• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان راهی جز او نیست | دردانه عوض زاده کاربر انجمن یک رمان

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
742
پسندها
5,057
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #351
نگاهی به چمدانم کردم که توقع داشتم او‌ بردارد، اما‌ او بی‌توجه رفته بود. ناچار دسته چمدان را گرفتم و به دنبالش راه افتادم. از راهروی باریک ورودی ساختمان گذشتیم و به سالنی رسیدیم که در سمت چپ آن چند مبل و‌ صندلی و یک تلویزیون بود. اسباب قدیمی نشان می‌داد با یک خوابگاه ارزان قیمت طرف هستم. چند دختر جوان در سالن هر یک مشغول کار یا در رفت و آمد بودند. دو راهرو در دو طرف سالن قرار داشت. کنار پیشخوان ورودی ایستاده بودیم که کسی پشت آن حضور نداشت. رشیدی با صدای بلندی گفت:
- خانم اوحدی!
کمتر یک دقیقه لازم‌ بود تا زنی قد کوتاه، تپل و میان‌سال که سراسر سیاه پوشیده بود، با لیوان چای نیم‌خورده‌ای از پشت پرده‌ای بیرون بیاید. تا چشمش به ما دو‌ نفر خورد گفت:
- رشیدی تویی؟
- مهمون جدید برات آوردم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
742
پسندها
5,057
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #352
اوحدی به طرف من برگشت.
- خانم مرادی مسئول طبقه دو هست، الان طبقه دو ساکن چندانی نداره، پس نگران سر و صدا نباشید.
فقط سری تکان دادم. زن جوان لاغر اندامی با مانتو و‌ شلوار طوسی و مقنعه مشکی از پشت پرده بیرون آمد. کلید را از کنار دستم برداشت و سلام کرد. جوابش را دادم. مرادی از پشت پیشخوان‌ بیرون آمد و‌ لبخندی زد.
- بریم خانم راه‌پله از این طرفه.
مرادی به راه افتاد. کمی صبر کردم و نگاهم را به چمدان دوختم، مثل این‌که‌ چاره‌ای نبود خودم باید برمی‌داشتمش. چمدان به دست پشت سر مرادی به راه افتادم.
- اسمتون چیه خانم؟
- ماندگار... سارینا ماندگار!
مرادی از پله‌هایی که روبه‌روی پیشخوان بود بالا رفت.
- اسم قشنگی دارید، تا کی‌ هستید؟
من هم با سختی چمدان را در راه پله تقریباً تنگ بالا می‌بردم.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
742
پسندها
5,057
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #353
زهرا کفشش را که یک صندل تابستانه بود به سرعت درآورد و داخل شد. من هم پوتین‌هایم را بیرون آوردم، چمدانم را برداشتم و‌ داخل شدم. یک یخچال‌ کوتاه کنار در ورودی بود، دو تخت روبه‌روی‌ هم قرار داشت. پایین تختی که روبه‌روی‌ در بود دو کمد قرار داشت و‌ کنار تخت دیگر یک میز و صندلی که در یک سبد قرمز رنگ چند فنجان و لیوان روی‌ میز بود. انتهای اتاق به یک تراس با پرده زرشکی می‌رسید و‌ کف اتاق هم موکتی به همان رنگ پهن شده بود. زهرا پرسید:
- خانم‌ کارتون‌ چیه؟
همین‌طور که‌ به اتاق نگاه می‌کردم گفتم:
- خبرنگارم.
- چه‌ جالب! دختر خبرنگار ندیده بودم.
نگاهی به او کردم و‌ لبخند زدم.
- غذا این‌جا چه جوره؟
- ته راهرو آشپزخونه هست، می‌تونید آشپزی کنید.
با کلافگی‌ ساعد دستم را روی سرم گذاشتم.
- غذاخوری این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
742
پسندها
5,057
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #354
***
کنار باغچه‌ی پارک دستانم را در بغل جمع کرده و به حرف‌های علی درمورد توکل فکر‌ می‌کردم. یک‌دفعه به طرف او که پشت صندلی نشسته و مشغول گوشی‌اش بود برگشتم.
- آقای درویشیان! یه سوال برای من پیش اومد.
علی به صندلی رو‌به‌رویش اشاره کرد.
- بفرمایید، بعد بپرسید.
درحالی‌که به طرف صندلی‌ام می‌رفتم گفتم:
- شما می‌گید خدا کسانی رو که توکل کنن تنها نمی‌ذاره و کمک می‌کنه.
- خب.
روی صندلی سیمانی نشستم و دستانم را روی میز گذاشتم.
- فرض کنید من برای رسیدن به هدفی خیلی مشتاقم، خیلی هم تلاش کردم، طبق گفته شما توکل هم کردم و منتظرم تا نتیجه‌ی کارم رو ببینم.
علی کمی ابروهایش را درهم کرد.
- خب؟
- حالا اگه چند روز مونده به نتیجه‌ی هدفم که خیلی هم براش تلاش کردم و زحمت کشیدم بیفتم بمیرم چی؟
- خب منظور؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
742
پسندها
5,057
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #355
علی سری به تأسف تکان داد.
- اگه به توحید برسید و ایمان داشته باشید، دیگه هر کاری خدا بکنه رو قبول می‌کنید، چون می‌دونید کار خدا عین عدالت و مهربانیه، حتی اگه حکمتش رو نفهمید.
بلند شدم.
- من نمی‌تونم این افکار خوش‌باورانه رو قبول کنم، یعنی چی خدا هر کاری بکنه عدالته؟ این آخر ساده‌ لوحیه که به خدایی که نذاشته به شادی و موفقیت برسم بگم دست‌خوش قبولت دارم، توکل کردن و امید داشتن به خدایی که هر لحظه می‌تونه هر کاری بکنه اشتباهه، من فقط باید به خودم متکی باشم.
- مشکل اینه شما همیشه خدا رو‌ مثل آدم‌ها تصور کردید، فکر می‌کنید خدا نعوذبالله مثل ماها عقده‌ی آزار رسوندن داره و دلش می‌خواد بنده‌هاشو اذیت کنه.
من که با حرص قدم می‌زدم پشت صندلی قرار ‌گرفته بودم به طرف علی خم شدم.
- خب به کسی که با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
742
پسندها
5,057
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #356
***
صدای در مرا بیدار کرد. دستم را از روی سرم برداشتم و کمی نیم‌خیز شدم.
- کیه؟
صدای زهرا آمد‌.
- خانم! منم، براتون خرید کردم.
بلند شدم و لبه تخت نشستم.
- بیا تو.
زهرا داخل شد و لبخند زد.
- خانم! آب که آوردم خوابیده بودید، همون‌جوری گذاشتم دم در، ببخشید دیگه الان مجبور بودم بیدارتون کنم، نزدیک ظهره، براتون ناهار گرفتم.
- نه مهم نیست فقط یک کم دراز کشیده بودم.
بلند شدم به پلاستیک خریدها نگاه کردم.
- اگه مشکلی نیست خودت توی یخچال جاشون بده‌ من دستم رو بشورم برگردم.
وقتی برگشتم زهرا به غذای روی میز اشاره کرد.
- خانم نمی‌دونستم چی می‌خورید، براتون کباب گرفتم، ولی مرغ و‌ خورش هم دارن، قیمه، قورمه و‌ بادمجون، دفعه بعد بهم بگید چی می‌خورید همون رو براتون می‌خرم.
در جوابش فقط سری تکان دادم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
742
پسندها
5,057
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #357
لپ‌تاپم را از کیف بیرون آوردم روی تخت به دیوار تکیه دادم و لپ‌تاپ را روی پایم گذاشتم. فلش امیر را وصل کرده و مشغول مطالعه مدارک و گزارش‌های پرونده نورخدا جنگرانی شدم. مدتی گذشته بود که زهرا در زد و داخل شد.
- سلام خانم! براتون چایی آوردم.
تشکری کردم و دوباره سرم را داخل لپ‌تاپ خم کردم. زهرا فلاسکی را که در دست داشت روی میز گذاشت.
- خانم غذاتون رو که نخوردید.
همان‌طور که آخرین‌ خط‌های گزارش را می‌خواندم گفتم:
- کبابش خوب نبود، یادت باشه فردا برام مرغ بگیری.
- باشه خانم می‌تونم این رو ببرم؟
سرم را بالا کردم و به او که ظرف غذا را دست گرفته بود، نگاه کردم.
- آره، ببرش.
زهرا به سبد روی میز که درونش چند فنجان بود اشاره کرد.
- توی همین‌ها براتون چایی بریزم؟
نگاهی به فنجان‌های کوچک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
742
پسندها
5,057
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #358
دست دراز کردم و ماگ را از روی میز برداشتم. کمی تلخی چای آرامم کرد. گوشی را از جیبم بیرون آوردم و با شهرزاد تماس گرفتم.
- سلام شهرزادی!
- سلام دوسی! رسیدی؟
- آره، حالت چطوره؟
- خوبم، فقط حوصله‌ام توی خونه سر رفته.
- امیر پیشته؟ باهاش کار دارم.
- آره بابا! امیر بیست‌چاری این‌جاست، گوشی رو نگه دار.
چند ثانیه هم طول نکشید که امیر جواب داد. فقط همان اندازه که ماگ را دوباره روی میز بگذارم.
- سلام سارینا خانم! طوری شده؟
- سلام آقا امیر! نه، فقط این‌که من گزارش نورخدا رو خوندم، هیچی ازش نیست که، از کجا‌ باید محل کار و خونه‌اش رو‌ پیدا کنم؟ می‌تونید یه سر برید عادل‌آباد یه مصاحبه باهاش بکنید؟
- نمی‌شه، چون پلیس هنوز در مرحله تحقیقاته، دادگاه اجازه نمی‌ده.
دستی به پشت گردنم کشیدم.
- پس من از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
742
پسندها
5,057
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #359
تلفن را قطع کردم و روی میز گذاشتم. از روی تخت بلند شدم. ضعف حاصل از گرسنگی اذیتم می‌کرد. یخچال را باز کردم تا محتویاتش را ببینم، چشمم روی خریدهای زهرا گشت و روی سیب‌های درون پلاستیک ایستاد. یک سیب برداشتم.
- حالا کجا بشورمش؟
ناچار از اتاق و بعد فلت بیرون رفتم، در طول راهرو‌ به طرف آشپزخانه‌ی ته راهرو قدم زدم. هیچ‌کَس نبود. سیب را شستم و درحالی‌که گاز می‌زدم، مسیر رفته را برگشتم. وقتی به این فکر‌ می‌کردم‌ که باید برای غذا پختن همه‌ی این مسیر را بروم و بیایم، عصبی می‌شدم و به تقی‌پور ناسزا می‌گفتم. ته‌مانده‌ی سیب خورده شده را داخل سطل زباله زرد رنگ گوشه‌ی اتاق انداختم و روی تخت دراز کشیدم. همین که خواستم چشمانم را ببندم گوشی زنگ‌ زد. بلند شدم و از روی میز برداشتم؛ ایران بود. دوباره دراز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
742
پسندها
5,057
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #360
***
از آخرین پله‌ی سنگی که به مقبره خواجو می‌رسید پایم را روی سطح پیاده‌رو گذاشتم. علی کمی فاصله داشت و با لبخندی به من نگاه می‌کرد، برخلاف همه‌ی روزهای گذشته که نگاه از من می‌دزدید. در جوابش لبخندی زدم. دست دراز کرد، چند ساعت هم از عقد نگذشته بود، راحت نبودم، با تردید دستم را سست در دستش گذاشتم به‌طوری که فقط انگشتانم در دستش قرار گرفت، همین که دستانش را بست، گرمای وجودش را به درون خود کشیدم و لبخندم پهن‌تر شد. اولین قدم را که کنار هم برداشتیم، کمی سرش را نزدیک‌تر کرد.
- الان کجا بریم خانم گل؟
من که هیچ‌گاه از کسی خجالت نمی‌کشیدم، در این موقعیت، ناخودآگاه از او شرم کرده بودم. نگاهم را به نوک پاهایم دوختم.
- نمی‌دونم هرجا شما بگید.
- اومدیم بهت خوش بگذره، نه که این‌قدر معذب باشی،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا