• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ماهی میان توفان | دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع دردانه. ع.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 194
  • بازدیدها 3,767
  • کاربران تگ شده هیچ

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,690
پسندها
13,986
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • #191
نوروز کلافه نگاهی به یارحسین انداخت.
- یعنی چی تو نداری؟
یارحسین سر به زیر انداخت.
-شرمنده آقا! نهال سیب بخواین، دارم، درختای یه طرف باغ بزرگه رو عوض کردیم، یکی‌ دو تا نهال مونده هنوز، می‌خواستم بیارم اینجا، حالا ببرید عمارت.
نوروز سر بالا انداخت. نهال سیب نمی‌خواست. بوته‌ی گل می‌خواست. فقط گل برازنده‌ی ماهی او بود.

از پنج سال پیش که نیره تصمیم گرفت در باغ خودش که به عنوان پشت قباله‌ی ازدواجش، خان به او‌ داده‌ بود، گل بکارد، باغ زیباتر از قبل شده‌ بود. گل‌های مختلفی کاشته و همان موقع چند بوته گل را هم برای حیاط عمارت آورد، اما گلسرخ میانشان نبود. زمانی که نوذر دو سال پیش بوته‌های گلسرخ سفارشی را برای نیره از شهر به همراه آورد، او خواسته‌های خواهرش را بی‌جا می‌دانست؛ گرچه نظر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,690
پسندها
13,986
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • #192
نوروز تا تختی که رحیم اشاره کرد، پیش رفت و نشست. روبه‌رویش درختان سیب بود که تازه جوانه‌ زده‌ بودند. نیره رو به اکرم که ماهرخ را در بغل داشت، کرد.
- ماهرخو بده من، یه چایی برای نوروزخان بیار.
اکرم «چشم» گفت و با دادن ماهرخ به آغوش‌ بانوی خود به دنبال کارش رفت. رحیم و‌ نیره هم‌ روی تخت نشستند. رحیم باز «خوش آمدی» گفت و‌ نیره معترض ابرو درهم کشید.
-چی میشد ماهی رو هم با خودت می‌آوردی؟
نوروز نگاه لذت‌بخشش‌ را روی ماهرخی بست که کنجکاوانه انگشتان کوچکش‌ را‌ دور زیر‌گلویی مادرش می‌پیچاند و گفت:
- من که نمی‌دونستم تو هم خونه‌تو ول کردی اومدی باغ سیاحت، با رحیم کار داشتم که اومدم.
رحیم خود را پیش کشید.
- بفرما‌ نوروز‌خان!
نوروز نگاهش را از ماهرخ به طرف رحیم چرحاند.
- یه بوته‌ی گلسرخ ازت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,690
پسندها
13,986
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • #193
نوروز با لبخند شیطنت‌آمیزی که روی لب‌هایش بود به طرف نیره برگشت.
- اینکه مزاح بود، ولی رحیم مرد خوبیه.
نیره فقط لبخندی در جواب او زد.
- یادمه اون موقع که از پشت در اتاقت شنیدم به واسطه‌ی اکرم می‌خوای برای رحیم پیغام بفرستی که بیشتر بمونه دهات، آتیشی شدم و توبیخت کردم و توی روم وایسادی که می‌خوای رحیم شوهرت باشه، بهت گفتم رحیم هیچی نداره، گفتم دختر خان که نمی‌تونه بره یه دهات دیگه مثل رعیت زندگی کنه، حالا هرچی هم دایی مال‌دار باشه، ولی باز رعیته.
نیره آرام خندید.
- من هم گفتم می‌خوام با رحیم زندگی کنم چه رعیت باشه، چه نباشه.
خنده‌اش بیشتر شد و ادامه داد:
- یادته چقدر سر همین حرفم‌ غیرتی شدی؟ منو پنج روز کردی توی اتاقم و به همه هم گفتی کسی حق نداره درو باز کنه، نریمان خدابیامرز هرچی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,690
پسندها
13,986
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • #194
نوروز زودتر از حجت وارد حیاط عمارت شد و همین که از اسب پیاده شد، ماه‌نگار را صدا زد. او هم، به محض شنیدن صدای نوروز، به یاد امر صبحش، سریع از مطبخ بیرون زد تا خود را به شوهرش برساند. خانم‌بزرگ از اتاقش صدای بلند «ماهی» گفتن نوروز را شنید، به آفتاب که در‌حال شانه‌کردن موهایش بود گفت:
- شونه رو بده دست خودم، برو ببین بیرون چه خبره؟ آفتاب شانه را به دست خانم‌بزرگ داد و بیرون زد. از ایوان پایین را دید زد و نوروزخان را در حال صحبت با ماه‌نگار دید و از طرف دیگر حجت را دید که بوته‌ای در یک کیسه‌ی کنفی پیچیده و وارد حیاط شد. سریع از پله‌ها پایین رفت و حجت را بابت علت آمدنش سؤال‌پیچ کرد. وقتی بعد از جمع کردن اطلاعات پله‌ها را بالا می‌رفت، نگاهش‌ را به نوروزخان و ماه‌نگار داد که هم‌پای هم به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,690
پسندها
13,986
امتیازها
35,373
مدال‌ها
20
سطح
21
 
  • نویسنده موضوع
  • #195
***
روزهای خانه‌تکانی قبل از عید عمارت به انتها رسیده‌ بود و کارهای عمارت هم کمتر شده‌ بود. ماهی زودتر از هر شب به عمارتشان بازگشت. گرچه توقع داشت با نوروز بیدار چون هر شب مواجه شود که منتظر او می‌ماند، اما با مردی روبه‌رو شد که به کمر در رختخواب دراز کشیده‌ بود. دلش برای خستگی همسرش سوخت. لباس‌هایش را کم کرد و به زیر لحاف، کنار او خزید. همین که خواست چشمانش را ببند، صدای گرفته‌ی نوروز را شنید.
- برگشتی؟
سرش را کمی از بالش بلند کرد تا صورت شوهرش را ببیند، گرچه در تاریکی چیز زیادی مشخص نبود.
- آقا بیدارید؟ فکر کردم خوابیدید.
نوروز پلک‌هایش را گشود و همان‌طور‌ که به سقف چشم دوخته‌بود، گفت:
- می‌دونی فردا میریم سر خاک نریمان؟
ماه‌نگار خوب می‌دانست. پنج‌شنبه‌ی آخر سال بود. با شنیدن نام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 8)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا