- ارسالیها
- 191
- پسندها
- 673
- امتیازها
- 3,933
- مدالها
- 6
- سن
- 22
- نویسنده موضوع
- #11
الئونور را روی زمین و دستش را روی دیوار سنگی و نمناک پل گذاشت. نفس عمیقی کشید و هوای مرطوب را با تمام وجود، بلعید. آب رودخانه تا روی ساق پاهایش بالا آمده و چکمههای مخملیاش را خیس کرده بود.
زمان زیادی برای تعلل نداشت. نگاهش را به چشمهای نمدار دختر بچه دوخت و با دستانش، صورت کوچکش را قاب گرفت.
- الئونور، گریه نکن عزیزم. باشه؟
دخترک لبهای صورتی رنگش را جمع کرد و با بغض جواب داد:
- اونها کی هستن؟
- آدمهای بد.
- اونها، پاپا رو کتک زدن؟
لرزش صدای دختربچه، بغض نشسته بر گلوی بیانکا را تشدید میکرد. او نمیتوانست با وجود الئونورا، سربازان را گمراه کند و ناچار بود که برای مدتی، خواهر کوچکش را ترک کند؛ البته امیدوار بود که این جدایی، برای مدت کوتاهی پابرجا باشد.
لبخند نصفه نیمهای زد و...
زمان زیادی برای تعلل نداشت. نگاهش را به چشمهای نمدار دختر بچه دوخت و با دستانش، صورت کوچکش را قاب گرفت.
- الئونور، گریه نکن عزیزم. باشه؟
دخترک لبهای صورتی رنگش را جمع کرد و با بغض جواب داد:
- اونها کی هستن؟
- آدمهای بد.
- اونها، پاپا رو کتک زدن؟
لرزش صدای دختربچه، بغض نشسته بر گلوی بیانکا را تشدید میکرد. او نمیتوانست با وجود الئونورا، سربازان را گمراه کند و ناچار بود که برای مدتی، خواهر کوچکش را ترک کند؛ البته امیدوار بود که این جدایی، برای مدت کوتاهی پابرجا باشد.
لبخند نصفه نیمهای زد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش