متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان من با تو مجنون شدم | زری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع itszari
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 54
  • بازدیدها 1,767
  • کاربران تگ شده هیچ

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
420
پسندها
1,122
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
من با تو مجنون شدم
نام نویسنده:
زری
ژانر رمان:
#تراژدی #عاشقانه #جنایی

خلاصه:
رادمینا دختری که درست زمانی که در سر می‌پروراند
تنهایی را در آغوش نگرفته است و او کسانی را در زندگی دارد که همانند کوهی استوار پشتوانه‌اش هستند، اما در این میان به‌جای گردنبند چاقوی تیز را به گلویش آویز می‌کند و پرده کنار می‌رود و نقاب‌ها می‌افتد و تازه متوجه خواهد شد که در آستین خود مار پرورش می‌داده است. تنهایی در تقدیر او نوشته شده است؛ او مستلزم این اتفاق‌ها نبود اما باید همانند پرنده‌ای دل شکسته و خانه‌خراب، کوچ کند.
باید برود، باری دیگر دنیا خنجرهایش را تا اعماق وجود و کمرش فرو می‌برد و باری دیگر دردهایش به تنش نفوذ می‌کنند، و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ANAM CARA

کاربر قابل احترام
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,060
پسندها
26,217
امتیازها
51,373
مدال‌ها
43
سن
19
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

[COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ANAM CARA

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
420
پسندها
1,122
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
کسی که زیبایی‌ها را ندیده است، زیبایی‌های ماه را هم نمی‌بیند. که هر شب دوازده بار با انگشتانش بر پنجره‌ی اتاقش می‌لغزد و بارها نگاهش را بر اندوه چشمانش می‌دوزد
ماه شاهد است که شب‌ها با اندوه چشمانت سر روی بالین می‌گذاری و خورشید شاهد دیگری است، و می‌داند که با سر و صداهای مهیب و وحشتناک از خواب زیبایت برمی‌خیزی
می‌داند که میان آمار معتادان و کشته شدگان، به آرامی گام برمی‌داری و در نهایت چاقو را به جای گلوبند اشتباه می‌گیری و دست به قتل‌ها می‌زنی و دیگر پشیمانی‌ات به درد این خانه‌ی بی‌چراغ نمی‌خورد.
*قلم اول*
تاریخ آغاز: ۱۳۹۸/۴/۱۳
 
آخرین ویرایش

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
420
پسندها
1,122
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #4
ساعت‌ها خیره مانده‌ است به موزائیک‌هایِ قرمز رنگی که بر رویِ ایوان خودنمایی می‌کنند؛ با رنگ‌هایی برجسته و براقی که انگار برایش چشمک می‌زنند، به نقطه‌ای مبهم خیره مانده است، چشمانش به طرزِ نامطلوبی می‌سوخت، نه تنها هوایِ دلش، بلکه هوایِ جسم و روحش هم بارانی بود. انگار بر پنجره‌ی سرد و بی‌روح اتاقش که برایش جز زندان نبود؛ با خطی خوش نوشته شده بود:
- زندگی، زندانِ سردِ آرزوهاست.
با لبخند غمگینی که کنارش حکاکی شده بود تک خنده‌ای سر داد. دسته‌ی صندلی را گرفت و با یک حرکت از جا بلند شد، دردِ بدی در ناحیه‌ی عضلات کمر و زانوهایش احساس کرد، اما این درد برایش اندکی غریب بود؛ آن‌قدر غریب که نمی‌دانست کی و در چه زمانی این درد را به روح و جسمش انداخته بود. قدم‌هایش به طرفِ اتاقش که حکمِ میله‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
420
پسندها
1,122
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #5
آهی زیر لب می‌کشد و آن‌قدر خود را در خود جمع می‌کند و سرش را به طرفِ زانوهایش خم می‌کند که هر کی او را ببیند همانند ابر سیاه، میانِ هزاران ابر سفیدِ خوش‌بخت اشک می‌ریزد. دلش سخت برای نوازش‌های دستانش تنگ شده است، نوازش‌های دستانِ گرم و لطیفِ کسی که در میانِ موهایِ ژولیده و فرفری‌اش گم میشد، هر چه‌قدر بیشتر دستانش را میانِ موهایش فرو می‌برد بیشتر حسِ التیام‌بخشی را به تن و روحش تزریق می‌کرد.
آرام دسته‌ی پنجره را می‌کشد و با یک حرکت بازش می‌کند، نسیمی خنک گونه‌هایِ سرد و بی‌روحش را قلقلک می‌دهد. پی‌چیدگیِ موهایش را بیشتر می‌کند و گاه موهایش را به بازی می‌گیرد و آن‌ها را به طرفِ خود می‌کشد.
پلک‌هایش آرام بسته می‌شود. و با دستانش دو طرفِ صورتش را قاب می‌گیرد و ذهنِ خسته‌اش را رها می‌کند و با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
420
پسندها
1,122
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #6
باد موهایِ خرمایی رنگش را به بازی گرفته است و به رقصی زیبا در می‌آورد.
بعد از گذشت ده دقیقه، آراد جلوی یک باغ که خیلی بزرگ است ماشین را نگه می‌دارد، چند رشته از موهای خرمایی رنگش را به پشت گوش‌هایش هدایت می‌کند و بلافاصله دسته‌ی در ماشین را می‌گیرد و آرام می‌کشد.
دو جفت کفش‌های قرمز رنگش را بر روی زمین می‌گذارد و کُت چرم‌اش را به دور شانه‌های لرزان نامحسوسش می‌گذارد و چند رشته از موهایش که از شدت وزش باد از پشت گوش‌هایش بیرون آمده است و جلوی دیدش را کنار زد، دستی بر روی کُت‌اش کشید و وارد باغ شد.
صدای موزیک آن‌قدر بلند بود که احساس می‌کرد گوشش کر شده است. با هر قدمی که برمی‌داشت صدای موزیک بیشتر در گوشش نجوا می‌شد و حس و حال عجیبی را به تن و روح خسته‌‌اش تزریق می‌کرد؛ اول باغ پر از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
420
پسندها
1,122
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #7
آرام سرش را بالا می‌آورد و دو تیله‌های آبی رنگش را متقابل دو چشمان عسلی رنگ روزبه قرار می‌دهد و دستانش را در هم قفل می‌کند و در جواب سئوالش می‌گوید:
اسمم رادمیناست!
بلندی لباسش را در دستانش می‌گیرد و با چند حرکت کوچک از روی صندلی بلند می‌شود. برای خودم در جام، نوشیدنی قرمز رنگ می‌ریزد و در حینی که جرعه‌ای از آن را می‌نوشد بر روی صندلی می‌نشیند. سرش را بالا می‌آورد و در حالی که خنده‌ای زیبا صورتش را قاب می‌گیرد روبه خدمه‌ای که مردی جوان است می‌گوید:
- ببخشید میشه یه شیشه نوشیدنی قرمز رنگ هم بذارید روی این میز؟
خدمه با خنده‌ای بی‌جان اما صمیمانه‌ای طبق درخواست رادمینا، یک شیشه نوشیدنی را روی میز می‌گذارد و بلافاصله به طرف دیگر مهمان‌ها می‌رود.
یک جام نوشیدنی دیگر هم برای خود می‌ریزد. روزبه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
420
پسندها
1,122
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #8
با خود زمزمه‌وار می‌گوید:
- خدایا از کجا به کجا رسیدم! اگر الان رادمین بود نمی‌ذاشت حتی پسری نگاهم کنه چه برسه به این‌که بذاره پسری این‌طور بهم چشم داشته باشه و پام رو همچین جایی بذارم.
صورتش را میان هر دو دستانش پنهان می‌کند و هر دو دستانش را روی پوست لطیف و صورت زیبایش می‌کشد و سعی می‌کند خود را جمع و جور کند و از آن اوضاع فلاکت‌وار خود را نجات دهد. پاهای بی‌جانش را به قدم زدن آن هم به سرعت و گام‌های بلند و استوار وادار می‌کند و با ابروانی در هم گره خورده و دو تیله‌های خوش رنگ آبی‌اش به دنبال سرویس بهداشتی می‌گردد تا اندکی خود را آرام، و خشمش را فروکش کند.
به طرف سرویس بهداشتی روانه می‌شود و دستان لرزان و نامحسوسش را بر روی شیر آب می‌گذارد و آن را باز می‌کند؛ در آیینه نگاهی به صورت پر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
420
پسندها
1,122
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #9
رادمینا در حینی که کادوی کوچک و ناقابلی را از کیف کوچکش خارج می‌کند، لبخند ملیحی گوشه‌ی لبانش نقش می‌بندد و دو چال گونه‌ی زیبایش را به نمایش می‌گذارد.
چند گام به سوی آرزو برمی‌دارد و در حینی که جعبه‌ی کوچک را میان دستان لرزان و بی‌جانش رد و بدل می‌کند با حالت خاصی سرش را بالا می‌آورد و هم‌زمان که کادو را به سمت آرزو می‌گیرد لب می‌زند:
- مجدد تولدت رو تبریک میگم دختر خون‌گرم و مهربون، این کادوی ناقابل هم برای شما گرفتم!
آرزو در حینی که کادو را در دستانش می‌گیرد و دستان خالی‌اش با کادو پر می‌شود با چشمانی از ذوق و شوق آغشته به اشک شده است، رادمینا را در آغوش می‌گیرد و می‌گوید:
- ممنونم عزیزم، نیاز به خرید کادو نبود!
رادمینا در حینی که از آغوش آرزو اندکی فاصله می‌گرفت، لبخند ژکوندی می‌زند و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
420
پسندها
1,122
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #10
رادمینا سرش را بر روی شیشه‌ی ماشین می‌گذارد و دستانش را هم در هم قفل می‌کند.
آرام پلک خسته‌اش را بر روی هم می‌فشرد.
ناخودآگاه قطره اشکی از گوشه‌ی چشمانش می‌چکد.
دستانش را به ندرت بالا می‌برد و اشک را پاک می‌کند.
نگاهی به خیابان‌ها می‌اندازد، دیگر تا رسیدن به هتل پارس چیزی باقی نمانده است. لب‌های خشکیده‌اش را باز می‌کند و در حالی که صدایش را صاف می‌کند می‌گوید:
- پیاده میشم!
پولی که از قبل از کیفش برای کرایه‌ی تاکسی آماده کرده است از شدت خشم و غضب میان انگشتانش مچاله شده‌اند، از ماشین پیاده می‌شود و در حالی که دسته‌ی کیف را بر روی شانه‌هایش تنظیم می‌کند. پول مچاله شده را با چند حرکت صاف می‌کند و روبه راننده تاکسی می‌گوید:
- خدمت شما!
مابقی پول را از تاکسی می‌گیرد و در حینی که پول را در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 3)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا