نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان راهی جز او نیست | دردانه عوض زاده کاربر انجمن یک رمان

دردانه. ع

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,079
پسندها
7,825
امتیازها
23,673
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #811
کمی خودم را جلو کشیدم.
- حرف دهنتو بفهم! خانواده‌ی من نسل به نسل تاجر بودن، تجارت هم گناه نیست، برای پولی که درآوردن زحمت کشیدن، پدرم شاید یه زمانی رشوه داده باشه، اما نه رانت گرفته، نه حق‌خوری کرده، جربزه داشته جمع کرده، برو جای دیگه دنبال دلیل بدبختیت بگرد.
لطیف عصبی‌تر از قبل گفت:
- دروغ حناق نیست که خِرتو بگیره کمتر زر بزن و خفه شو.
علی به‌طرفداری از من فریاد زد:
- هی! اگه نمی‌خوام چیزی بگم دلیل نمی‌شه بذارم به زنم توهین کنی.
- تو دیگه چی میگی عو*ضی! از ته بلوچستان با هزار دردسر و بدبختی کنکور قبول شدم، اومدم اون خراب شده درس بخونم مدرک بگیرم بزنم به یه زخمی؛ اما همین تو گزارشمو رد کردی تا اخراجم کنن.
- کدوم گزارش؟ من گزارش کسی رو ندادم.
- فکر کردی اراجیف تو رو باور می‌کنم؟ خوب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

دردانه. ع

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,079
پسندها
7,825
امتیازها
23,673
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #812
لطیف پوزخندی زد.
- به‌جاش رفتی منو به حراست لو‌ دادی.
- من جایی نگفتم تو توی اون کار بودی، اما تو و رفقات فکر کردید وقتی چادر کتاب رو آتیش زدید و حراست کاری بهتون نداشت، پس دیگه مختارید همه کار کنید، شیر شُدید رفتید زدید در شیشه‌ای مدیریت رو خورد کردید، اما غافل بودید ساختمون مدیریت چادر کتاب بچه‌های نهاد نیست که زورشون بهتون نرسه، با اون کار دیگه خود مدیریت جلوتون وایساد و تک‌تکتون رو‌ پیدا کرد؛ همون‌موقع که درو خورد کرده بودید و هلهله می‌کردید باید می‌فهمیدید که با دم شیر درافتادید و حراست دیگه دست از سرتون برنمی‌داره و به‌راحتی پیداتون می‌کنه.
- خفه شو دروغگوی عو*ضی!
کمی در جایم‌ جابه‌جا شدم و‌ با پوزخند گفتم:
- ولی ایول به اونی که گزارش تو‌ رو‌ داد و اخراجت کرد. اهل درس نبودی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

دردانه. ع

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,079
پسندها
7,825
امتیازها
23,673
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #813
علی پشت سرش را به دیواره ون تکیه داده و‌ درحالی‌ که اشک می‌ریخت گفت:
- تو یه جونوری لطیف! چرا منو همون‌جا نکشتی؟
- می‌دونی پسر، آمریکایی‌ها چرا اینقدر پیشرفت کردن‌؟ چون مغزشون خیلی خوب کار می‌کنه و ایده‌های خوب رو‌ سریع می‌قاپن... رییس من یه آمریکاییه؛ وقتی بهش گفتم تو یه نخبه‌ی شیمی هستی که می‌تونیم‌ وادارت کنیم برامون توی آزمایشگاه سلاح‌های شیمیایی تولید کنی که تو‌ی حالت عادی پیدا کردنشون کار سختیه، اما به‌شدت کاربریشون لذت‌بخشه، خوشش اومد و گفت «اگه به‌درد بخور باشه، تو رو تا کنار دست خودم بالا می‌برم» اما الان دیگه من به جای یکی، دوتا نخبه‌ی شیمی رو با خودم براش می‌برم؛ دیگه خوش‌شانسی از این بالاتر؟
با تمام‌ خشمم رو به لطیف گفتم:
- تو‌ کی وقت کردی اینقدر رذل بشی؟
- هه! دخترجون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

دردانه. ع

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,079
پسندها
7,825
امتیازها
23,673
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #814
دست بسته‌ام را روی شانه‌اش گذاشتم.
- عمرم! جونم! عزیزم! آروم باش! خواهش می‌کنم علی‌جان!
خشم از چشمان علی فوران می‌کرد؛ به‌طور حتم اگر دستانش باز بود گلوی لطیف را تا حد خفگی می‌فشرد.
لطیف که از این وضعیت لذت می‌برد قهقهه‌ای زد و گفت:
- علی‌آقا! هنوز هم نفهمیدم چطور تونستی مخ این دختر اخمو و بداخلاق رو بزنی؟
سرم‌ را به طرف او‌ چرخاندم و چشم غره‌ای رفتم تا شاید ساکت شود، اما او بی‌توجه ادامه داد:
- خیلی از‌ پسرها دنبالش بودن، یکیش من... خیلی تلاش کردم خانم یه محلی بهم بده، اما چشم ایشون هیشکی رو نمی‌دید، چطور رامش کردی؟
علی با چشمان سرخ و ابروهای درهم به‌او‌ زل زده بود و من نگران دستم‌ را روی شانه‌اش گذاشته بودم، اما‌ نگاهم به لطیف رذل بود.
- باور‌ کن اگر اون‌موقع یکی می‌گفت این دختره‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Bahar1400

دردانه. ع

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,079
پسندها
7,825
امتیازها
23,673
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #815
لطیف در ون را باز کرد و بیرون رفت. بعد از او، دونفر وارد شده و هر دوی ما را از شانه گرفته و از ون خارج کردند. ماشین درون محوطه‌ی بزرگی ایستاده بود. یک ساختمان بزرگ و یک‌ طبقه هم در وسط محوطه بود. مقابل ساختمان یک باغچه‌ی وسیع قرار داشت که مملو از بوته‌های عظیم و انبوه شمشاد بود. از حجم بزرگ بوته‌ها معلوم بود عمر زیادی دارند و مدت‌هاست کسی آن‌ها را هرس نکرده است. باغچه‌ی شمشادها چسبیده به‌ساختمان بود، آنقدر که فقط راهی باریک به عرض یک موزاییک بین ساختمان و باغچه فاصله بود. وقتی که ما را از آن فاصله تنگ می‌گذراندند به این فکر می‌کردم که این ساختمان حتماً قبلاً عقب‌تر بوده و بعد تا نزدیک حریم باغچه آن را گسترش داده‌اند. از در ساختمان ما را داخل برده، راهروی طویل آن را تا انتها پیمودیم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,079
پسندها
7,825
امتیازها
23,673
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #816
لطیف پوزخندی زد.
- رفیق! من که نمی‌زنمش به من اعتراض می‌کنی؟ ولی قبول کن که باید بفهمه جرم فراری دادن بی‌تقاص نیست، این دوستمون هم فقط می‌خواد حالشو بپرسه و یه چیزایی یادش بده.
مرد کاملاً نزدیک شده بود. من در پناه علی چشمانم را به شلاق دست مرد دوخته و نزدیک بود از ترس به گریه بیفتم.
مرد گفت:
- بهتره بری کنار تا کارم زود تموم بشه.
علی محکم فریاد زد.
- گمشو عقب!
لطیف کمی جلوتر آمد و خطاب به مرد گفت:
- رفیق! بذار یه‌ جور تازه‌ای بازی کنیم.
مرد منتظر به دهان لطیف چشم دوخت و لطیف رو به علی کرد.
- حالا که می‌خوای از زنت محافظت کنی ببینم تا کجا می‌تونی تحمل کنی و شلاق‌ها رو تو بخوری.
لطیف به مرد «شروع کن» گفت. علی سریع به طرف من برگشت، مقابلم زانو زد و ساعد دستان بسته‌اش را بالای سرم دو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,079
پسندها
7,825
امتیازها
23,673
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #817
هنوز مدتی از رفتن آن دو نگذشته بود که دو نفر دیگر وارد شدند. کمی از ترس عقب نشستم. صدای «نترس» گفتن علی کمی قوت قلب به من داد. یکی از مردان سراغ علی آمد، دستانش را باز کرد، او را بلند کرد و به نزد دیگری که کنار زنجیرهای از سقف آویزان شده، منتظر بود، برد و بعد هر دو دستان علی را از مچ درون حلقه‌ی فلزی زنجیرها کرده و قفل کردند. با من هم چنین کرده و بیرون رفتند‌. حالا دیگر هر دو دست ما درحالی‌که سرپا بودیم از سقف آویزان شده بود. صورتم را به طرف علی چرخاندم. هنوز کمی بی‌حال بود. وقتی به این فکر کردم که کمرش از قبل هم زخمی بود، از خودم متنفر شدم.
- علی‌ جان! کاش می‌ذاشتی خودمو بزنن، تو کمرت از قبل هم زخمی بود.
علی در همان حالت کمی دو کتفش را به عقب و جلو حرکت داد.
- سوزش نداره، طوری نشده،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,079
پسندها
7,825
امتیازها
23,673
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #818
علی بعد از لحظه‌ای مکث آرام گفت:
- خدا خیلی به من رحم کرد که اتفاقی برای تو نیفتاد.
نگاهم را بالا برده و تا مچ دستم کشاندم. گوشه‌ای از اثر زخم اسکار گرفته از زیر حلقه‌ی فلزی دور مچم مشخص بود.
- اگه دستم باز بود جای زخمشو بهت نشون می‌دادم.
- می‌خوای عذابم بدی؟
دستپاچه نگاهم را به طرف علی چرخاندم.
- نه! این چه حرفیه؟ من چرا باید عذابت بدم؟
- چون من باعث اون زخم شدم.
- نه! تقصیر خودم بود که اون موقع مغزم قفل شد و به جای دیدن ایرادهای قضیه، فقط به این فکر کردم که از اول اومده بودی منو فریب بدی. علی! منِ احمق به جای اینکه ببینم یه جای کار می‌لنگه، به جای اینکه به این فکر کنم علی‌ای که تا یک هفته قبلش به من می‌گفت ترکم نکن! چرا یه دفعه ازم بریده؟ به این فکر می‌کردم که همه‌ی حرفات دروغ بوده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,079
پسندها
7,825
امتیازها
23,673
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #819
ابروهای علی بالا پرید و چشمانش گرد شد.
- خ**یا*نت؟! برای چی؟
- خب وقتی مأمورها اومده‌بودن پاسگاهتون، دیده‌بودن‌ همه مردن اما تو ناپدید شدی؛ بهت اتهام خ**یا*نت زدن، شدی متهم ردیف اول! گفتن تو با اینا همدست بودی و راهشون رو‌ برای گرفتن پاسگاه هموار کردی، بعد هم همراهشون در رفتی.
علی فقط با بهت و تعجب نگاهم کرد و بعد آرام گفت:
- واقعاً؟!
سری تکان دادم و گفتم:
- مأمورها ریخته‌بودن توی خونه‌تون، همه وسایلاتو گشته بودن، کیس و گوشیت رو هم توقیف کردن، سر همین تهمت، مادرت از این و اون خیلی حرف شنید.
علی به وضوح ناراحت شد و گفت:
- بی‌چاره مادرم! بهش خیلی سخت گذشته.
- دیگه غصه نخور؛ وقتی برگردیم همه می‌فهمن اشتباه کردن.
علی نگاهش را به روبه‌رو چرخاند.
- یعنی میشه برگردم و یه بار دیگه مامانو ببینم؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,079
پسندها
7,825
امتیازها
23,673
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #820
کمی سرم‌ را تکان دادم.
- تو همه‌ی زندگیمی علی! یه دفعه بدون هیچ توضیحی گذاشتی رفتی، توقع داشتی‌ چی بشه؟ نابودم کردی پسر! اصلاً نفهمیدی با من چیکار‌ کردی! فکر‌ می‌کنی کار سختو تو کردی که دل بریدی...؟ نه‌! من بودم که توی نبودنت نابود شدم.
علی همان‌طور‌ که سرش زیر بود، آرام گفت:
- متأسفم عزیزم!
اشک‌هایم بی‌وقفه از‌ چشمانم می‌چکید و من حتی نمی‌توانستم آن‌ها‌ را پاک‌ کنم.
- اون روزها همه ازم‌ خواستن فراموشت کنم، خودمم خواستم اما‌ نتونستم، می‌دونی‌ چرا؟ چون تو خودِخودِ منی، تو یکی نیستی که از راه اومده باشه بتونه همین‌جوری راحت بره، تو جا گرفتی توی قلب من، من دیگه بخوام هم نمی‌تونم فراموشت‌ کنم.
علی سرش را بلند کرد و نگاهش‌ را به سقف دوخت.
- آخ...! کاش فراموشم می‌کردی.
- علی؟ اصلاً ممکنه؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا