• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان راهی جز او نیست | دردانه عوض زاده کاربر انجمن یک رمان

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
952
پسندها
6,048
امتیازها
22,873
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #751
اشک‌هایی را که روی صورتم جاری شده بود را پاک کردم و درست نشستم. چشم به قاب عکس دست‌جمعی‌مان دوختم که روی دیوار نصب بود. دوباره اشک سمجی از گوشه چشمم روان شد.
- خدایا! چرا عزیزهای من باید ازم جدا شن؟ یعنی اینقدر بی‌لیاقتم؟
در این تنهایی دلم بیشتر از قبل علی را می‌خواست. بلند شدم، به حیاط رفتم و‌ خودم را به کنار بوته‌ی نسترن رساندم. آفتاب گرم اواخر‌ بهار روی سرم می‌خورد، اما مگر اهمیتی داشت؟ کنار نسترن دو زانو نشستم.
- علی‌جان! خیلی بیشتر از همیشه دلتنگتم. الان باید کنارم‌ بودی بهم می‌گفتی که چرا خدا با من این کارها رو می‌کنه؟ چرا من همیشه باید تنهاتر بشم؟
کمی مکث کردم.
- می‌دونم... حتماً می‌گفتی اینا امتحان خداست؛ ولی چرا امتحان من باید تنهایی باشه؟ من تنهایی رو نمی‌خوام. علی کجایی تو؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
952
پسندها
6,048
امتیازها
22,873
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #752
کنار هم به پشتی‌های کنار دیوار تکیه داده و نشستیم.
- نگاه کن! تو میگی پدرت رفته برای خدا جنگیده، زخمی شده و کلی درد و ناراحتی کشیده؛ یعنی خدا به جای پاداش جنگی که به خاطر اون رفته، گرفتارش کرد به تخت و اکسیژن و اینا.
کمی مکث کردم. هنوز ته دلم ترس داشتم که از حرف‌هایم ناراحت شود. باتردید لب باز کردم.
- حالا اون به کنار؛ مادرت چرا باید این همه سال عذاب زندگی با یه شوهر... ببخشید اینو میگم... از کارافتاده رو تحمل کنه؟
مکث کردم چیزی در چهره‌ی متفکر و خونسرد علی که به گل‌های قالی خیره شده بود معلوم نبود؛ پس ادامه حرفم را دست گرفتم.
- یا اصلاً خودت؛ خدا چرا تو رو آورد توی یه زندگی‌ که از همون اول پرِ دردسر مریضی پدرت بود. تو اصلاً چیزی از پدر داشتن فهمیدی؟
ساکت که شدم علی سرش را بالا آورد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] melin f

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
952
پسندها
6,048
امتیازها
22,873
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #753
علی نفس عمیقی کشید و چشمش را به عکس پدرش دوخت.
- پدرم‌ بنده‌ی خوب خدا بود، با همه‌ی سختی‌ای که کشید هر گز ندیدم اعتراض کنه، اون نه می‌تونست راحت غذا بخوره، نه می‌تونست بشینه و نه می‌تونست راه بره، برای همه‌چیز به دیگران محتاج بود؛ حتی گاهی نفس کشیدن هم براش عذاب بود؛ اما‌ هرگز خنده از لب‌هاش نرفت؛ هیچ‌وقت روحیه‌شو از دست نداد، همیشه گفت خدایا شکرت. هیچ وقت اعتراض نکرد چون خدا‌ اونو اون‌طوری می‌خواست.
علی‌ به طرف من چرخید.
- خدا از مادرم‌ هم راضی بود که قسمتش کرد چند سال خدمت بابا رو بکنه. من هم توی زندگی تلاش کردم‌ بنده‌ی خوبی برای خدا باشم و خدا رو شکر‌ می‌کنم قسمتم شد چند سال خدمت بابا رو‌ بکنم؛ فقط امیدوارم‌ خدا ازم قبول‌کنه.
- من نمی‌فهمم علی! خدا چرا باید اینجوری معامله کنه؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] melin f

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
952
پسندها
6,048
امتیازها
22,873
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #754
صدای باز شدن در باعث شد سر جایم بایستم. صورتم از اشک و عرق خیس بود. زیر چشمانم را پاک کرده و منتظر نگاهم را به ماشین پدر دوختم که تا کنارم آمد و ایستاد. پدر پیاده شد و نگاهی به من کرد.
- چرا توی این گرما بیرون وایسادی؟
صدایش آرام و گرفته بود.
- سلام بابا! زود اومدی.
پدر در عقب ماشین را باز کرد و پاکت غذایی را بیرون آورد.
- غذا گرفتم باهم ناهار بخوریم.
بدون هیچ حرف دیگری به طرف خانه به راه افتاد. در سکوت به دنبالش رفتم. غذاها را روی میز آشپزخانه گذاشت و خود به طرف سرویس رفت تا دستانش را بشوید. توصیه‌ی ایران در مراقبت از پدر به یادم آمد. سریع میز ناهار را چیدم. وقتی پدر برگشت در حال شستن دست‌هایم در سینک بودم. پدر با دیدن میز چیده شده لبخندی به من زد.
- ممنون دخترم!
همان‌طور‌ که روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] melin f

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
952
پسندها
6,048
امتیازها
22,873
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #755
پدر لحظه‌ای مکث کرد و به طرف کمد برگشت.
- کفش و کیف‌هاش هم توی کشوی اون کمده، همه رو با خودش نبرده، شارژر گوشیش هم توی پریز مونده.
کمی درحال فکر به اطراف اتاق چشم چرخاند و بعد به طرف من برگشت.
- من هرچی یادم بود گفتم، خودت هم بگرد توی خونه هرچی ازش مونده جمع کن، تو بهتر از من می‌دونی هرچی که فکر می‌کنی لازمش میشه رو بذار توی چمدون براش ببر... .
پدر لحظه مکث کرد و گفت:
- آها... عکس‌هاشو هم بذار؛ فقط اون عکس دسته‌جمعی توی سالن رو بذار بمونه، بقیه رو جمع کن ببر براش.
پدر که سکوت کرد، دلخور‌ به او نزدیک شدم و سعی کردم آرام حرف بزنم.
- بابا این کارها چیه دیگه؟
پدر خود را روی مبل راحتی اتاق که قبل از ورود من کتش را روی دسته‌ی آن گذاشته بود، انداخت و دکمه پیراهنش را باز کرد تا راحت‌تر نفس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] melin f

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
952
پسندها
6,048
امتیازها
22,873
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #756
پدر آهی از ته دل کشید.
- وقتی ازم خواست با ژاله، دختر دوستش، ازدواج کنم، بدون هیچ اعتراضی قبول کردم. حتی وقتی فقط حرف‌های اولیه رو با پدر ژاله زده بودیم و قول و قرار گذاشته بودیم و پدر یه شب توی خواب قلبش از حرکت وایساد و مرد، حرف و وصیتش رو زمین نذاشتم و بعد از سالگردش با ژاله ازدواج کردم. نمی‌گم عاشقش بودم، اما براش کم نذاشتم، زنم بود اما تا عشقشو دید به همه‌چیز پشت پا زد و رفت. ژاله از همون روز اول منو نمی‌خواست. یادمه حامله که شد به من نگفت. اون موقع‌ها هنوز ازش ناامید نشده بودم؛ گرچه باهام سرد بود اما من به عنوان زنم می‌خواستمش. زود از آشفتگی که داشت فهمیدم داره چیزی رو ازم قایم می‌کنه، وقتی دیدم حرفی نمی‌زنه بهش مشکوک شدم و برای اینکه سر از کارش دربیارم، افتادم دنبالش و مچشو توی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] melin f

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
952
پسندها
6,048
امتیازها
22,873
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #757
لبخندش به خنده‌ی دندان‌نمایی تبدیل شد.
- درسته تو بور نبودی اما شاهزاده خانم من بودی! اسمت شد سارینا ماندگار... کسی که شاهزاده من بود و اسم منو بعد از خودم نگه می‌داشت.
لبخند پدر جمع شد و آه کشید.
- من عاشقت بودم بابا! اما ژاله به تو نگاه هم نمی‌کرد. حتی شیر هم بهت نداد. البته که وجودش برای من اصلاً اهمیتی نداشت. از همون وقتی که خواست تو رو بکشه از چشم من افتاد. دیگه ژاله‌ای برام وجود نداشت. همین که تو رو داد دستم ولش کردم. کاری نداشتم کجا میره و چیکار می‌کنه. من بدون اون زندگی می‌کردم و تو هم پرستار تمام‌وقت داشتی. من و تو یه زندگی داشتیم، ژاله یه زندگی. اصلاً به هم کاری نداشتیم، فقط غریبه‌هایی بودیم که توی یه خونه زندگی می‌کردیم. ژاله توی این اتاق زندگی می‌کرد، من و تو توی اون یکی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : دردانه. ع
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] melin f

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
952
پسندها
6,048
امتیازها
22,873
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #758
پدر به طرف من برگشت.
- بیست سال بعدی زندگیم رو به خواست تو با ایران زندگی کردم البته بهتره بگم نوزده سال... .
کمی مکث کرد و دوباره نگاه از من گرفت. به مبل تکیه کامل داد و ادامه داد:
- ایران زن خوبی بود ولی من نمی‌خواستمش. حال تو با اون خوب بود. خوشحال‌تر از قبل بودی. سارینایی که هرگز نمی‌خندید و همیشه اخمو بود با ایران و‌ پسرش عوض شد. دختر شادی شدی که روز و شب پر انرژی از سر و کول این خونه بالا می‌رفت و من هم به همین راضی بودم! به اینکه تو خوش باشی؛ اما دلم ایران رو نمی‌خواست.
پدر مکث کرد بعد از کمی سکوت گفت:
- ایران مهربون بود، احترام منو خیلی داشت، سال‌ها بود این خونه زن به خودش ندیده بود؛ یادته صبحانه من و تو کیک و شیر بود که یا توی خونه یا توی شرکت می‌خوردیم؟ اما ایران حتی اگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : دردانه. ع
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] melin f

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
952
پسندها
6,048
امتیازها
22,873
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #759
پدر عصبی دست در جیب کتش کرد و بسته سیگاری بیرون آورد.
- ایران زن بدی نبود، زن بدی نیست؛ اما همسر من نبود، نباید از همون اول باهاش ازدواج می‌کردم.
پدر سیگارش را بین لب‌هایش گذاشت و به دنبال فندک دست در جیب کتش کرد و من بالاخره لب باز کردم.
- حالا به همین راحتی می‌خواین ازش جدا بشید؟
پدر بیخیال یافتن فندک، سیگار را با دو انگشت از بین لب‌هایش برداشت.
- راحت نیست! اصلاً راحت نیست؛ پاهام نمیره! صبح رفتم جلوی محضر، دو ساعت توی ماشین وایسادم، اما پاهام نکشید برم داخل... فعلاً تا زمانی که بتونم طلاقش بدم، باید صبر کنم.
کمی خوشحال شدم.
- بابایی! همین یه نشونه‌س، دیگه نرید محضر.
پدر که دست در جیب دیگر کتش کرده بود، فندکش را پیدا کرد و بیرون آورد.
- من خرافاتی نیستم دختر!
سیگارش را روشن کرد و یک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] melin f

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
952
پسندها
6,048
امتیازها
22,873
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #760
ناامید به رفتن پدر نگاه کردم. خودش هم نمی‌خواست قبول کند اما از رفتن ایران به‌هم‌ریخته بود. او واقعاً به ایران وابسته بود. کجا پدرم اینقدر نامرتب بود که دو روز لباسی را از تن درنیاورد، شانه نزند و صورتش را اصلاح نکند؟
چشم از در اتاق گرفتم و به وسایل ایران و چمدان روی تخت نگاه کردم. قطرات اشک دوباره داشت راه خود را باز می‌کرد. چندبار پلک زدم تا اشک‌ها را جمع کنم.
پدر با بی‌رحمی تصمیم گرفته بود تمام نشانه‌های ایران را از خود دور کند. ناگزیر وسایل ایران را در چمدان چیدم و چمدان جمع‌‌شده را در گوشه‌ای از اتاق گذاشتم و خودم را به سالن رساندم. گوشی‌ام را پیدا کرده و با این‌که خجالت می‌کشیدم به ایران زنگ بزنم، اما با لمس نامش منتظر پاسخ شدم. صدای غمگینش در گوشم پیچید.
- سلام دخترم!
- مامان؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا