• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن یک رمان

MINERVA

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/5/23
ارسالی‌ها
176
پسندها
583
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
سن
22
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
الئونور را روی زمین و دستش را روی دیوار سنگی و نمناک پل گذاشت. نفس عمیقی کشید و هوای مرطوب را با تمام وجود، بلعید. آب رودخانه تا روی ساق پاهایش بالا آمده و چکمه‌های مخملی‌اش را خیس کرده بود.
زمان زیادی برای تعلل نداشت. نگاهش را به چشم‌های نم‌دار دختر بچه دوخت و با دستانش، صورت کوچکش را قاب گرفت.
- الئونور، گریه نکن عزیزم. باشه؟
دخترک لب‌های صورتی رنگش را جمع کرد و با بغض جواب داد:
- اون‌ها کی هستن؟
- آدم‌های بد.
- اون‌ها، پاپا رو کتک زدن؟
لرزش صدای دختربچه، بغض نشسته بر گلوی بیانکا را تشدید می‌کرد. او نمی‌توانست با وجود الئونورا، سربازان را گمراه کند و ناچار بود که برای مدتی، خواهر کوچکش را ترک کند؛ البته امیدوار بود که این جدایی، برای مدت کوتاهی پابرجا باشد.
لبخند نصفه نیمه‌ای زد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : MINERVA

MINERVA

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/5/23
ارسالی‌ها
176
پسندها
583
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
سن
22
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
لعنت به روزهای یکشنبه! تعداد دفعاتی که این جمله را در طول زندگی‌اش به کار برده است، از دستش در رفته بود. در گذشته، برای سخت‌گیری‌های مادرش و حالا، برای نبود مردمی که شاید حضورشان، نجاتش می‌داد.
به هرحال هیچ‌کدام از اهالی، دست از سر کلیسای دهکده برنمی‌داشتند تا حال، به فریاد دخترک بی‌چاره برسند؛ گویی صدای دعای آن‌ها، بلندتر از شیون‌های او بود تا به گوش خدا برسد.
در همین حین، صدای سوت قطار در گوش‌هایش پیچید. به راه آهن رسیده بود؟ جوانه‌ی امید در دلش، سر از خاک بیرون آورد. اگر به موقع از ریل رد میشد، دیگر نمی‌توانستند به او برسند و نجات پیدا می‌کرد. بعد از همه‌ی این‌ها، به سمت الئونور باز می‌گشت و با یکدیگر، به طرف مالاگا می‌رفتند، شاید هم بیتوریا. از مادرش شنیده بود که دایی کوچک‌ترش،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

MINERVA

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/5/23
ارسالی‌ها
176
پسندها
583
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
سن
22
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
***
« یکاترینبورگ، روسیه، ۲۰۲۰ »
- شارون¹. به نظر میاد که امشب، شب تو نیست پسر!
قالب گچ را برداشت و در حالی که سر چوب را به آن آغشته می‌کرد، میز بیلیارد را دور زد. قبل از اجرای نوبتش، نگاه کوتاهی به نیکولای انداخت و لب‌های براقش را به لبخند شرورانه‌ای باز کرد. گره‌ی ابروهای پرپشت پسر جوان، آن‌چنان کور بود که دومینیکا، گمان نمی‌کرد که اگر بتواند شارِ² شماره‌ی هشت را هم بزند، تغییری در احوالاتش ایجاد شود؛ به هرحال این دومین راندی بود که بازی را می‌باخت!
روی میز خم شد و قبل از ضربه زدن به شار قرمز رنگ مقابلش، با حرکت آهسته‌ی گردن، موهای مزاحم روی صورتش را کنار زد. زیر لب با متن ترانه‌ی روسی محبوبش که اتفاقی از استیج بار³ در حال پخش بود، شروع به هم‌خوانی کرد و در نهایت دقت، ضربه را زد. گوی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

MINERVA

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/5/23
ارسالی‌ها
176
پسندها
583
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
سن
22
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
هم‌زمان با برداشتن کت چرمش از روی صندلی، پیک نوشیدنی نیکولای را با یک حرکت سریع از دستش ربود، باقی‌مانده‌ی آن را یک‌نفس سر کشید و پیک خالی را روی میز کوبید.
- می‌بینمت، بازنده.
چشمک شرارت‌آمیزی نثار چهره‌ی متعجب پسر کرد و در مقابل نگاهِ کدر و آبی رنگش، از میز بیلیارد دور شد. پس از چند قدم فاصله، کنار میزِ مرد سیاه‌‌پوست، مکث کوتاهی کرد. در همین حین، از پشت سرش صدای نیکولای به گوش رسید.
- بهت زنگ می‌زنم.
روی پاشنه‌ی پا چرخید و به طرف نیکولای برگشت.
- برای لمس اون علامت سبز لعنتی، لحظه‌شماری می‌کنم!
هم‌زمان با بلند شدن خنده‌ی نیکولای در جوابش، صندلی مرد کنارش به عقب کشیده شد و او، به آرامی از جایش برخاست.
- هفت. دوازده. بیست‌ودو. تمومش کن.
سیاه‌پو*ست بعد از خارج شدن اصوات زمزمه مانندی از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

MINERVA

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/5/23
ارسالی‌ها
176
پسندها
583
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
سن
22
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
اخم‌هایش را درهم کشید، گوشی موبایلش را از جیب شلوارش بیرون آورد و به دیوار آجری پشت سرش تکیه داد. هر زمان که به آن یتیم‌خانه فکر می‌کرد، اخلاقش غیرقابل تحمل میشد؛ البته این فقط یکی از نظریه‌های احمقانه‌ی شِی بود.
رمز گوشی را باز کرد و نقشه‌ی خیابانی که در آن قرار داشت، روی صفحه‌‌ی گوشی نمایان شد. بعد از تایپ عددهای کد موردنظرش، ردیاب کوچکی را که چند دقیقه‌ی قبل به یونیفرم بادیگارد عبوس چسبانده بود، فعال کرد. نگاهی به ساعتش انداخت و با کلافگی نفسش را به بیرون فرستاد.
- شیفت نگهبانیت شروع شده، نیک!
پاکت سیگار را از جیبش بیرون کشید و یک نخ از آن را برداشت. فندک را مقابل صورتش روشن کرد، سیگارش را آتش زد و کام عمیقی گرفت.
- حالا بهتر شد.
با همان سیگار گوشه‌ی لب، خم شد و از پشت اگزوز موتورش،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

MINERVA

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/5/23
ارسالی‌ها
176
پسندها
583
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
سن
22
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
***
شقیقه‌هایش از شدت درد، نبض می‌زد و دیگر تمایلی به ادامه دادن این خواب مصنوعی‌، نداشت. صدای نفس‌های کشدار و عمیق کنار گوشش، برای چند ثانیه حس حسادت را در وجودش شعله‌ور ساخت. چند ساعت بود که به این صدا گوش می‌داد؟
از زمانی که یادش می‌آمد، منتظر رسیدن روزهای تعطیلی بود که هیچ‌گاه در تقویم او وجود نداشتند؛ هرچند که پس از سال‌ها دیدن کابوس‌‌های بی سر و ته و سپس بی‌خوابی، عادتِ انتظار از او گرفته شده بود‌.
نیم‌نگاهی به آسمان گرگ‌ومیش بیرون از پنجره انداخت و در جایش نیم‌خیز شد. دستش را روی کنسول کنار تخت کشید و با دیدن میز خالی، لعنتی زیر لب فرستاد‌. باید از لابه‌لای لباس‌هایی که کف اتاق را پوشانده بودند، تلفنش را پیدا می‌کرد.
ملحفه‌ی تخت را کنار زد و از جا بلند شد. چنگی به لباس‌هایش انداخت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

MINERVA

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/5/23
ارسالی‌ها
176
پسندها
583
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
سن
22
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
از طرف دیگر، زابکوف، اهمیت دادن به چنین چیزهایی را بیهوده می‌دانست‌. بزرگ شدن در کنار چنین استاد و مافوق سخت‌گیری، کابوس بزرگی برای اغلب افسران انتخابی از یتیم‌خانه بود که دومینیکا، در کارنامه‌ی مأموریت‌های خود، باید به داشتن آن، می‌بالید. آن پیرمرد، او را متعهد به سازمان و تا ابد وفادار به کشور بار آورده بود؛ چه اهمیتی داشت که بتواند انجیل را از حفظ بخواند یا نه؟!
با طلوع آفتاب، از هتل بیرون آمد و زمانی که عقربه‌های ساعت، عدد ده را نشان می‌دادند، روبه‌روی ساختمانی با نمای‌ شیشه‌ای که از آن به عنوان پایگاه اداری یکاترینبورگ یاد می‌کردند، از ماشین پیاده شد.
دستی به یقه‌ی شل شده‌ی یونیفرمش کشید، کراوات مشکی رنگش را محکم کرد و نگاهی به تصویر خودش در شیشه‌ی دودی ماشین انداخت تا از مرتب بودن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

MINERVA

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/5/23
ارسالی‌ها
176
پسندها
583
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
سن
22
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
با قدم‌های بلند، سنگ‌فرش‌های تراش‌خورده‌‌ی محوطه را طی کرد و پس از گذشتن از پرچم‌های نشان‌دار سازمان که در نسیم صبحگاهی می‌رقصیدند، وارد ساختمان شد. به محض ورود، نظرش به خدمه‌ی میان سالن که مشغول جابه‌جایی کارتن‌های بزرگی بودند، جلب شد. ابروهایش را بالا انداخت، کنار پیشخوان تحویل مدارک، ایستاد و در حالی که اسلحه‌اش را روی سنگ صیقل‌خورده‌ی پیشخوان می‌گذاشت، گفت:
- اثاث‌کشی داریم؟
کریل، با شنیدن صدای او سرش را بلند کرد و از جا برخاست. بدون حرف، اسلحه را از روی پیشخوان برداشت و به طرف یکی از قفسه‌های پشت سرش رفت.
- می‌خوای کمک کنی؟ پس بذار کتت رو هم برات نگه دارم!
دومینیکا خندید و آرنج‌هایش را به پیشخوان تکیه داد. کریل با پیشانی گره خورده، اسلحه را درون قفسه گذاشت و قفلش را چرخاند. به طرف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

MINERVA

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/5/23
ارسالی‌ها
176
پسندها
583
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
سن
22
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
لادا لبخند محوی روی لب‌های نازکش نشاند و گفت:
- کریل هم شامل این افتخار میشه؟
با دیدن نگاه گنگ دومینیکا، سرش را چرخاند و دو مرتبه به راهش ادامه داد.
- نمایش کوچیکت رو دیدم.
شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت:
- خب، سالن ورودی مثل انجمن اشباح بود.
لادا خندید و دستش را روی دست‌گیره‌ی درب اتاقش گذاشت و گفت:
- و تو هم از فرصت استفاده کردی.
دومینیکا نیشخندی زد و پوشه‌ی گزارشش را در آغوش گرفت.
- شغلم همینه.
لادا سرش را تکان داد و با اشاره به داخل اتاقش گفت:
- قهوه؟
- همین حالا هم خیلی دیر کردم.
- پس یه فنجون اضافی به نفعم شد.
دومینیکا تک ابرویی بالا انداخت و گفت:
- چه خوش شانس!
- می‌بینمت، نیک.
به تکان دادن سر اکتفا کرد و بدون حرف، راهی اتاق‌کار افسر مافوقش شد.
نیم ساعت بعد، پس از توضیحات تکمیلی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

MINERVA

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/5/23
ارسالی‌ها
176
پسندها
583
امتیازها
2,863
مدال‌ها
5
سن
22
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
نگاه گذرایی به دومینیکا انداخت و ادامه داد:
- همه‌ی ما می‌میریم اما خودمون انتخاب می‌کنیم که چطور اتفاق بیفته. پدرت، خ**یا*نت رو انتخاب کرد و خودش و مادرت رو به کشتن داد.
دومینیکا، توجهی به نفس حبس شده در سینه‌اش نکرد و با صدایی که از عمق چاه در می‌آمد، گفت:
- هیچ‌‌وقت نگفتی که می‌خواستی جلوش رو بگیری.
زابکوف ابروهایش را بالا انداخت و دو مرتبه، پشت میزش نشست‌.
- ما افراد زیادی رو در فروپاشی نظام سابق از دست دادیم اما تاریخ، از همه‌ی قهرمان‌ها به یک شکل یاد نمی‌کنه دختر، تو این رو خوب می‌دونی.
نفس عمیقی کشید و انگشتان چاق و زمختش را به‌هم گره زد.
- دیمیتری دوست من بود، حتی شاید از نوع بهترینش! ولی خیلی دیر شده بود؛ برای همین تو رو پیدا کردم و بهت زندگی جدیدی دادم. ازش درست استفاده کن، مثل یک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 3)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا