• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان راهی جز او نیست | دردانه عوض زاده کاربر انجمن یک رمان

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,199
پسندها
8,781
امتیازها
26,673
مدال‌ها
17
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • #881
کمی که آرام شدم، از اتاق بیرون رفتم. دکتر تازه رسیده و در ایستگاه پرستاری بود. سلامش را نشنیده گرفته و به طرف بخش مراقبت‌های ویژه رفتم. رضا روی صندلی نشسته، سرش را به دیوار تکیه داده و چشمانش را بسته بود. دستم را به شیشه چسباندم. پرستاری درحال چک کردن وضعیت علی بود و علی همان‌طور روی تخت خوابیده بود. زمزمه کردم.
- علی! من به حرف کسی گوش نمیدم، مگه میشه تو نخوای زندگی کنی؟ می‌دونم تو هم می‌خوای زودتر خوب بشی.
- سارینا! اومدی؟
بدون آنکه برگردم فقط سری در جواب رضا تکان دادم.
- من برم دنبال کارهای برگردوندن علی.
به طرف رضا برگشتم.
- آره، برو! زودتر برو! باید علی رو ببریم یه جای بهتر بیشتر بهش برسن، علی باید خوب بشه.
رضا با گفتن «خیالت تخت» به راه افتاد و من مثل دیروز یک‌طرفه روی صندلی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,199
پسندها
8,781
امتیازها
26,673
مدال‌ها
17
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • #882
قطره‌های اشکی را که از چشمم پایین آمده بودند را پاک کردم و بلند شدم باید با مرضیه‌خانم حرف می‌زدم. به اتاق دکتر رفتم. دکتر پشت میزش نشسته بود.
- ببخشید دکتر! می‌تونم یه تماس بگیرم؟
دکتر گوشی پزشکی‌اش را برداشت و بلند شد.
- بفرمایید! من باید برم به مریض‌ها سر بزنم، شما راحت باشید.
دکتر که بیرون رفت شماره‌ی مرضیه‌خانم را گرفتم.
- سلام مادرجان! سارینام.
- سلام دخترم!
- رفتین زیارت؟
- آره... بالاخره رفتم.
پس توانسته بود از علی دل بکند.
- کجایید الان؟
- اومدم خونه، دارم خونه رو برای برگشتن علی آماده می‌کنم.
کمی مکث کرد.
- علی که برگرده خیلی‌ها میان اینجا، باید آماده باشم.
می‌خواست خود را محکم نشان دهد اما بغض صدایش چیز دیگری می‌گفت. همان‌طور که بغض مرا هم خفه می‌کرد.
- بهم امید بدید، بگید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

دردانه. ع.

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
1,199
پسندها
8,781
امتیازها
26,673
مدال‌ها
17
سطح
17
 
  • نویسنده موضوع
  • #883
گوشی تلفن را سر جایش گذاشتم. وضو گرفته و‌ سراغ جانمازم رفتم. نماز ظهر و عصرم‌ را خواندم. بلند شدم قرآن دکتر را از روی میزش برداشتم و به سر سجاده برگشتم. نیت کردم که خدا خواسته‌ی دل علی را نشانم دهد و قرآن را باز کردم. سوره احزاب آمد. عربی خواندنم خوب نبود. از همان ابتدای صفحه شروع به خواندن معانی فارسی آیات کردم.
« درمیان مومنان مردانی هستند که بر سر عهدی که با خدا بستند، صادقانه ایستادند، بعضی پیمان خود را به آخر بردند و بعضی دیگر در انتظارند»
شوکی به بدنم وارد شد و سرم را بلند کردم. بدنم یخ کرده اما به عرق هم‌ نشسته بود. علی منتظر بود برود؟
چندبار پلک زدم و آیه را دوباره خواندم.
- علی! تو این‌جوری خوشحال‌تری؟ خواسته‌ی تو رفتنه؟
قرآن را بستم. در همان حال قرآن به دست مدتی در سکوت به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا