• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان راهی جز او نیست | دردانه عوض زاده کاربر انجمن یک رمان

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
741
پسندها
5,050
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #421
سوار اتوبوس تقریباً قدیمی شدم. اتوبوس‌ مسافران زیادی نداشت. مثل این‌که ناامنی که مدتی بود گریبان‌گیر آن منطقه شده روی تعداد مسافران هم تاثیر گذاشته بود. همه مسافران با لباس‌های محلی‌شان مشخص می‌کردند که ساکنان منطقه هستند و از میان آن‌ها فقط من بودم که مانتو و شلوار و مقنعه پوشیده بودم.
کوله‌ام را بالای صندلی قرار داده و نشستم. سرم را به پنجره تکیه دادم و چشمم را به باغچه و‌ شمشاد کنار جایگاه پارک اتوبوس دوختم. از این‌که به تنهایی جای ناشناخته‌ای می‌رفتم که اتفاقاً روی امنیتش هم نمی‌شد حساب کرد، ترس در دلم افتاده بود. همین چند وقت پیش بود که تروریست‌ها از مرز رد شده و افراد یک پاسگاه مرزی را قتل‌عام کرده بودند. اگر دوباره رد می‌شدند و می‌آمدند چه؟
چشم از پنجره گرفتم و به راننده دوختم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
741
پسندها
5,050
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #422
حرص خوردن رضا کاملاً واضح بود.
- صبح رفتم میدون گرفتم، یه مقدارش رو دادم مادر، یه مقدارش هم بردم برای عمو این‌ها، یکی‌اش رو هم دارم می‌برم خونه، ببینم این تحفه‌ی تو چیه؟ هنوز نخوردم.
- از مادر پس‌گردنی خوردی که دپرسی؟
- سارینا! تو حالت خوش نیست، من نگرانیم بابت توعه... .
- داداشی! جون من بگو ایران چی گفت؟
رضا کلافه نفسش را بیرون داد.
- بهش گفتم این‌ها رو خریدم، سرزنشم کرد چرا خرج بی‌خود می‌کنم، اگه می‌خوای از عمو بپرسی، خودم زودتر میگم عموجان هم به لطف شما توبیخم کرد که این ول‌خرجی‌ها اصلاً موقعش نیست، الان راضی شدی؟
- پس بگو چرا داداش کوچیکه ناراحته، داداشی پدرزن مثل بابای آدمه، دل‌خور نشو.
- مزه نریز سارینا! تو فقط باید برگردی.
- مگه اتفاقی افتاده؟
- چه اتفاقی بزرگ‌تر از این‌که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
741
پسندها
5,050
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #423
با صدای کسی که صدایم می‌زد «خانم» بیدار شدم. شاگرد راننده بود.
- خانم! بیدار شید باید پیاده بشید.
مقنعه‌ام را صاف کردم.
- رسیدیم کچم‌خان؟
- نه، ایست بازرسیه.
- ایست بازرسی؟ چرا؟
- این‌جا عادیه، کوله‌تونو بردارید بیایید پایین.
شاگرد راننده رفت. نگاهی به اتوبوس کردم. مسافران همگی پیاده شده بودند. بلند شدم. کوله‌ام را از بالای صندلی‌ها برداشتم از اتوبوس پیاده شدم.
شاگرد راننده در صندوق را بالا داده بود و هر کدام از مسافران چمدان یا کیف خود را برمی‌داشتند. چمدانم را برداشتم و به شاگرد راننده گفتم:
- حالا چی کار کنم؟
به جایی پشت سرم اشاره کرد.
- ببر اون‌ها بگردن، بعدش دوباره بیار.
برگشتم. در مکانی دورتر یک میز زیر سایبان کوچکی قرار داشت. یک افسر پشت میز نشسته بود و دو سرباز کنارش. سربازها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
741
پسندها
5,050
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #424
ستوان بدون این‌که نگاهی کند پرسید:
- کارت چیه؟
لحن خشکش ترسم را بیشتر کرد. نمی‌دانم چرا؟ اما ترسیدم بگویم خبرنگارم.
- دانشجوئم.
- دانشجوی کجا؟
- زاهدان.
- این عکس‌ها چیه؟
نگاه کردم. عکس‌ میوه‌های غرفه حاجی‌خان بود.
- من به عکاسی علاقه دارم. از سر کنجکاوی گرفتم.
چشم ریز کرد و به من دقیق شد.
- اهل کجایی؟
می‌خواستم حتماً وارد منطقه شوم پس نباید می‌فهمید اهل این‌جا نیستم.
- اهل یکی از روستاهای سربازم، شاهوان، دارم برمی‌گردم خونه.
اخم کرد.
- کارت دانشجویی؟
- همراهم نیست.
- هیچ کارت شناسایی همراهت نیست؟
کمی خوشحال شدم که همه کارت‌هایم را به‌خاطر علاقه به عادات مردانه، سال‌هاست که در کیف کوچکی در جیب عقب شلوار جینم نگه می‌دارم و همین باعث شد افسر آن‌ها را در کوله پیدا نکند و البته که از روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
741
پسندها
5,050
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #425
یک راه فرار پیدا کردم‌ و همان را دست گرفتم.
- ها! قربان، این سرکار راست میگه، ننه و بابام که مردن خاله‌ام منو بزرگ کرد.
ستوان دوباره با اخم به من نگاه کرد.
- بلوچ‌های روستاهای اون اطراف که نمی‌ذارن دختر درس بخونه، چطور‌یه که تو رو فرستادن دانشگاه؟
به جای من سرباز جواب دلد.
- قربان! از خاله هیچی بعید نیست، همیشه هرجا نشسته گفته چرا دخترهاتون رو نمی‌ذارید درس بخونن، همه می‌دونن اون به دخترها زیادی رو میده.
از لحن و سخن سرباز هیچ خوشم نیامد، اما نمی‌توانستم زبان باز کنم. دستم را روی میز ستوان تکیه دادم.
- قربان! من راست میگم، اهل شاهوانم، از سه‌راه کچم‌خان باید برید اون‌جا، اصلاً همراهم بیایین تا بفهمین راست میگم.
ستوان چند لحظه متفکر نگاهم کرد. حتماً پیش خودش حساب می‌کرد این دختر خطر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
741
پسندها
5,050
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #426
در سه‌راهی که پیاده شدم چمدانم را روی زمین کشیده و در حاشیه راهی که از جاده اصلی جدا می‌شد به راه افتادم. هوا داشت گرم‌تر می‌شد. چند دقیقه‌ای راه رفته بودم که یک پیکان وانت سفید کنارم توقف کرد.
- کجا میری خانم؟
سرم را کج کردم تا از پنجره، راننده را که مرد تقریباً مسنی با ته ریش سفید و کلاه پشمی بر سر بود ببینم.
- میرم‌ شاهوان.
- توی شاهوان چیکار داری؟
- دنبال بقالی آقایوسفم.
- یوسف کچل؟
خنده‌ام‌ گرفت. اما‌ لب بستم.
- با یوسف چیکار داری؟
- با اون کار‌ ندارم، می‌خوام‌ برم‌ خونه خاله سبزه‌گل، بهم گفتن توی کوچه کنار بقالی‌ آقایوسفه.
- بیا بالا می‌برمت.
- ولی... .
- نترس... یوسف‌کچل‌ خودِ منم.
چشمانم گرد شد. تازه توانستم مقداری از سر بی‌مویش‌ را از زیر کلاه ببینم. چون جوابی از من نشنید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
741
پسندها
5,050
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #427
کمی به طرف آقایوسف برگشتم.
- وقت ندارم‌ بمونم یاد بگیرم، خبرنگارم‌ اومدم عکس و خبر از کارهاش بگیرم.
- از زاهدان اومدی؟
- نه از شیراز اومدم.
- اوه... از اون‌جا پاشدی اومدی این‌جا خاله سبزه‌گل‌ رو‌ پیدا کنی؟
- تعریف کارهاش همه‌جا هست.
- حق هم هست، خاله کارهاش خیلی خوبه، یه روز‌ بیا کارهای دختر منو هم ببین، از اون‌ها هم عکس بگیر، اسمش گل‌جهانِ اما بهش می‌گیم‌ گلی.
می‌خندم از خوش‌مشرب بودن پیرمرد خوشم آمد. هم‌صحبتی با او‌ خوب بود.
- باشه میام، چندتا بچه داری؟
- چهارتا پسر دارم یه دختر.
- خدا حفظشون کنه.
- پسرها رو‌ زن دادم رفتن، دخترم‌ پیشم‌ مونده، دلم نمی‌خواد شوهرش بدم راه دور‌، ولی‌ فکر‌ کنم‌ اون هم‌ دیگه باید بره سر بخت و اقبالش.
چیزی نمی‌گویم آقایوسف ادامه می‌دهد.
- حتماً بیا کارهاش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
741
پسندها
5,050
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #428
آقایوسف درحالی‌که پیاده میشد گفت:
- رسیدیم.
من هم با چمدانم پایین آمدم. آسفالت تا همین‌جای روستا آمده و‌ بقیه‌ مسیر خاکی‌ بود. یک‌طرف دشت و زمین کشاورزی‌ قرار داشت و‌ یک‌طرف خانه‌های بعضاً بلوکی، یک مغازه با در باز در مقابل ما‌ قرار داد. جلوی مغازه از صندوق میوه تا دبه بنزین پیدا می‌شد. آقایوسف به‌طرف عقب ماشین رفت، من هم به دنبالش رفتم. پسر بچه‌ای دوان‌دوان‌ خود را رساند.
- ننه‌ام گفت روغن آوردی؟
- ها! صبر کن بارها رو‌ بذارم پایین، تو وردار ببر داخل، بعد بهت میدم‌ ببری،‌ فقط به‌ بوات بگو‌ حسابش داره سنگین میشه.
کیسه‌ای را به دست پسر داد و پسر داخل مغازه برد. متوجه شده‌ام آقایوسف لهجه‌اش به این‌جا نمی‌خورد.
- آقایوسف! شما بلوچی حرف نمی‌زنید؟
کیسه برنجی را زمین می‌گذارد و‌ می‌خندد.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
741
پسندها
5,050
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #429
به طرف کوچه کنار‌ مغازه اشاره کرد.
- باشه هرجور راحتی، خونه خاله از اون طرف... .
کمی مکث کرد.
- بیا توران هم داره میاد با اون می‌فرستمت بری.
متوجه زن جوانی شدم که از کوچه بیرون آمد کوتاه قد بود و حامله بودنش از پشت لباس محلی‌اش کاملاً به چشم می‌آمد. به ما که نزدیک شد به آقایوسف گفت:
- سلام یوسف، خاله گفت قند آوردی؟
- ها! به خاله بگو قند که آوردم هیچ، مهمونم هم براتون‌ آوردم، صبر کن برم بکشم بیارم.
آقایوسف به طرف مغازه رفت. توران صورت گردش را به طرفم گرفت و با چشمان سیاهش به‌ من نگاه کرد.
- سلام، شما‌ خونه ما میایید؟
- سلام من می‌خوام برم‌ خونه‌ی خاله سبزه‌گل.
- خب خونه ما میایید دیگه.
- به من گفته بودن خاله یه پسر داره، تو دخترشی؟
- نه من عروسشم، با خاله‌ چیکار داری؟
یوسف با پلاستیک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
741
پسندها
5,050
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #430
زودتر از توران پا به درون خانه گذاشتم. کمی در حیاط پیش رفتم و بعد ایستادم. به همه‌جای حیاط خانه چشم گرداندم. حیاط خانه بزرگ و‌ با سنگ‌ریزه کف آن پوشیده شده بود. ساختمان نسبتاً بزرگی که با بلوک سیمانی ساخته شده بود و با دو پله و ایوان سیمانی مقابلش از حیاط بالاتر قرار داشت در وسط حیاط بود. سمت راست در حیاط باغچه‌ای قرار داشت که بیشتر در آن سبزی کاشته شده بود. بعد از باغچه قسمتی از حیاط را با توری محصور کرده بودند که درون آن تعداد قابل توجهی مرغ و‌ خروس و جوجه قرار داشت. در سمت چپ در کنار دیوار تنوری قرار داشت که از دیواره‌های بالا زده آن از زمین مشخص می‌شد. با فاصله از تنور کنار ایوان ساختمان دو منبع یکی فلزی و یکی سفید از جنس پلی‌اتیلن قرار داشت. روی منبع‌ها را با چوب داربست درست کرده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 1, مهمان: 0)

عقب
بالا