نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان راهی جز او نیست | دردانه عوض زاده کاربر انجمن یک رمان

دردانه. ع

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,025
پسندها
7,461
امتیازها
23,673
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #801
رضا درحالی که کوله‌پشتی‌اش را به‌دست گرفته بود داخل شد.
- سارینا! من میرم این دوتا رو رد کنم برن، بعدش هم باید برم پیش پلیس، موندن خودمون هم دیگه خطرناکه، باید با هماهنگی پلیس ایران برگردیم، برگشتنی سعی می‌کنم باند و دارو برای علی جور کنم، فقط سعی کن تا برمی‌گردم بیدارش کنی.
بعد دست در کیفش کرد و پیراهن مسی رنگش را بیرون آورد و به‌طرف من گرفت.
- اینو تنش کن! لباس خودش خیلی پاره شده.
لباس را با یک دست از دستش گرفتم و کوله خودم را با دست دیگر به طرفش دراز کردم.
- توی آستر کیفم پول هست، بده بهشون تا برن.
رضا کوله را گرفت «باشه»ای گفت، به سرعت از اتاق بیرون رفت و در را بست. به طرف علی خوابیده روی تخت برگشتم. دکمه‌های پیراهن کاملاً پاره و‌ خاکی شده‌اش که همان لباس سربازی‌اش بود را باز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,025
پسندها
7,461
امتیازها
23,673
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #802
به‌آنی چشمانش انرژی گرفته، ابروهایش را با تعجب بالا داد و صورتش را به‌طرف من برگرداند. لحظاتی مات‌زده به من که کنار تخت روی صندلی نشسته و با لبخندی پهن، ذوق‌زده به او خیره شده‌بودم، نگاه دوخت و بعد نیم‌خیز شد.
- تو‌ اینجایی؟
شادانه سر تکان دادم و گفتم:
- اومدم تو رو برگردونم.
یک دفعه گویا چیزی به یادش آمده باشد، خود را بالا کشید، کمی بدنش را به طرف من چرخاند و روی تخت درست نشست. لحن صمیمی‌اش را کنار گذاشت و درحالی که سعی می‌کرد نگاه از من بگیرد با اخم و لحن خشکی گفت:
-خانم ماندگار! شما چطور اومدید اینجا؟
متعجب از تغییر لحنش خواستم چیزی بگویم، اما نگذاشت و بلافاصله گفت:
- شما با اینا همدست شدین؟ دیدن تطمیع و تهدید و شکنجه جواب نمیده، می‌خوان با شما منو تحت فشار بذارن؟ اومدین منو مجبور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

دردانه. ع

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,025
پسندها
7,461
امتیازها
23,673
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #803
دیگر تحملم از رفتارش به ته رسید، از جایم به جلو خیز برداشتم و در نزدیکی صورتش با خشم گفتم:
- به همون حقی که هنوز زنتم.
علی مات به من نگاه کرد و‌ من با همان لحن ادامه دادم:
- چیه؟ نکنه یادت رفته؟ طبق اون صیغه‌ای که بینمون خوندن بنده و جنابعالی هنوز سی و هشت روز دیگه زن و شوهریم.
یک آن با یادآوری چیزی عقب نشستم و با نگرانی گفتم:
- نکنه رفتی باطلش کردی؟
لحن آرام و صمیمی علی برگشت.
- نه باطلش نکردم، گفتم اجازه‌شو داری خودت باطل می‌کنی.
نفسی از سر آسودگی کشیدم.
- پس اعتراض بی‌خود نکن، چه بخوای، چه نخوای فعلاً من زنتم که جلوت نشستم، ایرادی هم نداره که بهت دست بزنم و لباستو عوض کنم.
لحن علی گرچه از خشکی درآمده بود، اما هنوز سرزنش‌گر بود.
- باز هم چیزی تغییر نمی‌کنه خانم‌گل! می‌دونم از دستم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

دردانه. ع

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,025
پسندها
7,461
امتیازها
23,673
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #804
علی در سکوت به من خیره شد و من هم نگران و نادم به او چشم دوختم. دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. از عکس‌العملش واقعاً هراس داشتم. بعد از چند لحظه پلک‌هایش را بهم فشرد و با لحن دلخورانه‌ای گفت:
- وای خانم‌گل! تو منو فریب دادی؟
خجالت‌زده سرم را زیر انداختم و آرام «ببخشید» گفتم. علی با لحن غمگینی گفت:
- من هم همه چیزو بهت گفتم... این چه کاری بود با من کردی خانم‌گل؟
از فکر اینکه علی مرا نبخشد بغض کردم سرم را بالا آوردم و گفتم:
- ببخشید علی‌جان! اشتباه کردم... نفهمیدم... التماس می‌کنم ازم بگذری.
علی روی تخت جابه‌جا شد تا پاهایش روی زمین قرار گرفت و همان‌طور که لبه تخت نشسته بود با ناراحتی تمام گفت:
- آخ از دستت دختر! می‌فهمی با من چیکار کردی؟ من قول داده بودم چیزی بهت نگم، بعد تو همه‌چیزو از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا