• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه اول فانتزی رمان آنمون | هاجر منتظر نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع حصار آبی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 136
  • بازدیدها 3,103
  • کاربران تگ شده هیچ

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,120
پسندها
13,624
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #21
و با سر به یانیس اشاره داد:
- دنبالم بیا!
صدای نفس آرام دو نگهبان را شنید و پوزخندش شدت گرفت. به دنبال بیاتریسا به سمت آن‌سوی حیاط نگهبانان و به حاشیه‌ی دیوارهای کوتاه قصر رفتند. زیر سایه‌‌ی دیوارها به آرامی مسیری به ظاهر مشخصی را طی می‌کردند. نگاه یانیس موهای سیاه بافته‌اش را رصد می‌کرد که هر چه به پایین می‌رسید روشن‌تر و روشن‌تر می‌شد تا جایی که در انتها و در پایین قوس تند کمرش کاملاً طلایی بود. خیلی زود به جلوی درب بزرگ و چوبین سربازخانه رسیدند. وارد شدند و از میان محیط بزرگ و شلوغ پر از سرباز گذشتند. سربازها مشغول هر کاری که بودند با دیدن بیاتریسا، سر جای خودشان شق‌ و رق می‌ایستادند و نگاه گردشان بی‌حرکت می‌شد. سربازخانه پر از بوهای تند بود. بیشتر از همه بوی تند عرق! در انتها دربی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,120
پسندها
13,624
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #22
یانیس به دنبال او پا تند کرد. پشت درب کوچک، پلکانی مارپیچ روبه پایین می‌رفت. انتهای پلکان و این‌که به کجا می‌رسید، پیدا نبود. خیلی زود بیاتریسا هم از نظرش پنهان شد. به دنبالش دوید. در انتهای پلکان اتاقکی نیمه روشن بود که نورش را از مشعل خودش و بیاتریسا می‌گرفت. نگاهش به روی میز چوبی و صندلی کوچکی در مقابلش خورد. روی دیوار بالای میز، سپری نقره‌ای تصویر لرزانش را درمیان آتش مشعل میان پنجه‌هایش، منعکس می‌کرد. به دنبال فرمانده، سر چرخاند و درست در آن‌سوی اتاق او را مقابل دربی فولادین و مهر و موم شده پیدا کرد. بیاتریس دریچه‌ی کوچکی به بزرگی یک آجر را کنار زد و کمی مشعلش را به آن نزدیک کرد تا بتواند آنچه را که در آن سیاه‌چال بود، ببیند. سکوتی که با زمزمه‌هایی ضعیف کامل می‌شد، یانیس را گیج کرده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,120
پسندها
13,624
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #23
چند ساعت بعد، صداها خوابید. موجود درون سیاه‌چال آرام گرفته بود و حالا یانیس از آن حالت خبردار بیرون آمده و به صندلی‌اش لم داده بود. دو تقه از بالای پلکان، سکوت تازه پا گرفته را شکست و پشت‌بند آن صدای بلند و آشنایی او را فراخواند:
- بیا بیرون یه چیزی بخور.
یانیس به دنبال صدا از جا بلند شد و به سمت انبار نوشیدنی‌ها از پلکان بالا رفت. نگاهش به سمت مرد ریش‌قرمز چرخید که بی‌خیال پشت میزش نشسته بود و تکه گوشتی آب‌دار را به نیش می‌کشید. مقابلش روی میز شلوغ و پر از کتاب، بشقابی چوبی و بی‌رنگ و رو و پر از گوشت بود. صدای ملچ ملوچ دهان مرد، به گوشش رسید و او را متوجه مالش شکمش کرد. مرد درحالی‌که تکه‌ای دیگر به دندان می‌کشید با سر به صندلی مقابلش اشاره داد و او را دعوت به نشستن کرد. جلو رفت و مقابلش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,120
پسندها
13,624
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #24
و پوزخند طعنه‌آمیزی لب‌های پوشیده در میان انبوه ریش‌های سرخش را کش داد و بعد با نشاط بیشتری ادامه داد:
- ولی باید بگم که شاه یک احمقه! یک احمق که برای خودش شکارچی درست کرده!
و صدای زیر خنده‌اش را در میان غبغب پنهانش گم کرد. بعد از آن مدت طولانی را خیره به جایی در سقف مقابلش در سکوت گذراند. یانیس سر به‌زیر و به آرامی خوراک مفصلش را به نیش می‌کشید. بعد که غذا تمام شد. مرد لیوانی دیگر نوشیدنی سر کشید و بادگلویی رها و به صندلی‌ نرمش تکیه داد. پایه‌های صندلی بیچاره زیر وزنش ناله کردند. دستش را روی شکم بزرگ و پنهان در زیر لباس‌های ضمختش کشید:
- هووم! عجب کبابی! راسته‌ی گاو؛ یک گوشت کبابیه تازه‌ی تازه! راستی خوشحالم که زبونت رو بریدن!
نگاه گرد و بهت‌زده‌ی یانیس به یکباره بالا آمد و میخ نگاه آبی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,120
پسندها
13,624
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #25
و امیدوار بود با گفتن این حقایق سر خودش و بقیه را به باد نداده باشد. مرد به عقب برگشت و با همراهانش نگاهی رد و بدل کرد و بعد با شک پرسید:
- شما با اون چکار دارید؟
فیچ امیدوارتر از قبل زبانش را تر کرد و به مردی که او هم با امیدواری کنارش جای گرفته بود نگاه کرد و جواب داد:
- ما می‌خوایم بهش ملحق بشیم. اینجا به غیر از زن‌ها، مردان جوان و توانمندی هستند که می‌تونن هر کاری بکنن.
مرد باز هم با شک به همراهانش نگاه کرد:
- از کجا بدونیم داری حقیقت رو می‌گی؟
فیچ از پشت تخت سنگ‌ها به همراه دوست مو گندمی‌اش بیرون آمد. دست‌هایش را از هم باز کرد و اجازه داد تا مردان، پاهای برهنه و دست‌های بی‌سلاحش را ببینند. ادگار، مرد مو گندمی هم دست‌هایش را باز کرد. پشت سرش بقیه هم از پناه‌گاه‌هایشان بیرون آمدند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,120
پسندها
13,624
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #26
و حینی که سربازها، زن‌های رنجور و بیمارهای قدخمیده را همراهی می‌کردند، به باقی افراد نگاه دقیق‌تری انداخت. ته ریش‌های قهوه‌ایش را با ناخن‌های گرد کوتاهش خاراند. فیچ یک قدم جلو رفت و نگاه مصممش را میخ چشم‌های کوچک او کرد:
- اجازه بدید تا شما رو همراهی کنیم. ما آواره‌ایم و به هر حال هرجا بریم مرگ در انتظارمونه. ما می‌خوایم تا به شما ملحق بشیم و به مردممون کمک کنیم.
مرد نگاه تیزش را از سرتابه پای او گرداند و محکم گفت:
- شاه باید بمیره!
فیچ جا خورد و یکه خورده پلکش پرید. گفتن چنین چیزی به معنای از دست رفتن جانش بود. وقتی نگاه منتظر مرد را دید، تکرار کرد:
- شاه باید بمیره!
انتظار نداشت که صدایش نلرزد و آنقدر محکم جواب دهد. گوشه‌ی لب‌های باریک و بی‌رنگ مرد کج شد و دستش را جلو برد:
- هانس هستم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,120
پسندها
13,624
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #27
یانیس با دستش حرکتی انجام داد و سپس برگشت و روی صندلی‌اش نشست. قلم و تکه‌ کاغذی را برداشت و روی میزش خم شد و چیزی را با دقت روی کاغذ نوشت. بلند شد و به در نزدیک شد. قدم‌هایش محکم و مطمئن بود. چشم‌های سرخ موجود با دیدن گام‌هایی که بی‌تردید به او نزدیک می‌شد، باریک و حریص شد و بی‌صبرانه نزدیکی او را به تماشا نشست. یانیس جلوی درب خم شد و کاغذ را از زیر در به داخل هل داد و چند قدم به عقب برگشت. همان‌موقع صدای مرد ریش‌قرمز از بالای پلکان آمد که او را برای خوردن غذا دعوت می‌کرد. یانیس برای آن چشم‌های وحشی و خشمگین سری تکان داد و رفت. وقتی به بالا رسید، مرد ریش قرمز مطابق معمول پشت میزش نشسته و هیکل بزرگش را به جلو خم کرده و تکه گوشت بزرگ و پر استخوانی را به نیش می‌کشید. نگاه آبی‌اش با دیدن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,120
پسندها
13,624
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #28
یانیس صندلی‌اش را عقب کشید و بی‌توجه به حرف‌ها و اخطار‌های فالویس، در زیر نگاه خیره‌اش به سمت درب زیرزمین رفت. وقتی پایش به اتاقک رسید. نگاه کینه‌توز جانور را از میان تاریکی آن‌سوی دریچه به خود دید. به سمت میزش رفت و هیولا را همچنان در انتظار فرصتی مناسب، به حال خودش گذاشت.
***
دود از میان سقف آهنگری کوچک و شلوغ به آسمان صاف و روشن دشت‌های اوهانا بالا می‌رفت. سر و صدای بلند تق‌تق چکش‌ها و فش آرام آهن‌های گداخته در میان آب، سکوت آن محدوده را می‌شکست. هانس پاهایش را به عرض شانه‌های پهنش باز کرده و دست‌هایش را در پشت سرش به هم گره زده و نگاه باریک شده و قهوه‌ایش را به ارتش کوچکش داده بود. فیچ و ادگار که حالا تنی به آب زده و لباس‌های نو و مرتبی پوشیده بودند در مقابلش و در میان گروه کوچکی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,120
پسندها
13,624
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #29
هانس با جدیت نگاهش را به ماه داد و دست از قدم زدن برداشت. مدتی در سکوت گذشت بعد لب زد:
- شاه برده‌های باقیمونده‌ رو دار زده. همه رو! دارم ترتیب یه حمله رو میدم.
تن فیچ از شنیدن چنین واقعه‌ی تأسف‌باری لرزید. به یاد روزهایی افتاد که گرچه کوتاه اما به شدت سخت بود. هر روز و هر لحظه منتظر مرگ بودن و با ناامیدی شب را به صبح و صبح را به شب رساندن. هانس رشته‌ی افکار دردآلودش را پاره کرد و خسته و گرفته به حرف آمد:
- دیگه نمی‌دونم باید چکار کنم. امید همه‌ی مردمی که اینجان به منه و من... من نمی‌دونم باید چکار کنم.
نگاه سیاه فیچ در میان نور ماه لرزید و سریع گفت:
- پس شبح چی؟
هانس پوزخندی زد و گوشه‌ی لبش را دردمند کش داد. نگاهش را از قرص کامل ماه گرفت و به صورت نگران و منتظر او داد:
- کی می‌دونه اون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : حصار آبی

حصار آبی

مدیر تالار ویرایش + نویسنده برتر
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
تاریخ ثبت‌نام
24/11/21
ارسالی‌ها
10,120
پسندها
13,624
امتیازها
70,673
مدال‌ها
49
سطح
22
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #30
هانس پوزخندش را تکرار کرد. فیچ چند لحظه‌ای سکوت کرد و بعد خیره به سنگ زیر پایش در میان علف‌ها‌ی سبز گفت:
- سگ شاه و نگهباناش اومدن. دنبال کسی بودن تا به دردشون بخوره. گفت اگه نتونیم نگهبانش رو شکست بدیم، خودمون می‌میریم. یک نفر مُرد و بعد نوبت به من رسید. اون پسر قبل از من جلو رفت، به جای من. از من ضعیف‌تر بود ولی شجاع‌تر. یه جوری شمشیر رو گرفته بود که حاضرم قسم بخورم تو عمرش دست‌هاش به خودش شمشیر ندیده بودن ولی بازم محکم ایستاده بود. مطمئن بود و لبخند می‌زد. اون نگهبان رو اینجوری شکست داد. وقتی می‌بردنش، برگشت و... نگاهش فرق می‌کرد. لبخندش هم انگار می‌گفت تموم شد. تموم تلخیا تموم شد. انگار داشت بهم قول می‌داد. درحالی‌که داشت به سمت تباهی بیشتر می‌رفت. بعد شبح اومد و ما آزاد شدیم. اگه به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 9)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا