متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه خمارعشق | زری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع itszari
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 77
  • بازدیدها 2,652
  • کاربران تگ شده هیچ

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
419
پسندها
1,121
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #71
سپس کفشش را می‌پوشد و کلید را در جیب شلوارش قرار می‌دهد و نایلون را در دست راستش می‌گیرد به‌سوی اتاقش می‌رود انگار چیزی را فراموش کرده است کشوی کمدش را می‌گشاید و چاقوی نوک سوزنی را بر می‌دارد و کنار شلوارش می‌گذارد. با دست چپش دسته‌ی درب خانه را می‌گیرد و می‌کشد. از خانه خارج می‌شود و سپس بر روی اولین پله که جلوی خانه‌اش است می‌نشیند. به نقطه کور و مبهمی خیره می‌شود.
پرهان دستانش را در برابر اشعه‌های ریز و درشت خورشید سپر می‌کند تا چشمانش اذیت نشوند سپس وارد کوچه اسی می‌شود. اسی سرش را بالا می‌آورد و از دورادور نیم نگاهی گذرا می‌اندازد زمانی که متوجه می‌شود پرهان است با یک حرکت از جای بر می‌خیزد.
پرهان جلوی پای اسی ماشین را متوقف می‌کند و شیشه‌ی ماشین را پایین می‌کشد.
- کاکو سوار شو!
یک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Raha~

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
419
پسندها
1,121
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #72
گلی اندکی دل‌شوره‌اش کم می‌شود.
- باشه پسرم، سلام بچه‌ها رو هم برسون به اسی هم بگو خاله گلی گفته بعداً بیا خونمون کارت دارم.
پرهام تا صدای بوق ماشین اسی را می‌شنود با عجله بوسه‌ای بر روی دست گلی خانم می‌زند و می‌گوید:
- چشم‌ ننه. من برم تا اسی عصبی نشده!
گلی خانم لبخند ملیحی بر روی لبان باریک و صورتی رنگش جای می‌گیرد چینی به بینی قلمی‌اش می‌دهد.
- باشه پسرم!
سپس وارد آشپزخانه می‌شود و چادرش را از سرش جدا می‌کند.
سیاوش با صدایی رسا می‌گوید:
- خاله‌جون خداحافظ!
گلی‌خانم فنجان قهوه را در دستش می‌گیرد و جرعه‌ای از آن را می‌نوشد.
- برو به‌سلامت پسرم!
پرهام و سیاوش هم‌زمان با هم از خانه خارج می‌شوند و سیاوش درب را به آرامی بر هم می‌کوبد اسی در حینی که دستش را از شیشه بیرون‌ می‌آورد با اخمی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Raha~

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
419
پسندها
1,121
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #73
پرهان سرش را به سمت صورت اسی کج می‌کند.
- خب کاکو، برنامتون برای امروز چیه؟
پرهام هندزفری را از گوشش خارج می‌کند و موزیک را قطع می‌کند و رو به اسی می‌گوید:
- از کجا معلوم مهرزاد سیاست سرمون نزنه؟ مطمئنی برهان براتی رو میاره خونه باغیش؟
اسی جلوی خانه‌ی ممد دباغی ماشینش را نگه می‌دارد و در حینی که سرش را کج می‌کند و به طرف پرهان و پرهام و سیاوش می‌چرخد لب می‌زند:
- برنامم اینه‌ که یه زخم آباد توی صورت برهان براتی بزنم!
سپس مردمک چشمانش را به طرف پرهام می‌چرخاند و ادامه می‌دهد:
- چرا باید مهرزاد همچین حرکتی بزنه؟ اون خوب من رو می‌شناسه باور کن خودش از ترس شلوارش رو خیس کرده اون‌وقت میاد سر من‌ رو شیره بماله دویی؟
پرهام شانه‌ای بالا می‌اندازد و سکوت را ترجیح می‌دهد. سیاوش نگاهی به درب سفید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Raha~

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
419
پسندها
1,121
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #74
ممد دباغی سری به نشانه‌ی تائید تکان می‌دهد و سپس یک نخ سیگار میان لبان قلوه‌ای و صورتی رنگش می‌گذارد و فندک را زیر سیگارش قرار می‌دهد. پس از روشن شدن آن کام سنگینی می‌گیرد و مردمک چشمانش را به طرف صورت اسی می‌چرخاند.
- چند روز پیش که از باشگاه بر می‌گشتیم به ننه بزرگم بی‌احترامی کرد. جلو خونواده‌م کوچیکش کردم فرداش توی محله دور هم با بروبچ نشسته بودیم به خیال خودش فکر کرد می‌تونه من و کوچیک و زشت کنه تنها هم نبود چند تا پسر که فکر کنم برای گلکوب بودن و چند تا مرد سن و سال بالا بود که همراهش بودن. خلاصه ما اومدیم بریم زغال بیاریم جوجه کباب بزنیم سر سیخ این با چند تا از همین گردن کلفت‌ها اومد قمپزبازی در آورد و تو این‌طوری هستی و تو اون‌طوری هستی و این حرف‌ها‌. یکی از بچه‌ها که این گردن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Raha~

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
419
پسندها
1,121
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #75
سرمای جان‌سوز هوا، ریه‌های اسی را می‌آزرد دستی بر روی قفسه‌ی سینه‌اش می‌گذارد و می‌گوید:
- نه... پرهان میگه تا چند دقیقه دیگه ماشین درست میشه حرکت می‌کنیم میایم!
سیاه‌چاله‌ی چشمان مهرزاد درخشش می‌گیرد.
- خیله‌خب... پس حرکت کنین بیاین ولی اگر ماشین درست نشد زنگ بزن سه سوته خودم رو می‌رسونم!
اسی با صدایی لرزان و گرفته می‌گوید:
- قربون مرام و معرفتت! فعلاً کاکو!
سپس به تماس پایان می‌دهد و رو به دوستانش لب می‌زند:
- مثل این‌که خبری از سیاست نیست!
ممد دباغی چینی به بینی قلمی‌اش می‌دهد.
- آره... تا اون‌جا که من مهرزاد رو می‌شناسم پسر بدی نیست که سیاست و دسیسه‌چینی توی کارش باشه!
پرهان بی‌حوصله با چهره‌ای که غم بی‌جلا آن را فرا گرفته است لب می‌زند:
- داداش حرکت کن!
اسی با صدایی ضعیف و آرام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Raha~

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
419
پسندها
1,121
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #76
پس از این حرفش وارد خانه می‌شود اسی تماس را قطع کرده است مهرزاد دسته‌ی درب خانه را می‌گیرد و می‌کشد. اسی از ماشین پیاده می‌شود و منتظر می‌ماند تا پرهان و مابقی دوستانش هم از ماشین پیاده شوند. مهرزاد تا مردمک چشمانش به سمت ممد دباغی می‌چرخد نگاه سر تا پا تمسخرش را به او می‌دوزد و می‌گوید:
- اوه... پس امشب حسابی جمعمون جمعه!
اسی با مهرزاد دست می‌دهد.
- بله! چیه؟ با دیدن رفیق‌های خوبمون خوش‌حال نشدی؟
مهرزاد نگاه خاموشش را به اعضای صورت اسی می‌دهد.
- معلومه که خوش‌حال شدم جایی که همه‌ی خوبان باشه غم جایی نداره!
اسی، گوشه چشمی نازک می‌کند.
- بله!
سپس رو به رفیق‌هایش ادامه می‌دهد:
- بچه‌ها برین داخل!
اول دوستانش وارد می‌شوند و پس از آن، اسی و مهرزاد همدیگر را در آغوش می‌گیرند و وارد خانه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Raha~

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
419
پسندها
1,121
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #77
ممد، دستش را زیر بینی نیمه گوشتی‌اش می‌کشد.
- نه داداش.
اسی، سری به نشانه‌ی تأیید تکان می‌دهد، سپس به سرعت از خانه خارج می‌شود. زیر لب زمزمه می‌کند:
- مردک پافیوز، دمار از روزگارت در میارم.
مشغول شستن پایش می‌شود آن‌قدر عصبی است که چین عمیقی بر روی پیشانی‌اش میفتد. انگار سلول به سلول تنش برایش می‌گریستند، اما چشمانش خشک بود. با یک حرکت از جای برمی‌خیزد. مردمک چشمانش به طرف ابرهای شکننده چرخ می‌خورد. اما حال زمانی نیست که وقت تلف کند، به همین خاطر سعی می‌کند به سرعت وارد خانه شود. دمپایی‌های آدیداس که حدس می‌زند برای مهرزاد باشد را، از پایش بیرون می‌آورد و وارد خانه می‌شود. ازدحامی از جمعیت به احترام اسی از جای برمی‌خیزند، اما برهان و چند نفر از دوستانش هر کدام جایی از چهار چوب خانه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Raha~

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
419
پسندها
1,121
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #78
با چشمانش از اسی خواهش می‌کند تا با او کاری نداشته باشد، اما اسی تمام بی‌احترامی‌های او را کنار هم می‌گذارد تا به پازلی تبدیل می‌شود، چاقو را میان دستانش رد و بدل می‌کند. نگاه پر از ترس برهان، بر روی چاقوی اسی چرخ می‌خورد. اسی در چشمانش خیره می‌شود و می‌گوید:
- من توی این دنیا، فقط داداشم پرهان رو دارم. چند بار بهت گفتم که اون رو اذیت نکن؟ بارها بهت نگفتم از سه متری پروا هم رد نشو؟ بعد برای این‌که پرهان رو در بیاری، تصمیم گرفتی که بری خواستگاریش؟
چاقو را در شکم برهان فرو می‌کند، حاصل دردش آخ کوچک و بی‌جان می‌شود. در حینی که دستش را بر روی شکم آغشته به خونش می‌گذارد، اسی ادامه می‌دهد:
- حیف قاتل نیستم وگرنه جای این‌که چاقو رو توی شکمت فرو کنم، توی قلبت فرو می‌کردم.
پرهان، مقابل برهان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Raha~

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا