• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن یک رمان

MINERVA

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/5/23
ارسالی‌ها
174
پسندها
583
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
سن
22
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
کاراکال
نام نویسنده:
حدیثه شهبازی
ژانر رمان:
#جنایی، #عاشقانه
کد رمان: 5521
ناظر: ELMIRA.MORADI ELMIRA.MORADI


خلاصه:

جنگ سرد هرگز به پایان نرسید‌، نه حتی بعد از سقوط دیوار برلین یا دولت شوروی! طولی نخواهد کشید که جراحت توطئه‌های قدیمی سر باز کرده و در این بین، راز یک قتل خانوادگی برملا می‌شود. دومینیکا پس از بیست و هفت سال زندگی به عنوان یک افسر سرویس اطلاعاتی روسیه، در پی یافتن هویت اصلی‌ خود، با مسبب مرگ خانواده‌اش رو به رو خواهد شد. او چه کسی است؟

* کاراکال: سیاهگوش، تیره‌های از گربه‌سانان

« گالری عکس رمان کاراکال »

666776
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Mobina.yahyazade

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
14/5/20
ارسالی‌ها
796
پسندها
3,662
امتیازها
17,773
مدال‌ها
13
سن
20
سطح
12
 
  • #2
4448207_775237f76b190a238a3357cd57afa8ab.jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

MINERVA

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/5/23
ارسالی‌ها
174
پسندها
583
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
سن
22
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
- چرا بهم میگی کاراکال؟
- به‌ خاطر شباهت.
- و اون وقت وجه تشابه من با یه گربه‌ی وحشی چیه؟ ناخن‌های تیز؟!
- تاحالا یکیشون رو از نزدیک دیدی؟
- نه.
- اون‌ها منزوین اما قلمروی بزرگی دارن.
شکارچی نیستن اما شکار رو از مایل‌ها دورتر پیدا می‌کنن.
وقتی می‌خوان چیزی رو به دست بیارن
با تمام وجود بلند میشن
با تمام وجود دنبالش می‌کنن
و با تمام وجود به دستش میارن؛
عزیزم، این چیزیه که تو هستی!
 
آخرین ویرایش

MINERVA

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/5/23
ارسالی‌ها
174
پسندها
583
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
سن
22
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
« دهکده‌ی آنسو، اسپانیا ۱۹۸۹، دو سال قبل از انحلال دولت شوروی »
صدای زنگ‌های کلیسا که به مناسبت حلول سال نو نواخته میشد، دختر جوان را مضطرب‌تر از قبل می‌کرد. او برای نوشتن نامه‌ی خداحافظی وقت زیادی نداشت. به هرحال می‌دانست که برای مدت زیادی مجبور است که به اوئسکا برود و تنها وجود همین نامه‌ها بود که دلش را نسبت به عدم حضور رامون آرام‌تر می‌کرد؛ لااقل تا آخر تعطیلات کریسمس.
رامون، کوچک‌ترین پسر پیشکارِ پدرش، موسیو مورتل بود. هیچ‌گاه فکر نمی‌کرد که همه‌ی فرانسوی‌ها، چهره‌ای به دلنشینی رامون داشته باشند؛ البته که او، چشمان درشت مشکی رنگش که همیشه به آن‌ها سرمه‌ی عربی می‌کشید را از مادر شرقی‌اش به ارث برده بود. همان هم در نخستین روز دیدارشان، اولین چیزی بود به مزاج دخترک خوش آمد. او همیشه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

MINERVA

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/5/23
ارسالی‌ها
174
پسندها
583
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
سن
22
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
- نمی... نمی‌دونم مامان. شاید دوباره رفته به انبار یا... .
هنوز حرفش را کامل نکرده بود که مادرش، مچ دستش را چرخاند و با نگاه به ساعت ظریفی که به تازگی آن را به مناسبت کریسمس هدیه گرفته بود، گفت:
- فاجعه‌ست. چطور ممکنه به مراسم دعا نرسیم؟
رویش را برگرداند و از اتاق بیرون رفت اما قبل از آن که به کلی از دید دخترک خارج شود، دو مرتبه به سوی او برگشت و گفت:
- برو دنبال نور، پدرت اون بیرون منتظره.
خوب می‌دانست که پدر، حوصله‌ی چندانی برای انتظار کشیدن ندارد. به همین خاطر سرش را تکان داد و با نگاهش، مادر را بدرقه کرد. آیا فرصت می‌کرد که به دیدار رامون برود؟ با خودش فکر کرد که اگر کمی خوش‌شانس باشد، می‌تواند به بهانه‌ی پیدا کردن الئونورا، راهی مزرعه شود و ترتیب یک خداحافظی رمانتیک را بدهد.
با این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

MINERVA

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/5/23
ارسالی‌ها
174
پسندها
583
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
سن
22
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
در این وقت از سال، همه‌ی مردم انتظار بارش برف را داشتند اما هنوز آفتاب، حاکم مطلقِ زمین‌های آنسو بود؛ بعید می‌دانست که در اوئسکا هم وضعیت متفاوت باشد.
پدرش، به فولکس واگن سرخ رنگش تکیه داده بود و سیگار می‌کشید. اغلب مواقع، از چهره‌ی سخت و عبوسش، نمی‌‌توانست حدس بزند که چه فکری در سر دارد اما امروز، کلافگی از سر و رویش می‌بارید؛ از این بابت مطمئن بود.
به همین سبب، به آهستگی از پله‌های جلوی خانه پایین آمد و کوتاه، سلام کرد. جثه‌ی ریزش را تکان داد و می‌خواست هرچه سریع‌تر دور شود که با صدای زمخت پدر، سرجایش خشک شد.
- کجا فرار می‌کنی تُرُمتای¹؟!
به سمت پدر برگشت و لبخند نصفه نیمه‌ای روی لب‌هایش‌ نشاند. به ندرت او را با نام خودش صدا می‌کرد. برای پدر، همیشه یک پرنده‌‌ی کوچک بود!
- باید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

MINERVA

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/5/23
ارسالی‌ها
174
پسندها
583
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
سن
22
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
وحشت‌زده به عقب برگشت و خودش را برای جیغ زدن آماده‌ کرد که رامون، دستش را روی دهان دختر گذاشت و به آهستگی لب زد:
- هیس! نترس.
بیانکا، چشمان درشت شده‌اش را روی صورت خندان رامون چرخاند و به محض پایین آمدن دستِ پسر، معترضانه صدایش زد و گفت:
- خدای من! من رو ترسوندی.
رامون سر به زیر انداخت و مردانه خندید. دستکش‌های نخ‌نمای چرمش را از دست‌هایش درآورد و گفت:
- فکر کردی یه دزد وارد عمارت شده؟
بیانکا، گوشه‌ی لبش را به دندان کشید و با لوندی، ابروهایش را بالا انداخت.
- من نمی‌دونستم که دزدهای آنسو تا این حد جذاب هستن.
پسر با شنیدن این حرف، مغرورانه س*ی*نه‌اش را صاف کرد و جواب داد:
- البته که نیستن سینیوریتا. اگر هم دزدی بخواد نزدیک تو بشه... .
دست‌های بیانکا را گرفت، صورتش را به او نزدیک کرد و با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

MINERVA

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/5/23
ارسالی‌ها
174
پسندها
583
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
سن
22
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
الئونورا سرش را تکان داد و با چند قدم کوتاه، از پشت درخت بیرون آمد و مقابل پسر ایستاد. بیانکا خودش را جلوتر کشید و قبل از آن که دستان رامون، خواهرش را لمس کنند، چنگی به بازوی نحیف او زد و گفت:
- چرا هر چقدر صدات زدم، جوابم رو نمی‌دادی؟
الئونور، انگار که درون قفس زندانی باشد، تقلا می‌کرد که خودش را از حصار دستان خواهر جدا کند و وقتی موفق نشد، ل*ب‌هایش را جمع کرد و با بغض به رامون چشم دوخت.
بیانکا تکانی به اندام ریز نقش او داد و با صدایی که سعی می‌کرد بالا نرود، سوالش را دو مرتبه با جدیت بیشتری تکرار کرد که نتیجه‌اش، شکستن بغض دختربچه شد.
رامون، بچه را از آغوش بیانکا جدا کرد و روی زمین گذاشت و در حالی که در کنارش زانو می‌زد، با لحن سرزنش‌گرانه‌ای، بیانکا را خطاب قرار داد:
- تو چت شده دختر؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

MINERVA

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/5/23
ارسالی‌ها
174
پسندها
583
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
سن
22
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
رامون، نگاهش را برگرداند و به چشمان مضطرب بیانکا و سپس الئونورا خیره شد اما هیچ اثری از ترس در نگاه بانوی کوچک خانه، نبود. این دو خواهر، در هر شرایطی تفاوت‌هایشان را به رخ می‌کشیدند.
محض دلگرم کردن بیانکا لبخندی زد، دست ظریفش را که به بازوی او گره کرده بود، در دست گرفت و به آرامی بوسید.
- نگران نباش. فقط میرم تا ببینم چه خبر شده.
و قبل از آن که اجازه‌ی مخالفت به او بدهد، از هر دوی آنان فاصله گرفت و به طرف پرچین رفت.
بیانکا نمی‌توانست در جای خود بماند؛ انگار که هر چه رامون از محدوده‌ی دید او دورتر میشد، بیشتر به غیرعادی بودن اوضاع پی می‌برد. هرچند که تا چند سال گذشته، پدر از اعضای مهم حزب بود اما تاکنون، موضوعات جنگ را به داخل خانه نمی‌کشید، حتی یک‌بار!
- اون کجا رفت؟
به الئونورا که با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

MINERVA

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/5/23
ارسالی‌ها
174
پسندها
583
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
سن
22
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
دست‌هایش شل شدند و مانند تکه‌های گوشتی که در سوپ غرق می‌شوند، به آرامی از کنار درخت سُر خورد و گویا داخل زمین فرو رفت!
قطرات اشک‌، راه خودشان را از میان چشمان ملتهب بیانکا که سوزش آن‌ها تا قلبش هم رسوخ کرده بود، پیدا کردند و بر روی گونه‌اش سرازیر شدند. به قدری نفس کشیدن سخت بود که گویا آن سربازها، تمام اکسیژن آن حوالی را یک‌جا بلعیده‌اند.
با تمام وجودش، میل شدیدی داشت که از جا برخیزد، به آن میدان جنگ نابرابر برود و تمام سربازان بی‌دفاعی که روی زمین افتاده بودند را در آغوش بکشد، حتی پدرش را.
هرچند که انگار پاهایش را به زمین میخ کرده‌اند و قامتش در کنار درخت، مچاله شده بود. به واسطه‌ی سقوط دلخراشش، حالا دیگر الئونورا هم می‌توانست منظره را تماشا کند؛ ولی چشمان بیانکا، فقط خیره به رو‌به‌رویش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 3)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا