• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان راهی جز او نیست | دردانه عوض زاده کاربر انجمن یک رمان

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,228
پسندها
9,019
امتیازها
27,673
مدال‌ها
17
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • #821
فعلاً باید به طریقی خودم را کنارش نگه می‌داشتم؛ پس آرام گفتم:
- چشم عزیزم! دیگه حرفی نمی‌زنم ناراحتت کنم.
کمی مکث کردم و ادامه دادم:
- به حرمت عشق بینمون، می‌خوام دوتا قول بهم بدی.
- چی عزیزم؟
- اول... قول بده تا آخرین روز عقدمون مثل قبل همسرم باشی و دوستم داشته باشی، قول میدی؟
- خانم‌گل؟ عزیزم؟! مطمئن باش من دوستت دارم، تا روزی که امکانش باشه همسرمی.
چراغی ته تاریک قلبم روشن شد. شاید تا آن روز می‌توانستم به طریقی رضایتش را جلب کنم. لبخندی زدم که جوابم لبخند او بود. حالا باید برای بعد از انقضای عقدمان هم شگردی اجرا می‌کردم که از او دور نشوم.
- یه قول دیگه هم باید بدی.
منتظر ماند تا حرفم را بزنم. گرچه گفتن این حرف سخت‌ترین کار دنیا بود، اما باید آن را می‌زدم.
- قول بده... وقتی از هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] ANAM CARA

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,228
پسندها
9,019
امتیازها
27,673
مدال‌ها
17
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • #822
گریه‌ام صدادار شد درحالی‌که هق می‌زدم گفتم:
- داری علی، داری، تو فقط قول بده فراموشم نکنی، قول بده وقتی بهت نامحرم شدم، باز هم باهام حرف بزنی، می‌دونم لیاقت داشتنت رو ندارم، اما بی‌تو هم نمی‌تونم، ازم دور نشو تا ببینمت، باشه محلم نذار! ولی بذار یه جایی نزدیکت باشم؛ اگر هم می‌ترسی بودنم نزدیکت باعث بشه نتونی دوباره زن بگیری، چون می‌دونم هیچ زنی نمی‌تونه وجود زن سابق شوهرشو تحمل کنه، باشه، قول میدم اگه دختری خواستی که لایقت بود ازت دور بشم، اما حداقل تا اون موقع منو دور ننداز، تا وقتی زن تازه بگیری منو به عنوان یه آشنای دور نگه دار، قول میدم مزاحم زن و زندگیت نشم، از دور دیدنت هم برام کافیه، خودم میرم دور میشم، ولی حداقل تا اون موقع از دیدنت محرومم نکن.
صدای لرزان علی بلند شد.
- عذابم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] ANAM CARA

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,228
پسندها
9,019
امتیازها
27,673
مدال‌ها
17
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • #823
حق با علی بود؛ نباید خوشی باهم‌ بودنمان را تلخ می‌کردم. پس خواستم جهت بحث را تغییر دهم. دستانم به‌خاطر آویزان بودن از درد گذشته و سِر شده‌ بودند. کمی تکانشان دادم که درد بدی در بازویم پیچید.
- علی؟ دست‌های تو هم درد گرفته؟
- آره.
- علی! واقعاً بی‌حس شدن.
- می‌دونم... ولی باید تحمل کنی.
نگاهی نگران به پنجره و آسمان بی‌ابر انداختم.
- یعنی پیدامون می‌کنن که نجاتمون بدن؟
- فکر نکنم.
رو به طرف علی چرخاندم و خواستم از رضا بگویم، اما زبان بستم چرا که امید کمی داشتم رضا پیدایمان کند، پس ترجیح دادم علی را بی‌خود امیدوار نکنم. سرم را زیر انداختم و با صدای علی دوباره سر بلند کردم.
- می‌دونی خانم‌گل عوض شدی؟
نگاهم را به لبخندش دوختم.
- چطور مگه؟
- خانم‌گلی که من می‌شناختم، الان توی این شرایط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] ANAM CARA

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,228
پسندها
9,019
امتیازها
27,673
مدال‌ها
17
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • #824
کمی با حرص پلک‌هایم را فشردم.
- هیچیش نیست ولی من دلم می‌خواد اسم خودمو بگی، اوایل فکر‌ می‌کردم توی جمع خوشت نمیاد بگی اما توی خلوت هم هیچ‌وقت بهم نگفتی سارینا... می‌خوای باور کنم تو هم از اونایی که به زنشون میگن منزل؟
صدای خنده‌ی علی بلند شد.
- منزل چیه دختر؟
- نه دیگه همینه، وگرنه چرا نمیگی سارینا؟ از اسمم خجالت می‌کشی؟
- نه!
- قشنگ نیست؟
- اتفاقاً خیلی هم قشنگه.
- اگه بخوای عوضش می‌کنم.
- اصلاً لازم نیست.
با صدای کمی بلند گفتم:
- پس چرا منو سارینا صدا نمی‌کنی؟
- خانم‌گل یعنی گل‌ترین خانم دنیا.
- سرم شیره نمال! دلیل واقعیتو بگو،‌ چرا نمیگی سارینا؟
علی کمی در چهره‌ام مکث کرد و وقتی جدیت مرا دید گفت:
- نپرس دلیلشو! نمی‌خوام‌ ناراحتت کنم.
با صدای محکمی گفتم:
- بگو! من دلم می‌خواد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] ANAM CARA

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,228
پسندها
9,019
امتیازها
27,673
مدال‌ها
17
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • #825
توجه هردویمان به طرف در جلب شد؛ مرد درشت هیکلی که لباس آبی رنگی به تن داشت با کاسه‌ی فلزی بزرگی که در دست داشت، داخل شد. با دیدنش سریع گفتم:
- هی یارو! این دست‌های ما رو باز کن!
مرد با ابروهای درهم نزدیک شد و کاسه‌ی آب را مقابل دهانم گرفت. ابروهایم بالا پرید.
- مگه من گوسفندم؟ این یعنی چی؟
مرد بدون هیچ عکس‌العملی در چهره‌ی اخمویش به من زل زده و کاسه را به نشانه‌ی خوردن کمی تکان داد و علی گفت:
- بخور خانم! شاید دیگه آبی ندن.
به روزه بودن علی فکر کردم. نامردی بود اگر او‌ روزه باشد و من آب بخورم؛ رو به او کردم.
- روزه‌ای؟
- نه.
سری به تأیید تکان دادم و سرم را به طرف کاسه نزدیک‌ کردم و مرد لبه‌ی کاسه را در دهانم گذاشت و خم کرد. به زور‌ مقداری از آب را خوردم و بیشتر آن، از دو طرف دهانم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] ANAM CARA

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,228
پسندها
9,019
امتیازها
27,673
مدال‌ها
17
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • #826
علی با غیظ و عصبانیت گفت:
- خانم؟!
با خونسردی به طرف علی برگشتم.
- علی‌جان! من تصمیم گرفتم برای لطیف کار کنم.
دوباره به طرف لطیف برگشتم.
- حاضرم برات کار کنم اما به دو شرط!
لطیف متفکر دستش را به کمرش زد، نگاهش را بین علیِ خشمگین و منِ خونسرد چرخاند و بعد گفت:
- خب شرطتت چیه؟
نیشخندی به او زدم.
- ولی خودمونیم عمران! قبول کن عبداللطیف اسم جالبی نیست، اصلاً بهت نمیاد.
ابروهایش درهم شد.
- خفه! شرطتت رو بگو.
- لطیف‌خان؟ چرا خشن شدی؟ میگم حالا.
کمی مکث کردم:
- عرضم به خدمتتون؛ اول اینکه من خوب پول می‌گیرم؛ خودت خبر داری من چقدر ثروت دارم پس با یه قرون دو هزار راضی نمی‌شم، از یه طرف دیگه هم گرچه عین خودت شرف و حیثیت و کشور و وطن و اینا اصلاً برام ارزشی نداره و فقط پول مهمه اما احمق هم نیستم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] ANAM CARA

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,228
پسندها
9,019
امتیازها
27,673
مدال‌ها
17
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • #827
همین که دستانم باز شد، چون چوب خشک به پایین افتاد، همراه دستانم روی زمین زانو زدم و نشستم حتی نمی‌توانستم دو دستم را حرکت دهم. درحالی که لب‌هایم را به داخل دهان کشیده و می‌فشردم، به طرف زمین خم شدم تا دردی که با جریان خون در دستانم راه افتاده‌ بود را تحمل کنم. در همان حالت نگاهم را به طرف علی چرخاندم که دستان او را هم باز کرده و او هم روی زانو خم شده و نشسته‌ بود. دستانش چون چوب خشک می‌نمود اما نگاه پر خشمش را به من دوخته‌ بود. کمی حس به دستان دردناکم برگشت و توانستم درون شکمم جمعشان کنم و نگاهم را به طرف لطیف بچرخانم.
- مُهر هم برای نماز می‌خوام.
لطیف خنده‌ای کرد:
- خانوم‌خانوما نمازخون شده؟ عجب چیزایی می‌شنوم!

با نیشخندی ادامه داد:
- اینجا مهر پیدا نمی‌شه، اما برات سنگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] ANAM CARA

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,228
پسندها
9,019
امتیازها
27,673
مدال‌ها
17
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • #828
نزدیک علی شدم و سنگ را به طرفش گرفتم.
- می‌دونم اول نماز می‌خونی.
با غیظ سنگ را از دستم گرفت، به طرف توالت به راه افتاد و در میانه‌ی راه سنگ را روی یک صندلی شکسته قرار داد. به طرف میز رفتم تا به سینی غذا سر بزنم. فقط یک کاسه لوبیا، یک لیوان آب و دو قاشق در آن بود. رو برگرداندم و به میز تکیه دادم.
- هنر کرده با این غذا دادنش.
چند لحظه بعد علی از توالت خارج شد و جایی دورتر از من قامت بست و «الله‌اکبر» گفت. چند لحظه نگاهش کردم، بعد نفس حبس شده‌ی درون سینه‌ام را به بیرون فرستاده و به طرف توالت رفتم. چند دقیقه بعد آماده‌ی نمازخواندن بیرون آمدم. آستین‌هایم را روی دستان خیسم کشیده، کنار علی رفتم و درحالی‌که جوراب‌های بیرون آورده از پایم را ایستاده و با تکیه زدن به دیوار در پا می‌کردم، منتظر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] ANAM CARA

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,228
پسندها
9,019
امتیازها
27,673
مدال‌ها
17
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • #829
قاشق بعدی را هم به اجبار در دهانم گذاشتم.
- باور کن علی، بهش دروغ گفتم.
علی هم طعم بد غذا در چهره‌اش نمایان شد و پرسید:
- دروغ گفتی؟
- علی‌جان! برخلاف تو که نمی‌تونی دروغ بگی، من به راحتی و به‌صورت کاملاً حرفه‌ای می‌تونم دروغ بگم.
به چهره‌ی سؤالی‌اش نگاه کردم.
- اینجوری نگام نکن! اگه دروغ نمی‌گفتم که دلش نرم نمی‌شد دستامونو باز کنه.
علی قاشقی از غذا را خورد.
- خیلی راحت دروغ میگی خانم! این اصلاً درست نیست.
- ببین! اینکه طوری دروغ بگی که طرفت نفهمه یه شگرده، هنره، مهارته، به این فکر کن که می‌تونیم با همین ترفند لطیف رو بازی بدیم.
- چیکار می‌خوای بکنی؟
در میان خوردن گفتم:
- اون دوست داره بشنوه که ما براش کار می‌کنیم، خوب من هم بهش میگم اما در اصل هیچ کاری براش نمی‌کنیم، اینجوری می‌تونیم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] ANAM CARA

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,228
پسندها
9,019
امتیازها
27,673
مدال‌ها
17
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • #830
نگاهش را بالا آورد.
- به حال و روز اون شبم توی دخمه... من از دوری تو داشتم می‌سوختم، درحالی که فقط دو قدم باهات فاصله داشتم!
- ببخش‌ علی‌جان! باور کن نمی‌خواستم اذیتت کنم، فقط می‌خواستم بفهمم چرا رفتی؟!
علی قاشقی از لوبیاها را در دهانش گذاشت.
- موفق هم شدی زیر زبونمو کامل‌ بکشی.
- الان از دستم ناراحتی؟
علی نگاهش را به صورتم دوخت.
- چی بهت بگم عزیزم؟
- باور کن بعد که برگشتم کاروانسرا دنبالت و پیدات نکردم، خیلی از کارم پشیمون شدم، خیلی خودمو سرزنش کردم که چرا بهت نگفتم کی هستم، مطمئن باش خودم خیلی زود فهمیدم‌ چه حماقتی کردم، تو دیگه ازم دل‌خور نشو!
لبخندی شیرین روی‌ لب‌های علی آمد.
- من از دلیل زنده بودنم هیچ وقت دلخور نمی‌شم.
چند لحظه محو چشمان مهربانش شدم. چقدر این حرف‌های شیرین،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع.
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] ANAM CARA

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا