- ارسالیها
- 10,325
- پسندها
- 25,176
- امتیازها
- 83,373
- مدالها
- 53
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #11
یانیس با شنیدن نامش، گوشهی هر دو لبش را کش داد و لبخند گرمی روی صورت گَرد گرفتهاش نشاند. چشمهایش برق عجیبی زد و با دستش علامتی نشان داد. فیچ چیزی از اشارهاش نفهمید؛ ولی متوجه بیزبانیاش شد و با اینکه احساس دردی عمیق در سینهاش شکل گرفت؛ اما لبخندی جان گرفته به روی روشن یانیس زد. مدتی طولانی به چهرهی پر از امید و زندگی او خیره ماند. در این روزهای پر از اندوه و بدبختی، دیدن چنین چهره و چنین لبخندی یک نعمت کمیاب بود. زمزمهاش در سکوت غمناک قفس پیچید:
- اوضاع بدیه، من قبلاً شاگرد آهنگری بودم. فرماندهی عوضی اون داروغهی لعنت شده اومد و همه چیز رو خراب کرد و منو اُوُرد اینجا. دیگه باید آزادی رو توی خواب دید؛ جای گرم، حمام گرم، غذای گرم، خواب راحت!
قطره اشکی از چشمش چکید و با پوزخندی...
- اوضاع بدیه، من قبلاً شاگرد آهنگری بودم. فرماندهی عوضی اون داروغهی لعنت شده اومد و همه چیز رو خراب کرد و منو اُوُرد اینجا. دیگه باید آزادی رو توی خواب دید؛ جای گرم، حمام گرم، غذای گرم، خواب راحت!
قطره اشکی از چشمش چکید و با پوزخندی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش