- تاریخ ثبتنام
- 29/8/23
- ارسالیها
- 1,199
- پسندها
- 8,781
- امتیازها
- 26,673
- مدالها
- 17
سطح
17
- نویسنده موضوع
- #881
کمی که آرام شدم، از اتاق بیرون رفتم. دکتر تازه رسیده و در ایستگاه پرستاری بود. سلامش را نشنیده گرفته و به طرف بخش مراقبتهای ویژه رفتم. رضا روی صندلی نشسته، سرش را به دیوار تکیه داده و چشمانش را بسته بود. دستم را به شیشه چسباندم. پرستاری درحال چک کردن وضعیت علی بود و علی همانطور روی تخت خوابیده بود. زمزمه کردم.
- علی! من به حرف کسی گوش نمیدم، مگه میشه تو نخوای زندگی کنی؟ میدونم تو هم میخوای زودتر خوب بشی.
- سارینا! اومدی؟
بدون آنکه برگردم فقط سری در جواب رضا تکان دادم.
- من برم دنبال کارهای برگردوندن علی.
به طرف رضا برگشتم.
- آره، برو! زودتر برو! باید علی رو ببریم یه جای بهتر بیشتر بهش برسن، علی باید خوب بشه.
رضا با گفتن «خیالت تخت» به راه افتاد و من مثل دیروز یکطرفه روی صندلی...
- علی! من به حرف کسی گوش نمیدم، مگه میشه تو نخوای زندگی کنی؟ میدونم تو هم میخوای زودتر خوب بشی.
- سارینا! اومدی؟
بدون آنکه برگردم فقط سری در جواب رضا تکان دادم.
- من برم دنبال کارهای برگردوندن علی.
به طرف رضا برگشتم.
- آره، برو! زودتر برو! باید علی رو ببریم یه جای بهتر بیشتر بهش برسن، علی باید خوب بشه.
رضا با گفتن «خیالت تخت» به راه افتاد و من مثل دیروز یکطرفه روی صندلی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.