• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان راهی جز او نیست | دردانه عوض زاده کاربر انجمن یک رمان

دردانه. ع

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
664
پسندها
4,577
امتیازها
21,973
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #401
با صدای در از خواب پریدم. بعد از چند ثانیه بلند شدم و در را باز کردم. زهرا با یک سینی بزرگ پشت در بود. از صورت خواب‌ آلودم فهمید خواب بوده‌ام.
- خانم بیدارتون کردم؟
از جلوی در‌ کنار رفتم‌ تا داخل شود.
- از صبح زود بیدار شده بودم، خسته بودم، ولی دیگه باید بیدار می‌شدم.
زهرا سینی‌ را روی میز گذاشت.
- خانم! وقت ناهاره براتون غذا آوردم.
به محتویات سینی دقت کردم. دو بشقاب برنج زعفرانی و مرغ بود با زرشک و البته بوی ادویه. حتماً خیلی به خرج افتاده بود.
- بوی خیلی خوبی داره، تا حالا یه چیزی از غذاهای شما‌ فهمیدم اونم اینه که خیلی ادویه می‌زنید.
- خانم خوشتون نمیاد؟
- چرا جالبه برام، ماها این‌قدر ادویه نمی‌زنیم.
زهرا سفره را روی‌ زمین انداخت.
- خانم‌! تعارف نکنید اگه خوشتون نیومد بهم بگید.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
664
پسندها
4,577
امتیازها
21,973
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #402
***
یکی از روزهای پایانی مردادماه بود. ماه رمضان تمام شده بود و علی می‌توانست در طی جلساتمان چیزی هم بخورد. تازه وارد پارک شده بودم که چشمم به دکه‌ی بستنی‌فروش افتاد. لبخندی زدم. خوب بود یک‌بار هم من این پسر متشخص را مهمان می‌کردم. دو کاسه نسبتاً بزرگ بستنی با اسکوپ‌های رنگی شیرین گرفتم و به طرف محل قرارمان راه افتادم.
کل شب گذشته را به حرف‌های قبلی او‌ درمورد خدا فکر کرده بودم و از یادآوری حرف‌هایش گرمای لذت‌بخشی به قلبم نفوذ کرده بود و صبح با بی‌صبری که برای شنیدن چندباره تُن صدایش داشتم به طرف پارک راه افتادم. گویا تازه داشتم او را می‌دیدم و می‌شناختم. زیبا حرف می‌زد، با منطق و محکم. پسر بسیار مودبی بود. حسن‌های رفتاری زیادی داشت که من قبلاً آن‌ها را ندیده بودم.
از دور دیدم که پشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
664
پسندها
4,577
امتیازها
21,973
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #403
یک قاشق از بستنی را در دهانش گذاشت و سعی کرد با دقت به حرف‌هایم‌ گوش دهد.
- امروز شک و‌‌ شبهه‌ای اون‌جوری که فکر‌ می‌کنید ندارم، دوست دارم‌ از ذات خدا برام حرف بزنید، تا بیشتر بدونم، این خدا چی هست؟
نگاهش را به بستنی‌اش دوخت.
- خیلی خوبه که کم‌کم داره سوالاتتون کمتر میشه، ولی الان مسئله اینه که ما نمی‌تونیم و اجازه نداریم به ذات خدا فکر‌ کنیم.
- این‌که خدات گفته اجازه نداری به من فکر‌ کنی استبداد نیست؟
- خب دلیل هست برای این منع.
کمی مکث کرد.
- اولین دلیلش اینه که مغز ما‌ برای درک ذات خدا خیلی کوچیکه، هرچی هم فکر‌ کنیم هیچی نمی‌فهمیم، پس بهتره اصلاً خودمونو درگیر نکنیم، چون درنهایت چیزی نصیبمون نمی‌شه؛ دومین دلیل هم اینه که وقتی بشینیم به ذات خدا فکر کنیم‌ چون نمی‌تونیم تصورش کنیم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
664
پسندها
4,577
امتیازها
21,973
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #404
کمی کنار لبش کش آمد.
- تعارف که نداریم، می‌دونم از نظر شما‌ من عقب‌مونده‌ام، قبلاً حتی اینو ازتون هم شنیدم.
از شرم سرخ شدم.
- من معذرت می‌خوام.
لبخندی زد.
- اینو‌ نگفتم ناراحت بشید، خود من هم به دل نگرفتم، خب چون این عقیده شما بوده، گرچه شاید اشتباه باشه، ولی محترم هست، من این حرفو‌ زدم تا بگم همه این چیزهایی رو که شما بدون دیدن من درموردم تصور کنید یا هر صفتی که منو به اون می‌شناسید، نشانه‌های وجود منه نه خود وجود من، وجود من قابل درک نیست، شما از نشانه‌ها اونو می‌شناسید.
با چشمانی خیره‌ فقط محو او شده بودم و‌ حرف‌هایش را مزمزه می‌کردم تا بفهمم چه می‌گوید. بعد مکثی کوتاه گفت:
- شناخت ذات خدا زمانی برای ما مسئله میشه که قصد کنیم خدا رو بشناسیم، بعد‌ چون نمی‌تونیم بفهمیم ذاتش چیه؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
664
پسندها
4,577
امتیازها
21,973
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #405
***
صبح فردا با رشیدی که مدام خمیازه می‌کشید و بداخلاق‌تر از هر روز بود، به میدان تره‌بار رفتم. حاجی‌خان پشت میزش درحال خوردن چای بود.
- سلام حاجی‌خان!
حاجی‌خان با دیدن من فنجانش را در نعلبکی کوبید.
- تو که باز پیدات شد، گفتم همون دیروز رفتی.
بند کوله‌ام‌ را دست‌ فشردم.
- آدرس خونه نورخدا رو بده تا برم.
حاجی‌خان کمی خودش را عقب کشید.
- ولم کن خانم! من دنبال دردسر نیستم، برو خدا روزی‌تو جای دیگه حواله کنه.
به میزش نزدیک‌تر شدم.
- چه دردسری؟ فقط یه آدرس ازت خواستم.
- همین خودش دردسره، منو چه به نورخدا؟ یه غلطی کردم کار بهش دادم، حالا مدام دارم به این و اون جواب پس میدم، مامورها چند روز غرفه‌مو به این خاطر که نورخدا توی بار من قاچاق می‌برده تعطیل کردن و خودمو بردن بازداشت و بازجویی، چند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
664
پسندها
4,577
امتیازها
21,973
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #406
به خوابگاه که رسیدم فقط توانستم لباسم را عوض کرده و خودم را برای خواب روی تخت بیندازم.
اما علی در خواب رهایم نمی‌کرد، همان روز آخر بود در آزمایشگاه، علی وسایلش را جمع می‌کرد و من از او می‌خواستم توضیح دهد ولی هیچ نگفت و به جایش حلقه‌اش را پس داد. علی رفت و من تنها ماندم، تنهایی در تاریکی فرو رفتم، علی رفته بود نور را هم با خودش برده بود.
با نفس‌نفس از خواب پریدم. از روی تخت بلند شدم، به طرف یخچال رفتم و بطری آب‌معدنی را به دهان گذاشتم تا عطشم را فرو ببرم. بطری را که به یخچال باز گرداندم تازه با دل‌دردی که گرفتم یادم آمد صبحانه نخورده بودم و آب را با شکم خالی نباید می‌خوردم با یک دست شکمم را چنگ زده و با ابروهای درهم به طرف تخت رفتم. با دست دیگرم کتاب یک عاشقانه آرام را از روی میز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
664
پسندها
4,577
امتیازها
21,973
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #407
صبح فردا زودتر از هر روز به میدان رسیدم. حاجی‌خان هنوز نیامده بود و شاگردش در حال بازکردن غرفه بود. جای دیروزم کنار باغچه نشستم و به شاگرد حاجی‌خان که به نظرم به زور بیست سال داشت، چشم دوختم. پسر جاروی دسته بلندی را در دست گرفته و جلوی غرفه را جارو می‌کشید.
- پسر! اسمت چیه؟
پسر لاغر‌اندام و سبزه‌رو با آن چشم‌های سیاهش فقط نگاهی کرد و بدون جواب مشغول کارش شد.
- چیزی که ازت نخواستم، فقط اسمتو پرسیدم.
همان‌طور که با یک دست جارو می‌کشید با دست دیگر نقاب کلاه مشکی‌اش را بیشتر پایین کشید.
- با من چی‌کار داری؟
- هیچی.
سر بلند کرده و به من زل زد
- پس چرا اسممو می‌خوای؟
شانه‌ای بالا انداختم.
- دلت نمی‌خواد نگو، من چون خبرنگارم سوال پرسیدن رو دوست دارم.
پسر به جارو تکیه داد.
- واقعاً خبرنگاری؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
664
پسندها
4,577
امتیازها
21,973
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #408
جلال کمی مکث کرد و بعد به داخل مغازه اشاره کرد.
- اون خربزه درختی‌ها میوه‌های گرونین، سردخونه هم ازش قبول نمی‌کنه نگه داره، موز و انبه فروش دارن، اون‌ها نه، اگه خراب بشن حاجی‌خان زیاد ضرر می‌کنه.

نگاهی به سبد پاپایا‌های داخل غرفه انداختم که روز اول سه ردیف سه تایی بودند و‌ در این دو روز فقط یک ردیف از آن‌ها کم شده بود.
- اگه می‌تونید ازش بخرید، تا دلش باهاتون نرم بشه.
جلال داخل رفت و‌ من هم بلند شده و جلوی غرفه رفتم تا نگاه دقیق‌تری به پاپایاها بندازم. یادم آمد که ایران به شدت مخالف میوه‌‌ی خارجی است و دوست ندارد میوه خارجی بخوریم، اما چاره‌ای ندارم‌ برای این‌که زودتر به خانه برگردم مجبورم حرف گوش نکن شوم. صدای حاجی‌خان مرا از فکر بیرون آورد.
- دخترجون! تو دست از سر من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
664
پسندها
4,577
امتیازها
21,973
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #409
از این‌که شنیدم میوه‌ها ایرانی‌ست خوشحال شدم، چرا که ایران هم دیگر اعتراض نمی‌کرد.
- حاجی! این روزها برای شیراز هم بار می‌فرستی؟
حاجی مشغول‌ خواندن فاکتورها شد.
- آره‌، عصر.
- یه سبد از این به قول شما خربزه درختی‌ها هم بفرست، هماهنگ می‌کنم بیان تحویل بگیرن.
حاجی سر بلند کرد و پوزخند زد.
- داری پولشو بدی؟ می‌دونی قیمت یه سبد از این‌ها چند میشه؟
کارتم را بیرون آوردم و‌ روی میز‌ گذاشتم.
- نگران نباش‌ حاجی! بکش، هرچه‌قدر میشه بکش.
جلال سینی چای را روی‌ میز گذاشت و نگاهی از تعجب به من انداخت. نظیر همان نگاه‌ را حاجی‌خان هم داشت. کارت را برداشت و با رمزی که گفتم کارت را کشید. وقتی کارت و رسید را برگرداند، حتی نگاه به رسید پول هم نیانداختم و هر دو را داخل جیب مانتوم فرستادم.
حاجی‌خان پرسید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
664
پسندها
4,577
امتیازها
21,973
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #410
درحالی‌که راه خروج از میدان را پیش گرفته‌ بودم گوشی‌ام را بیرون آوردم و به رضا زنگ زدم.
صدای نگرانش در گوشم پیچید.
- سارینا؟ اتفاقی افتاده این وقت صبح زنگ زدی؟
- سلام داداش! طوری نشده.
- پس چی؟
- رضا یادته دبیرستانی بودیم بابا آووکادو گرفت، مادر ناراحت شد و گفت نباید میوه خارجی بخری؟
رضا با خمیازه گفت:
- آره، مامان با قضیه‌ی میوه‌ی خارجی خیلی مشکل داره، حالا خواب‌نما شدی اول صبحی زنگ زدی خاطره‌بازی می‌کنی؟
- نه، می‌خوام بهت بگم یه سبد پاپایا گرفتم فردا صبح برو میدون تره‌بار از غرفه سی‌ و‌ دو آقای زراندوز تحویل بگیر.
لحن رضا از خواب‌آلودگی بیرون آمد و‌ جدی شد.
- حالت خوشه سارینا؟ تو یه سبد پاپایا گرفتی برای چی؟ وقتی می‌دونی مامان نمی‌ذاره بیاد توی خونه.
- رضا! به مادر بگو این‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 1, مهمان: 0)

عقب
بالا