• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان راهی جز او نیست | دردانه عوض زاده کاربر انجمن یک رمان

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
740
پسندها
5,041
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #411
رشیدی مثل همیشه تا خوابگاه با اخم و بدون حرف مرا رساند. قبل از پیاده شدن رو به او کردم.
- فردا دیگه نیازی نیست بیایید منو ببرید میدون.
فقط سر تکان داد، اما موقع پیاده شدن صدای آرامَش را شنیدم که «چه عجب» گفت. اخم کردم و سعی کردم فکرم را مشغول او نکنم.
تازه به فلت خودم رسیده بودم که دیدم زهرا با ماسک و دستکش زردرنگ و سبد کوچکی که وسایل تمیزکننده در آن بود از سرویس بهداشتی بیرون آمد. تا مرا دید ماسک را پایین داد.
- سلام خانم!
- سلام زهراجان، بعد که کارت تموم شد بیا پیشم.
- کارم تموم شده، این‌ها رو بذارم سر جاش، دست‌هام رو‌ می‌شورم میام.
سری تکان دادم، در را باز کردم، پوتین‌هایم را روی جاکفشی گذاشته و داخل شدم. تازه لباسم را عوض کرده بودم و با انگشت داشتم موهای کوتاهم را جلوی آینه حالت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
740
پسندها
5,041
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #412
شروع به نوشتن پیام کردم.
- داداشی! میوه‌ها رو‌ زود پخش کن و به ایران هم بگو زود مصرف کنید مثل این‌که میو‌ه‌های زودخراب‌شویی هست، درضمن حتماً بخورید خیلی خوش‌مزه‌اس، اصلاً یه چیز عجیبیه، باید امتحان کنی، فکر کن خربزه بخوری با طعم انبه.
چند دقیقه بعد پیامی از رضا آمد.
- نوش جونت آبجی، من بیشتر باید به فکر‌ قبول مزه کتک مامان باشم که وقتی گفتم پاپایا رشوه گرفتم از خونه پرتم نکنه بیرون و ازش بخوام برای تنبیه فقط به پس‌گردنی اکتفا کنه.
خندیدم و‌ پیام نوشتم.
- مجبوری بگی‌ رشوه گرفتم؟ بگو از یه جایی خریدم فقط تاکید کن که طرف گفت از سرباز اومده تا مادر حتماً بخوره.
پیام را فرستادم و تکه دیگری از میوه را خوردم. که صدای دینگ اعلان گوشی بلند شد.
- درسته این‌طوری پرت نمی‌شم بیرون ولی حتماً...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
740
پسندها
5,041
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #413
چه روزگاری را با رضا گذراندم. در کودکی چه بازی‌هایی که نمی‌کردیم؟ یا بهتر است بگویم چه آتش‌هایی که نمی‌سوزاندیم؟ چقدر روی چمن‌های پشت شمشادهای باغچه فوتبال بازی کردیم. چقدر شاخه‌های درخت پیر توت میزبان ما دو نفر بود. رضا بالا رفتن از درخت را یادم داد. او بالا می‌رفت و دست مرا هم می‌گرفت و بالا می‌کشید و ما از آن بالا به شهرزاد که از ترس افتادن پایین می‌ماند، فخر می‌فروختیم. چقدر من و رضا برای کم کردن روی هم‌دیگر به جای پایین آمدن از پله‌های ایوان از نرده‌های آن آویزان شده و پایین پریدیم. اما حیف همه‌ی این خوشی‌ها با مشخص شدن بیماری من پایان یافت. زمانی‌که پدر و ایران فهمیدند بیماری مادرزادی دارم هر کاری را برای من قدغن کردند. از درخت بالا رفتن و پریدن از نرده‌ها، تا حتی توپ‌بازی و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
740
پسندها
5,041
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #414
عصر بود که شماره تقی‌پور را گرفتم.
- سلام خانم ماندگار عزیز! حالتون چطوره؟
- سلام ممنونم.
- طوری شده تماس گرفتید؟
- بله، من بالاخره تونستم شماره برادر نورخدا رو‌ گیر بیارم، اهل زاهدان نیستن که برم گزارش بگیرم، می‌خوام‌ بدونم چه اطلاعاتی از خانواده‌اش می‌خواین که تلفنی از برادرش بپرسم.
- تلفنی؟ ممکن نیست، من گزارش میدانی می‌خوام.
- دارم‌ میگم خانواده‌ی نورخدا زاهدان نیست که برم گزارش بگیرم.
- نباشه، هرجا که هستن باید برید گزارش بگیرید.
- آقای تقی‌پور! اون‌ها اهل اطراف سربازن، من نمی‌تونم تا اون‌جا برم.
- چرا نمی‌تونید؟ تا زاهدان رفتید تا سرباز هم برید.
- یعنی خبر ندارید همین چند وقت پیش عملیات تروریستی تو‌ی منطقه انجام شده؟
- شده باشه، شما‌ خبرنگارید وظیفه‌تون... .
- گوش کنید آقای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
740
پسندها
5,041
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #415
***
دانشکده در اختیار دانشجویان ارشد هر گرایش یک اتاق قرار می‌داد که دانشجویان برای کارهای درسی و تحقیقاتی خود از آن‌جا استفاده کنند و ما نیز دوازده دانشجوی شیمی آلی بودیم که یک اتاق کوچک در اختیار داشتیم و در گروه‌های دونفره می‌توانستیم از اتاق استفاده کنیم و طبق برنامه هر پنج‌شنبه نوبت من و علی بود.
صبح پنج‌شنبه بود. کلید را در قفل در اتاق چرخاندم و داخل شدم، اما دیدن وضع اتاق مرا از عصبانیت در جایم میخ‌کوب کرد. اتاق کوچک شامل یک قفسه فلزی کتاب‌خانه، یک سیستم کامپیوتری قدیمی یک میز و چهار صندلی چوبی بود، اما کل فضای میزها و صندلی‌ها با انبوهی از کاغذهای به‌هم‌ریخته، لیوان‌های کاغذی نیم‌خورده چای و قهوه و نسکافه، پوست ساندویچ و تنقلات، بشقاب‌های یک‌بارمصرف پر از پوست میوه و حتی غذای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
740
پسندها
5,041
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #416
علی خواست چیزی بگوید که خانم زارع گفت:
- آقای مهندس! من خودم الان این‌جا رو‌ تمیز می‌کنم.
به طرف او‌ رو‌ کردم و توپیدم.
- شما دیشب باید این‌جا‌ رو تمیز می‌کردید نه حالا.
علی که‌ کنارم ایستاده بود‌ بازویم‌ را گرفت تا به طرف‌ او‌ برگردم.
- چه خبرته خانم‌گل؟ آروم‌تر.
بعد رو به خانم زارع کرد.
- خانم‌زارع! من از شما عذر می‌خوام، خانم ماندگار عصبی شدن صداشون رفت بالا ، شما ببخشید.
با دندان‌های به هم ساییده غریدم.
- علی؟!
علی با اخم ظریفی به طرفم‌ برگشت و آرام «خانم‌گل» گفت تا چیزی نگویم.
خانم زارع که دستانش را در هم می‌پیچاند گفت:
- خانم مهندس! به‌خدا من دیشب اومدم این‌جا رو تمیز کنم، اون دوتا دیگه‌تون این‌جا بودن، آقای فرجام و‌ آقای حسنلو، گفتن کار دارن، نذاشتن تمیز کنم، من هم باید می‌رفتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
740
پسندها
5,041
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #417
کاغذهای به‌هم ریخته دور و اطراف کامپیوتر را جمع کردم.
- چهارشنبه بعد نوبت اون‌هاست، می‌دونم ده میان توی اتاق، قبل ده میام اتاق رو بهم‌ریخته و‌ کثیف می‌کنم تحویلشون میدم، تا حالشون جا بیاد.
علی لیوان‌ها را درون سطل زباله انداخت و‌ خندید.
- خانم‌گل! مقابله به مثل راه‌حل نیست.
کاغذها را روی هم گذاشته را تقریباً روی میز کوبیدم.
- راه‌حل نیست پس چیه؟
علی که مشغول جمع‌کردن بشقاب‌های پر‌ از پوست میوه بود گفت:
- عزیزم! اون دوتا هم مثل ما، گرفتار پایان‌نامه‌شونن، معلومه دیشب تا دیروقت درگیر بودن، یه کم درکشون کن.
پوست تنقلات را با حرص جمع می‌کردم.
- درگیر پایان‌نامه نبودن، درگیر مهمونی بودن، آخه من باید بیام آشغال‌های خوش‌گذرونی اون‌ها‌ رو جمع کنم؟
علی ظرف‌ها‌ را داخل سطل انداخت.
- حسین حرصی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
740
پسندها
5,041
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #418
روی تخت نشسته و به دیوار تکیه دادم. زانوهایم را جمع کرده و‌ پیشانی‌ام را به آن‌ها فشار دادم. صدای در و به دنبالش صدای زهرا آمد.
- ساریناخانم اجازه هست بیام؟
اولین بار بود اسم کاملم را می‌گفت. معلوم بود از عصبانیتم ترسیده که رسمی شده. سرم را بلند کردم.
- بیا تو.
زهرا که داخل شد. به رفتار نامناسبم با او فکر‌ کردم. باید از او عذرخواهی می‌کردم. زهرا به آرامی گفت:
- خانم هنوز عصبانی هستید؟
- ببخش سرت داد زدم. عصبی که میشم نمی‌تونم خودمو کنترل کنم.
- عیبی نداره خانم، ولی خوبیت نداره یه زن این‌طوری تند بشه، براتون میوه خرد کردم می‌خورید؟
بشقاب میوه‌ای را که همراه داشت و مخلوطی از سیب و خیار خرد شده بود را روی میز گذاشت. خودم را از همان روی تخت به طرف میز کشیدم. به صندلی پشت میز اشاره کردم.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
740
پسندها
5,041
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #419
سرم را به دیوار تکیه دادم.
- زهرا! گفتی اهل سربازی؟
- آره خانم!
- جنگران کجای سربازه؟
- از سرباز رد میشه اون‌ور.
- از زاهدان ماشین برای جنگران هست؟
- خانم می‌خواید برید اون‌جا؟ این روز‌ها‌ اون‌‌ورها ناامن شده‌ ها.
- چاره‌ای ندارم‌ باید برم.
- برای شما‌ خطرناکه‌ تنها راه بیفتید برید.
- باید برم تا بتونم برگردم‌ خونه.
- چی‌ بگم‌ خانم؟
- فقط بگو من‌ چطوری‌ باید از زاهدان‌ برم‌ جنگران.
- خانم! ماشین‌ مستقیم تا جنگران‌ گیرتون نمیاد، باید‌ اول‌ برید ترمینال‌ سوار اتوبوس‌ سرباز‌ بشید‌ بعد سرباز‌ که‌ رسیدید‌ با عبوری‌ برید‌ جنگران، ولی خانم عبوری سوار‌شدن‌ برای زن تنها‌ خطرناکه.
- بالاخره که چی‌؟ باید‌ برم، امشب وسایلمو جمع می‌کنم آماده میشم فردا صبح راه می‌افتم.
از روی تخت پایین آمده، به طرف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
740
پسندها
5,041
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #420
لبخند زدم.
- واقعاً بنویسم یوسف‌کچل؟
- ها خانم، اسمش اینه، خودش هم به خودش میگه یوسف‌کچل، رسیدید روستا، بگردید دکون‌شو پیدا کنید، کنار دستش یه کوچه میره، خونه‌ی خاله ته همون کوچه‌اس، درش هم قرمزه.
هر‌چه‌ زهرا گفت را یادداشت کردم.
- فقط خانم.
نگاهش کردم.
- چیه؟
- خانم! بخوام برام یه نامه می‌نویسید برای خاله‌ام‌ ببرید؟
- حتماً چرا که نه.
- خانم! باور کنید سواد دارم، اما نه اون‌قدر که خوب و‌ خوش بنویسم، شما خوب می‌نویسید، به همین خاطر زحمتشو بهتون میدم.
تخته شاسی‌ام که برگه آچار داشت را به همراه یک خودکار آبی از کوله درآوردم.
- چه زحمتی؟ بگو چی می‌خوای بنویسم.
زهرا بلند شد و کنار دستم نشست و نامه بلند‌بالایی را گفت و نوشتم. از احوال‌پرسی خود خاله و‌ پسرش و اقوام و آشنایان بگیر تا شرح...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : دردانه. ع

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا