• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه اول فانتزی رمان آنمون | هاجر منتظر نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع حصار آبی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 136
  • بازدیدها 3,125
  • کاربران تگ شده هیچ

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,124
پسندها
13,659
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #1
نام رمان :
آنمون
نام نویسنده:
هاجر منتظر
ژانر رمان:
#فانتزی #تاریخی
کد رمان: 5475
ناظر: ANAM CARA ANAM CARA
تگ: ویژه، رتبه اول فانتزی

23654394-2D58-473B-A355-C4821E748D3E.jpeg
خلاصه:
سرزمینی در تاریک‌ترین دوران خود ناگهان راهی به سوی روشنایی می‌یابد. از میان مردمی ستم دیده، گروهی قیام کرده و پا به روی تیغه‌های برنده نهاده تا آزادی و نور را به ارمغان آورند. شورشی بزرگی که رهبری آزادی‌خواهان را بر مسیر ناهموار و تاریکش بر عهده گرفته و شبح که با جادوهای پر رمز و رازش به سرنگونی شاه برمی‌خیزد تا آنمون گل‌های رنگین خود را شکوفا کند.

* به طور کلی آنمون نماد مقاومت، هیجان، رویا و آغاز بهار است. تقریبا 120 نوع گل مختلف در دسته آنمون قرار می‌گیرند؛ که با کمی ارفاق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

Mobina.yahyazade

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
14/5/20
ارسالی‌ها
796
پسندها
3,664
امتیازها
17,773
مدال‌ها
13
سن
21
سطح
12
 
  • #2
4448207_775237f76b190a238a3357cd57afa8ab.jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,124
پسندها
13,659
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #3
مقدمه:
باد سردی وزید و شنل سیاه در پشت سرش مانند پرچمی به اهتزاز درآمد. روی برج بلندی مقابل حیاط قصر ایستاده و از ایوان مدور بزرگش به پای مجسمه‌ی بی‌روح بتونی نگاه می‌کرد. فک استخوانی‌اش با دیدن نگاه سرد و پر معنای پسرک زنجیر شده به ستون نزدیک مجسمه، در هم قفل شد. پسرک در آن نگاه کینه‌توزش تنها یک حرف داشت و او به خوبی آن را می‌فهمید. مشتش را گره زد و در گوشه‌ی لب‌های بدون ماهیچه و کوسه‌ایش که مانند شکافی در بین صورت بی‌روحش خودنمایی می‌کرد، لبخندی پر غرور کش آمد. دست‌هایش لبه‌ی کوتاه ایوان سنگی را به نرمی گرفت و کمی خم شد تا پسرک، تاج برلیان باشکوهش را که زیر قدرتش توانمندی و اراده‌ای شکست ناپذیر پنهان شده را خوب ببیند؛ پسرک اما بی‌توجه به دست‌ها، پاها و گردن به زنجیر کشیده‌اش، تیغ نگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,124
پسندها
13,659
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #4
هنوز درب بزرگ و چوبی و بدرنگ انبار را با پایش نبسته که صدای فریاد‌ها و بددهنی‌های استانیگر بالا گرفت:
- کدوم گوری رفتی پسره‌ی احمق! من پول مفت تو شکم کسی نمی‌ریزم.
هیزم‌ها را روی دوش‌های خسته‌اش جابه‌جا کرد و اینبار بی‌نگاهی به اطراف، سربه‌زیر انداخته و به سمت ساختمان بزرگ آن‌سوی انبار رفت. در را باز کرد و بدون اینکه سرش را بالا بگیرد به سمت آتش‌دان رفت و چوب‌ها را یکی‌یکی درون آن ریخت. برق آتش در نگاه قهوه‌ای تیره‌اش شعله می‌کشید و تنش را آرام‌آرام گرم می‌کرد. می‌دانست تا چند دقیقه‌ی دیگر اتاق‌ها هم حسابی گرم می‌شوند. استانیگر هیکل بزرگش را در پشت پیشخوان آن سوی سالن بزرگش تکانی داد و درحالی‌که مردمک‌های متمرکزش را به کاغذهای زرد روبه‌رویش داده بود، با یک دستش بر روی میز چوب بلوطش ضرب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,124
پسندها
13,659
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #5
استانیگر به پشت پیشخوان برگشت و به صندلی چوبی کنار میزش اشاره داد و یانیس پیشخوان را دور زد و به روی صندلی نشست. استانیگر اینجور مواقع واقعاً مهربان می‌شد، وقتی هم‌صحبتی مثل او داشت که بدون کوچک‌ترین صدای اضافه‌ای فقط گوش می‌کرد. او قیافه‌ای سخت و جدی به خود گرفت و ابروهای بلند تیره‌اش را در هم کشید و دست‌هایش را به روی میز قلاب کرد و با آرام‌ترین صدای ممکن لب گشود:
- امروز از مسافرای خمار حرف‌هایی شنیدم. می‌دونی که شاه این روزا به‌خاطر خ**یا*نت اون ملازمای احمق خیلی عصبیه! حالا هم یه دزدی شده، اونم از اتاق خواب شاه! میگن دزد یه جادوگر بوده؛ یه جادوگر ترسناک! ولی می‌دونی که مردم این حرفا رو باور ندارن. می‌دونی اونا چی می‌گن؟
یانیس چندبار سرش را به معنای «ندانستن» تکان داد. استانیگر روی میز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,124
پسندها
13,659
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #6
***
نزدیک ظهر وقتی در آشپزخانه مشغول مرتب کردن ظرف‌ها‌ی نقره‌ی قدیمی بود، ناگهان صدای سم‌ اسب‌های وحشی و شتاب‌زده را شنید. ظرف‌ها از دستش افتادند و از برخوردشان با کف چوبی زمین، صدای بدی ایجاد کردند. وحشت به جانش افتاد و شتاب‌زده آشپزخانه ترک و سپس از مهمان‌خانه بیرون رفت. جمعیت درون سالن هم صداها را شنیده و متعجب در سکوت به درب خروجی خیره بودند. درب را باز کرد و خودش را به بیرون پرت کرد؛ اما قبل از اینکه متوجه اوضاع شود، ناگهان تیزی چیزی سرد به روی گلویش نشست. دست‌هایش را از دوطرف بالا برد و به اطرافش با چشمانی که زیر سایه‌‌ی موهای کوتاه و پیشانی بلندش پنهان شده بود، نگاه کرد. صدای ظریف و دورگه‌ای در امتداد تیزی لبه‌ی شمشیر براق روی گردنش، باعث شد تا نگاهش را وحشت‌زده به سمت صاحب شمشیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,124
پسندها
13,659
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #7
و بعد راست نشست و روبه سربازهایش دستور داد:
- برید بگردید، هر کسی رو دیدید دستگیر کنید.
استانیگر به لبخند‌های موزی سربازها موقعی که از اسب‌های تنومند و بلندشان پیاده می‌شدند نگاه کرد و یک گام دیگر جلو رفت و خشمگین فریاد زد:
- داری با این کارات کاسبی منو کساد می‌کنی.
دختر نگاه سرد و یخ‌زده‌اش را به او دوخت و افسار اسبش را کشید و اسب تنومند روی دو پای عقبی‌اش بلند شد و شیهه‌ی بلندی سر داد. استانیگر خیره به بدن سیاه و براق اسب و یراق درخشان زیر نور مستقیم خورشیدش، چند قدم عقب رفت. عضلات قوی و قطورش زیر آستین‌های ابریشم سبزش از خشم نبض گرفته بودند. استانیگر زیر لب خیره به صورت روشن و بی‌روح دختر غرید:
- بیاتریسا! دختر وحشی و دست پرورده‌ی شاه!
سربازها بی‌رحمانه به داخل مهمان‌خانه یورش بردند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,124
پسندها
13,659
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #8
همه چیز سریع اتفاق افتاد. چشم‌های گرد یانیس حرکت سریع دست پوشیده در زره طلایی دختر را دنبال کرد که یک لحظه شمشیر را از غلافش کشید. شمشیر تاب کوتاهی خورد و برقی زد که همزمان شد با خیسی گرمی که به روی صورتش نشست و سری سیاه که روی زمین غلتید و کنار پایش از حرکت ایستاد. نفس بریده عقب پرید و به دهان باز مانده و چشم‌های از حدقه در آمده‌ی سری که چند لحظه‌ی پیش مسئول زندگی استانیگر بود، خیره شد. چشم گرداند و اینبار از ترس خم شد و به تن در حال حرکت و بی‌سرش نگاه کرد که مانند فواره‌ای سرخ و درخشان از جای گردن خالی‌اش خون بیرون می‌جهید و بعد آن تن بزرگ و قدرتمند، به مانند کُنده‌ای سنگین چنان به زمین افتاد که زیر پای او را لرزاند. جیغ زنان و مردان به صف شده بالا رفت و در تلاشی بیهوده دست به جلوی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,124
پسندها
13,659
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #9
مقابلش دروازه‌ای بزرگ و فلزی تا جایی نزدیک به آسمان بالای سرش قد علم کرده و به طرز رعب‌آوری به آرامی باز می‌شد و صدای چکاچک زنجیرهای قطور و محکمش تنش را در هر لحظه بیش از پیش به رعشه می‌انداخت. همه جا چهره‌های خسته، دردمند و گریان و حتی سرد و بی‌حالی را می‌دید که در کنارشان سربازان مغرورانه اسب‌های بزرگ و تندرویشان را به یورتمه می‌بردند. هر کس که در راه رفتن تعلل می‌کرد ضربه‌ای شلاق به تنش می‌نشست و بعد صدای فریاد پر از دردش، جان به پاهای بقیه می‌داد. صدای نعره‌ی نگهبان دروازه، تنش را مانند گلوله‌ی برف سرد کرد. او تمام راه را از فاتن تا گلوریا به سوگواری برای مرگ استانیگر گذرانده و اصلاً متوجه اوضاعی که مانند سیل در اطرافش در حال خروش بود، نشده بود. آسمان در بالای سرش از مهی سیاه پوشیده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,124
پسندها
13,659
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #10
گلوریا، شهر پادشاه و دژ قدرتمند جادواَش سرشار از تاریکی و ناامیدی از حالا میزبانش بود. سربازهای سراپا زره‌پوش، جلو آمده و با چشم‌هایی دریده از زنان هتاکی می‌کردند و زیباترینشان را به ندیمه‌های قصر می‌سپردند تا برای خدمت به شاه آماده شوند. باقی برده‌های وحشت‌زده و لرزان و سرگشته را دسته‌بندی کردند. بعضی‌ها را به سمت معادن و بعضی‌ها را به مرزها و آزمایشگاه‌ها و خیلی‌های دیگر را به خدمت اشراف‌زاده‌ها درآوردند. مردم دسته‌بندی شده و مانند گله‌های حیوان چهارپا، قل و زنجیر شده و توسط سربازها به جایی هدایت شدند.
خیلی زود او در دسته‌ی برده‌های معدن به گردنش طوقی سنگین نشست و دست‌ها و پاهای لاغر و بی‌جانش را در زنجیرهایی آهنین و سنگین گرفتار شدند.
***
روزها در رنج و بدبختی و سیاهی مطلق گذشته بود و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 9)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا