متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان یکی برای دیگری | نگین.ز کاربر انجمن یک رمان

Nwginz

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,008
پسندها
5,152
امتیازها
23,673
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #41
زحل بلند خندید و همان‌طور که طبق عادتی که از دبیرستان مانده بود دستش را دور بازویم حلقه می‌کرد جواب داد:
- قبول کن که کارش خوبه، از کنار هر میزی که رد شدم از غذا تعریف می‌کردن.
و بعد سرش را به عقب کشاند و بلند داد زد:
- خسته نباشی سایه‌جان.
و سایه دستی همراه لبخند برایش تکان داد. بشقاب پاستایی که حالا بعد از هزار غرولند آماده شده بود و لیوان آیس لاته را برداشتم و هر دو را داخل سینی مشکی پلاستیکی گذاشتم که زحل با تعجب دستش را از دور بازویم جدا کرد.
- چیکار می‌کنی؟
- وا خودت که می‌دونی هنوز نیرو کم داریم... فعلا فقط امیرعلی سفارش می‌گیره و سفارش تحویل می‌ده که اونم الان در حال سفارش گرفتنه.
و با دست به نقطه‌ی‌ کور حیاط و امیرعلی که پشت به ما با پیش‌بند مشکی ایستاده بود و در حال گرفتن سفارش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Nwginz

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,008
پسندها
5,152
امتیازها
23,673
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #42
- مامانت با مامان و بابام راجب خواستگاری حرف زد.
- خب؟
نمی‌خواستم استرسی را وارد ماجرا کنم؛ اما خودم هم متوجه لرزش کم صدایم شدم.
- قرار شد آخر هفته‌ی دیگه بیاین خونه‌امون و قول و قرارها گذاشته بشه... .
سپس نگاهش را از آیینه گرفت و با هیجان دستان همیشه سردم را در دست گرفت و ادامه داد:
- وای پدیده باورت می‌شه؟ اگه همه چیز خوب پیش بره یک ماه دیگه بعد از عید نوروز می‌تونیم عقد کنیم... بالاخره بعد از پنج سال.
از خوشحالی‌اش خوشحال شدم و در آغوش گرفتمش. خوبی جثه‌ی ریزه‌‌اش این بود که راحت در بغل جا می‌شد.
- خوشحالم که خوشحالی.
و بعد با یادآوری موضوعی سریع حالتمان را بهم زدم و مشکوک پرسیدم:
- پیروز کجاست؟
- پیش بابامه هنوز دارن صحبت می‌کنن.
پیروز بیچاره هر چه نقشه کشیده بود بر باد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Nwginz

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,008
پسندها
5,152
امتیازها
23,673
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #43
فصل یازده

همراه با زحل در حیاط کافه نشسته بودیم و از هوای دلچسب بهاری لذت می‌بردیم.
امروز دقیقاً پنج ماه می‌شد که به ایران برگشته بودم و خودم هم باورم نمی‌شد که در این مدت زمان کوتاه این همه کار را انجام داده‌ام. زحل همان‌طور که با خوشحالی کاتالوگ لباس عروس را بهم می‌زد، مدلی را با انگشتان لاک زده‌اش نشانم داد و با همان هیجانی که از چند هفته‌ی پیش که به خواستگاری رفتیم و همچنان پا برجا بود پرسید:
- به نظرت این چه جوریه؟
کمی به لباس سفید حریردار نگاه کردم و صادقانه جواب دادم:
- خیلی‌ دنباله داره، دنبال یه چیز راحت‌تر باش.
دوباره به عکس نگاه کرد و با سر تایید کرد و به دنبال مدل جدیدی گشت و من هم محکم‌تر لیوان قهوه را در دست گرفتم و به آسمانی که حالا دیرتر از قبل تاریک می‌شد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Nwginz

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,008
پسندها
5,152
امتیازها
23,673
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #44
با لبخند عکس دیگری را بالا آوردم. باز هم از همان پیک‌نیک بود؛ اما تفاوت عمده‌ای با قبل داشت. با تعجب به آن نگاه کردم و بعد نگاهم را بالا دادم و همان طور پرسش‌گانه به زحل چشم دوختم.
- این عکسه چرا این شکلیه؟
زحل بی‌تفاوت به عکس نگاه کرد و انگار که چیزی‌ نشده است خونسرد جواب داد:
- چه جوریه؟
عکس را روی میز قرار دادم و شمرده‌شمرده پرسیدم:
- زحل چرا این عکسو قیچی کردی؟
بالاخره کلافه شد و لیوانش را روی میز قرار داد.
- خودمون سه‌تا مهم بودیم که توی عکس هستیم.
- اما بردیا دوست هر سه‌تامون بود... اون زمان هر خاطره‌ای که داشتیم چهار نفره بود.
- خودت می‌گی اون زمان... من این عکس‌ها رو یادگاری برای تو نگه داشتم، چرا باید الکی عکس‌های اون رو نگه داری وقتی دیگه با هم ارتباط خاصی ندارید؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Nwginz

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,008
پسندها
5,152
امتیازها
23,673
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #45
« نمی‌دونم همه‌ی این کار‌ها چه تاثیری داره؛ اما فعلاً مجبورم. اجبار چیزیه که انگار قرار نیست از زندگی من بره. همه برام تعیین و تکلیف می‌کنن که چیکار کنم، کجا برم و با کی بگردم انگار که خودم عقل ندارم. الانم که گیر این خونه‌ی مسخره افتادم. نمی‌دونم نوشتن قراره چه کمکی بهم بکنه وقتی مجبورم تو این خونه زندگی کنم. اون زنیکه‌ی دیوونه‌ی روانشناس گفت هر وقت‌ احساس بد یا خوبی داشتم داخل این دفتر بنویسم. منم می‌خواستم از همون مطب خودش شروع به نوشتن کنم؛ اما نمی‌دونم چرا بهم خندید انگار که من باهاش شوخی دارم... .»
از طرز نگارشم خنده‌ام گرفت. کاملا مشخص بود که چقدر از آن خانم خشک روانشناس که به اصرار مامان پیشش می‌رفتم دل پری داشتم. روانشناسی که هنوز هم معتقدم اشتباه انتخاب شده بود چرا که طرز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Nwginz

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,008
پسندها
5,152
امتیازها
23,673
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #46
دقیقاً جمله به جمله حرف‌هایش را یادم می‌آید وقتی که می‌خواست من را راضی به رفتن کند. چشمانش پر از اشک بود و شانه‌هایش خمیده‌تر از تمام آن هفده سالی که به گفته‌‌ی مامان با فرار کردن بابا خم شده بودند، بود. بالاخره من راضی به رفتن شدم ولی از همه چیز عصبانی بودم و الان می‌توانستم آن عصبانیت را در تک‌تک کلمات مشکی رنگ ببینم. دلم نمی‌خواست ادامه‌ی جملات کذایی آن روز را بخوانم پس چند صفحه جلو زدم و به نوشته‌ای صورتی رنگ رسیدم.
«همین الان دوباره صدای داد و بیداد سهراب بلند شد. فکر کردم دوباره از دست من که بعد از ساعت ده اومدم خونه عصبانی بود؛ اما چون دلیل قانع‌کننده‌ای داشتم منطقی به نظر نمی‌رسید. درسته که خیلی‌ عصبی و دیوونه هست؛ اما فکر نکنم توی روز تولدم بخواد به خاطر دیر اومدن توبیخم کنه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Nwginz

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,008
پسندها
5,152
امتیازها
23,673
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #47
با یادآوری کل‌کل‌هایمان خنده‌ام گرفت و لبخند‌زنان صفحه‌ی دیگری را ورق زدم و نوشته‌های صورتی‌اش را دنبال کردم:
«مثل تمام این یک هفته باز هم مامان مجبورم که با لیوان آب پرتقال برم اتاق پیروز و به پرنس قصر خدمات بدم. هر چقدر هم که به مامان می‌گفتم طرف دستش شکسته پاهاش هنوز سالمه گوش نمی‌کرد. ماجرای شکستن دستش هنوز معما بود و حاضر نشد برای هیچ‌کس تعریف کنه ولی کی فکرشو می‌کرد امروز همون روزیه که پرده از اسرار این خونه برداشته می‌شه و من سر از کار این پسر در میارم؟ آروم از پله‌ها بالا رفتم و با توجه به مهارت سالن‌داری که توی کافه یاد گرفته بودم لیوان رو بدون یک ذره ریختن به در اتاق رسوندم. اولین تقه رو که به در زدم بدون منتظر موندن بازش کردم و وارد اتاق شدم. دیگه می‌دونستم چه جوری می‌تونم تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Nwginz

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,008
پسندها
5,152
امتیازها
23,673
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #48
پسر سرش رو بالا آورد و با نگاه متعجب به من خیره شد و بعد نگاهش بین من و پیروز چرخید.
- پدیده گفتم برو بیرون.
- صبر کن هنوز آشنا نشدیم.
پیروز عصبانی به من خیره شد و من تمام توجهم رو به پسر چشم قشنگ دادم که حالا دوباره نگاهش رو به پیروز دوخته بود.
- منتظر کسب اجازه‌ای؟
- چی؟
بالاخره یک کلمه هم با من صحبت کرد. تن صداش خیلی برام جالب بود. نه خیلی بم بود و نه خیلی‌ نازک، ته آوای دلنشینی هم داشت.
- زودتر خودتو معرفی کن بره رد کارش.
عصبی به پیروز نگاه کردم؛ اما الان وقت یکی به دو کردن نبود.
- من بردیا هستم.
نیشخندی زدم و پرسیدم:
- از دانشگاه همو می‌شناسید؟
بردیا دوباره به پیروز نگاه کرد. داشتم از این چشمی حرف زدنی که بینشون بود کلافه می‌شدم ولی خوشبختانه پیروز زودتر از من خسته شد و همون طور که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Nwginz

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,008
پسندها
5,152
امتیازها
23,673
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #49
حس کردم برقی دوفاز از تمام وجودم رد شده است و آرام در حال لرزشم. او هم نگاهش در من گره خورده بود انگار که باورش نمی‌شد واقعاً من را ببیند و بالاخره این من بودم که نگاهم را پایین انداختم و در دل به خودم لعنت فرستادم که چرا فکر اینجا را نکرده بودم.
بقیه مراسم را نفهمیدم چگونه سپری کردم؛ اما تا به خودم آمدم دیدم که در کنار مامان و پیروز مشغول خداحافظی با جمعیتی که حالا یکی یکی کم می‌شدند بودیم و بالاخره کسی که باید جلو می‌آمد هم در جلویمان ظاهر شد ولی برخلاف انتظارم تنها نبود.
- باز هم غم آخرتون باشه، روحشون در آرامش باشه.
- خدا رحمتشون کنه.
با نگاه متعجبم به دختری که کنار بردیا بود و حالا داشت تسلیت می‌گفت نگاه کردم. نمی‌دانم چرا همان اول غزال را ندیده بودم و انگار که در خوابی عمیق بوده‌ام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Nwginz

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,008
پسندها
5,152
امتیازها
23,673
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #50
در مغزم خودم را با غزال مقایسه می‌کردم. صورت گرد و گونه‌های برجسته‌اش شباهتی به صورت استخوانی و مربعی من نداشتند. چشم‌های درشت و سیاهش همچنان همان سیاهی مرموز را داشتند، جوری که من بار اولی که شش سال پیش دیدمش فکر می‌کردم لنز مشکی گذاشته است. مژه‌های بلند و فرش قابل قیاس با مژه‌های صاف من نبود و ابروهای سیاه خوش حالتش هم می‌توانست ده هیچ ابروهای نسبتاً باریک من را شکست دهند. مقایسه‌ی بی‌فایده‌ای بود؛ اما مغزم توان درست کار کردن نداشت.
در اتاق بعد از چند تقه باز شد و مامان به آرامی وارد شد و آن را بست. با همان آرامشش گوشه تخت نشست و کمی در سکوت یک‌دیگر را نگاه کردیم.
- ممنون که امروز کنارم بودی.
می‌دانستم که این تمام حرفش نیست؛ اما باز هم برای شکستن سکوت بد نبود.
- خواهش می‌کنم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا