- تاریخ ثبتنام
- 29/8/23
- ارسالیها
- 952
- پسندها
- 6,048
- امتیازها
- 22,873
- مدالها
- 16
سطح
13
- نویسنده موضوع
- #751
اشکهایی را که روی صورتم جاری شده بود را پاک کردم و درست نشستم. چشم به قاب عکس دستجمعیمان دوختم که روی دیوار نصب بود. دوباره اشک سمجی از گوشه چشمم روان شد.
- خدایا! چرا عزیزهای من باید ازم جدا شن؟ یعنی اینقدر بیلیاقتم؟
در این تنهایی دلم بیشتر از قبل علی را میخواست. بلند شدم، به حیاط رفتم و خودم را به کنار بوتهی نسترن رساندم. آفتاب گرم اواخر بهار روی سرم میخورد، اما مگر اهمیتی داشت؟ کنار نسترن دو زانو نشستم.
- علیجان! خیلی بیشتر از همیشه دلتنگتم. الان باید کنارم بودی بهم میگفتی که چرا خدا با من این کارها رو میکنه؟ چرا من همیشه باید تنهاتر بشم؟
کمی مکث کردم.
- میدونم... حتماً میگفتی اینا امتحان خداست؛ ولی چرا امتحان من باید تنهایی باشه؟ من تنهایی رو نمیخوام. علی کجایی تو؟...
- خدایا! چرا عزیزهای من باید ازم جدا شن؟ یعنی اینقدر بیلیاقتم؟
در این تنهایی دلم بیشتر از قبل علی را میخواست. بلند شدم، به حیاط رفتم و خودم را به کنار بوتهی نسترن رساندم. آفتاب گرم اواخر بهار روی سرم میخورد، اما مگر اهمیتی داشت؟ کنار نسترن دو زانو نشستم.
- علیجان! خیلی بیشتر از همیشه دلتنگتم. الان باید کنارم بودی بهم میگفتی که چرا خدا با من این کارها رو میکنه؟ چرا من همیشه باید تنهاتر بشم؟
کمی مکث کردم.
- میدونم... حتماً میگفتی اینا امتحان خداست؛ ولی چرا امتحان من باید تنهایی باشه؟ من تنهایی رو نمیخوام. علی کجایی تو؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.