بعضی جاها حق داشتی. سهراب کلا آدم عصبی بود، به پسر خودش پیروز رحم نمی‌کرد چه برسه دختر یکی دیگه.
آرام سرم را پایین انداختم و سعی کردم اجازه مرور خاطرات آن زمان را به خودم ندهم.
- سهراب این سال‌های آخری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Nwginz

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,008
پسندها
5,152
امتیازها
23,673
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #19
عصبانی از سر جایم بلند شدم و صندلی با صدای بدی روی سرامیک کشیده شد.
- من می‌رم تو حیاط.
- ولی بارون... .
- مهم نیست.
و بدون‌ حرف اضافه‌ای و با همان هودی و شلوار خاکستریم به سمت حیاط راه افتادم.
سردی هوای اواخر دی‌ماه و باران نم‌نمی که می‌بارید کمی آتش درونم را تسکین داد. قدم‌زنان به سمت تاب خیس شده رفتم و روی آن نشستم. تا مغز استخوانم از سرمای فلز و خیسی‌اش یخ زد؛ اما همچنان آتش نفرت درونم شعله‌ور بود و قصد خاموشی نداشت. یواش یواش خودم را تکان دادم و به درختان بی‌ثمر و خشکیده نگاه کردم. هر وقت غمگین بودم دنیا هم به چشمانم تیره‌تر می‌آمد.
نمی‌دانم چقدر در افکار مشوشم غرق بودم که تا به خودم آمدم زحل را کنارم و روی تاب دیدم.
- چیکار می‌کنی دیوونه؟ پاشو الان سرما می‌خوری!
- اگر تو که یک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Nwginz

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,008
پسندها
5,152
امتیازها
23,673
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #20
نفسش را که به خاطر سردی هوا بخار شده بود بیرون داد و آرام‌تر اضافه کرد:
- ولی این پول انقدری زیاد هست که حتی اگه ببخشیش باز هم اضافه میاد. چرا به جاش یه کاری این‌جا راه نمیندازی؟ این جوری هم چندتا جوون رو بردی سر کار هم سودشو می‌دی آدم‌های نیازمند، در کنارش خانم و صاحب‌کار خودت هم می‌شی.
آرام به ایده‌اش خندیدم و گفتم:
- من کلا چند ماه اینجا هستم... چه کاری راه بندازم؟
زحل که فهمیده بود نرم شده‌ام و عصبانیت اولیه‌ام را ندارم با اشتیاق جواب داد:
- حالا چند ماه بیش‌تر این‌جا بمونی چیزی ازت کم نمی‌شه. اون‌جا نه کاری داری که بخوای بهش برگردی و نه زندگی عاطفی پر باری داشتی که یه پسر خوشتیپ و پولداری منتظرت باشه.
- ممنون!
- خواهش می‌کنم. فقط بابات هست که اونم چند ماه بیش‌تر تنها زندگی کنه چیزی‌...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا