شعر مجموعه شعر حریق خزان بود | زری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع •SONA•
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 14
  • بازدیدها 289
  • کاربران تگ شده هیچ

•SONA•

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
18/7/23
ارسالی‌ها
504
پسندها
1,253
امتیازها
9,073
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
مرا رنجاندی؛ اما از من چه عصیان؟
تو را نرنجاندم؛ اما از تو چه پنهان؟
تو اگر مرا خواهی، پس چرا نیستی؟
من تو را خواهم، پس چرا جان نیفشاندی؟
 

•SONA•

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
18/7/23
ارسالی‌ها
504
پسندها
1,253
امتیازها
9,073
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
تو که از من گذشتی، گویا تمام جهان از من گذشتند.
امیدها به ناامیدی تبدیل شد و شادی‌ها به غم‌ها
پای هر پنجره‌ای تنها نشستم، به امید بازگشت تو
باران بارید، می‌دانی به امید چه روزهایی اشک ریخت؟
روزهایی که مردانه قول دادی و حال، بی‌رحمانه عهدت را شکستی
نگاهم و پایم، در دورترین نقطه‌ی شهر می‌رفت و باز‌می‌گشت.
ای مردم!
پشت پنجره نشسته‌ام و یک سال انتظار می‌کشم تا برگردد
شما نمی‌دانید؛ اما مردی را از من ربودید، که او جانم بود!
 

•SONA•

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
18/7/23
ارسالی‌ها
504
پسندها
1,253
امتیازها
9,073
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
روز از فکر تو نالانم، شب از فکر تو بی‌خوابم
بگو که من لحظه‌ای از خاطرت گذر می‌کنم
دل‌تنگ صداتم، آن صدای دل‌انگیزی که لالایی‌ شب‌هایم بود.
دیگر از نبودنت خسته شده‌ام، نبودنت آتش به جانم زده است.
ای کاش نبودنت جزئی از تقدیرم نبود
ای کاش می‌دانستم که نام تو، در فال من نیست
 

•SONA•

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
18/7/23
ارسالی‌ها
504
پسندها
1,253
امتیازها
9,073
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
آن‌گاه که‌ نگاهت به نگاهم خورد، حریق خزان بود.
باران نم نم می‌زد، همان لحظه چشمانم خمار چشمانت بود
تو از بهر ناامیدی چشمانت را بستی و از بسی امید گفتی
امیدت شدم؛ اما امیدم را ربودی و رفتی، ناامیدترینم کردی
 

•SONA•

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
18/7/23
ارسالی‌ها
504
پسندها
1,253
امتیازها
9,073
مدال‌ها
10
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
زمانی که سرشار از غم و بحران‌ها هستم،
شادی یک کلمه‌ی نانوشته میان بیت‌های شعرهایم است
رازهایی در قلبم است که همچو بغض، در گلویم دق می‌کند!
ساعت و آیینه به صورت سرشار از غم من، معتاد شده‌اند
دیگر عقربه‌های ساعت با ذوقی وصف نشدنی به دنبال هم نمی‌دوند.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا