متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

شعر مجموعه شعر مثل بامدادی که گذشت | زری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع itszari
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 21
  • بازدیدها 405
  • کاربران تگ شده هیچ

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
419
پسندها
1,121
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #11
دیروز به یاد دردها و آوازهای غم‌انگیز
و فردا به یاد امید‌های پوچ و تو خالی دل‌گیر
بر پیکر بی‌جانم خروارها خاک پاشیدم
و بند بر سر گیسوبانم آهسته گشودم
و عطر گل رازقی را بر روی خاک‌های سرد پاشیدم
و چشمان آغشته به اشکم را با غم، طولانی فشردم
گیسوبان و زلف‌های مشکی رنگم را بر سر شانه انداختم
به شاد‌ی‌های دنیا و خنده‌‌های گوش‌خراشش افسوس خوردم
دنیا دستی بر روی گیسوبانم می‌کشد و زمزمه‌وار می‌گوید
ای کاش نمِ باران دردهایش را بشوید، با خنده چه زیبا می‌شود
گویی اشک در مردمک چشمان قهوه‌ایم، همانند قطرات باران
و خنده‌های تلخ روی لبانم طرح زیبایی می‌بندد
و دنیا عطر لاویز تنش را، همچنان افشارگونه به رخم می‌کشد
من به تماشای خنده‌های جنون‌وار دنیا، و دنیا در آیینه خیره به من
من به آواز دل‌نشین او گوش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
419
پسندها
1,121
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #12
دردهایِ خیس شده از قطرات باران
چشمان گرگ‌های بیابان را
به دریای خروشان و به زلالی آب بدل می‌کند
و در کنار جویبار پر از نم‌نمک‌های باران
ارواح بیدها، با چشمانی خون‌آلود خفته‌اند
و گویی دردها، به جانم رخنه کرده‌اند
و گویی دردها، از جهانی متفاوت می‌آیند
و نیش این دردها، همانند نیش مار کشنده‌ست
و این جهان پر از صدای پرندگان بال شکسته‌ایست
که همچنان بر روی دردهایم مرهم می‌گذارند
بر روی دردهایم ب*وسه می‌زنند و اشک می‌ریزند
و دنیا همراه با دردها، با دستان زمختش
طناب‌دار را برایم می‌بافد
آن‌گاه به‌جای گلوبند او را به گر*دن می‌اندازم
اما او چاقویی گلو آویز بیش نیست.
خنده بی‌غم، برایم جز خیال نیست
 
آخرین ویرایش

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
419
پسندها
1,121
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #13
کسی نتوانست در ذهن خسته‌ام
فکرت را از سرم بگیرد
روزگار، خنجرهایت را به تن تکه تکه شده‌ام بنشان
هر آنچه که تیغه زدی برای تنم کم است
ماه در آسمان ز عشق تو شادمانه می‌رقصد
هزاران پرنده ز عشق تو تدارک می‌بینند
آن‌ها می‌خواهند به نوای روی تو آواز بخوانند
قطره‌های باران می‌خواهد گیسوبان سیاه رنگت را
به نوازش دستان لطیف گونه‌اش دعوت کند.
 

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
419
پسندها
1,121
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #14
من پرنده‌ی کوچک و بال شکسته‌ای را
می‌شناسم که کورسویی از امید دارد
و با همان امید، در یک نی‌لبک چوبی
آواز غمگینی سر می‌دهد
پرنده‌ی کوچکی که با فکر پرواز می‌میرد
و صبح سحرگاه، با کورسویی از امید زنده خواهد شد
 

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
419
پسندها
1,121
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #15
در یک شیشه‌ی کوچک
به دنبال روشنایی مهتاب می‌گشت
ناگهان پنجره شد پر از غم
شب سرشار از انبوهی از پرندگان بال شکسته
شب سرشار از سکوت حزن‌آلود
زنی خسته دل، قلب خود را زیر پاهایش له می‌کرد
باران بغضش را شکست و بارید
مغز آن زن بر روی دیوارهای خونین، متلاشی می‌شد
بر روی خط‌های صاف سقف خانه‌ای که فروخته ریخته شده بود
نم‌نمک‌های باران همانند مروارید زمین را فرش می‌کرد
و اما آن زن، همانند آبی راکد و زلال ته نشین میشد
به صدای آشنایی گوش سپرد
صدای جیرجیرک‌هایی که بی‌نوا آواز می‌سرودند
آه آن زن، س*ی*نه‌اش پر از بغض و درد است
پر از درد یک دوری، درد یک نبودن، درد یک فراموشی!
او به یاد آورد روزهایی که گذشتند
او گذشت از گذشته‌ای که گذشت!
در آن شیشه که حکم قفس داشت
با یک قطره اشک چشمانش را برای همیشه بست!
 

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
419
پسندها
1,121
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #16
در این میکده، زنی غمگین‌تر از او نیست
نمی‌خندد، نمی‌گرید، دیگر امیدی در دلش نیست
وز گوشه‌نشین‌تر از او در این دیار نیست
هر کس در پناهگاهی است
او هم آغوش کسی نیست
در این گلدان، گلی شاداب نیست
گل رازقی از آن لعل شفقگون می‌نوشد آب باران
در این میکده آن زن می‌شود مدهوش
همه در آن پناهگاه آفاق و سیه پوش
جان به جانش کنند، کی از او مجنون‌تر است؟
اشک‌هایی که در چشمانش هویداست
همانند مروارید زمین را فرش می‌کند
در میکده باده فروش نگاهش به سمت اوست
آن زن از دوری او می‌میرد.
اما خاطره‌های آن مرد،
لحظه‌ای از ذهنش وداع نمی‌کند
آن مرد از زن گذشت، ولی آن زن گویی مُرد
 

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
419
پسندها
1,121
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #17
راز صدف‌ها را می‌دانم
آن‌ها گویی در دل دریا
که گور مانندی بیش نیست خفته‌اند
شانه‌های دریا، صدف‌ها را مجاب می‌کند
در شن‌های ریز دریا صدف‌های تشنه لب
زلالِ شانه‌های آب دریا،
هم‌چنان به آن‌ها عطش می‌دهد.
در دریایی که صدف‌ها از غم خفته‌اند.
و دریای بی‌کرانی که به عظمت خود می‌بالد
جایی برای امیدی تازه و نو نیست
دریایی که از دور آرام‌بخش است
اما امواجش ماهی‌ها و صدف‌ها را می‌کُشد
 

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
419
پسندها
1,121
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #18
دلی دارم دور از خوشی‌ها
و به هنگامی که پرستوهای مهاجر
در دریاچه‌ی غم پارو می‌کشند
بیداری را تا صباحی از خواب ترجیح می‌دهند
آن‌ها مرگ را زیسته‌اند
آن‌ها مرگ را آرزو کرده‌اند
با آوازی غمناک از دریا وداع می‌کنند
دریایی که طوفانی است
دریایی که آرامشش یک دروغ شیرین است
و شمعی که ز عشق پروانه می‌سوزد
اما با وزش بادی رهگذر، خاموش می‌گردد
و پروانه به دنبال روشن شدن شمع
و بادی که خبر نبود او را به گوشش می‌رساند!
 

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
419
پسندها
1,121
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #19
در سینه‌ی من دردی لانه کرده بود
اشک‌های تو چو سیلی به سوی من جاری شد
و غم مرا همچو عروسکی در آغوش کشید
در دامانش که گهواره‌ی رویایی‌ای بود
و خواب برای من لالایی خواند
و من به خواب شیرینی فرو رفتم
خوابی که دیگر پس از آن فردایی نبود
مرگ همچو حریری گِرداگِردم حصار کشیده است
خروارها خاک بر روی تن بی‌جانم بریز
آن زن با آرزوی نرسیدن‌ها به خوابی فرو رفته است
 

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
419
پسندها
1,121
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #20
فریادهایتان را از آن زن دور کنید
آن زن خسته‌دل، می‌خواهد بخوابد
آرام‌تر بی‌رحم‌ها، خنجرهایتان را
بر تن تکه‌تکه شده‌ی آن زن ننشانید
هر آن‌چه تیغه زدید بس است
به نوسان او را در چنگال مرگ انداختید
دیگر بس است
او در چنگال مرگ جان باخت!
آرام‌تر، بی‌رحم‌ها!
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا