• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان زخم چین | طیبه حیدرزاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع T.Heydarzadeh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 47
  • بازدیدها 585
  • کاربران تگ شده هیچ

T.Heydarzadeh

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
31/3/17
ارسالی‌ها
640
پسندها
4,404
امتیازها
17,473
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #41
سه روز در قهری سنگین و پر کنایه گذشت.
من و تو شبیه دو سیاره غریبه درکهکشانی دور دست بودیم.
من دلم را از هرچه تو و رازهایت گسستم.
روز چهارم صدای موتور ماشین غریبه ای را شنیدم روی پای دردناکم خبردار ایستادم.
ماشین جیپ قرمز رنگ ناآشنا چند متری کلبه متوقف شد.
شال گردن پشمیت را دور گردنم محکمتر کردم.
آشناهای که از ماشین پیاده شدند، دشمن خونیم جانم بودند.
یکی از آنها فرهاد خ**یا*نت پیشه و دیگری عماد برادرناتنیم بودند.
عماد همان کاپشن سبز کهنه به ارث مانده از طاهر را برتن داشت.
هر دو از دیدن هم اکراه داشتیم. چشمان خاکستری تلخمان با دیدن دوباره همدیگر شبیه دریاچه یخ زده از سرما بود.
دکتر مثل میانجی بی تفاوت کنار تخت چوبی نظاره مان می کرد.
چند قدم به سویم برداشت و دست‌هایش را درون جیب هایش فرو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : T.Heydarzadeh

T.Heydarzadeh

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
31/3/17
ارسالی‌ها
640
پسندها
4,404
امتیازها
17,473
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #42
شب قبل از عقدکنان با شیخ حرفهای درنا را با خواهرش شنیده بودم.
وقتی از شدت بدبختی و بی کسی تنها راه نجاتم را فرار به جنگل عزیزم دانستم.
امان من منتظربرگشت تو بودم. کاش تو مثل ان شب می آمدی و ناجی من از این برزخ می شدی.
دکتر فرهاد مثل آدم های دنیا دیده با دستمال سفیدی به طرفم آمد و با زبانی تلخ گفت:
-مرد حسابی تو اسمتو برادر گذاشتی؟ اگه می دونستم هرگزتو رو همراه خودم نمی آوردم.
دستمال را به دستم داد تا صورت خونی و پر زخم را پاک کنم.
دفترچه یادداشتی از جیب پالتوی کرم رنگش بیرون آورد.
-بیا این بنویس که هیچ ادعای درمورد خواهرت نداری. من یه مرکز برای زن‌های بدسرپرست می شناسم، اونجا لااقل امنتر از خونه توه.
همین این معجزه امید برای عماد و تو بود.
توی بی قلب صبح زود مثل دزدها از خانه فرار کرده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : T.Heydarzadeh

T.Heydarzadeh

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
31/3/17
ارسالی‌ها
640
پسندها
4,404
امتیازها
17,473
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #43
اشکهایم را محکم با کف دست پاک کردم.
با پای لنگان و صورت پر خراش شبیه جنگ زده ها به داخل کلبه برگشتم.
تنها پالتوی کهنه ام را از روی مبل برداشته و نگاهی از سر دلتنگی به کاناپه زوار دررفته کنار شومینه کردم.
به گلدان های سفالی که نعنا و ریحان کاشته بودم و حالا سبز شده بودند.
به میز چوبی که رومیزی سبزی رویش انداخته بودم با حسرت نگاه کردم.
دامن آرزوها و حسرت هایم را از کلبه ات جمع کرده و با قلبی سنگین شده از اندوهی که سرمنشا را نمی دانستم بیرون رفتم.
فرهاد با تلفن همراهش با کسی صحبت می کرد.
هیچ حرفی برای دلداری دادن برایم نداشت.
من منتظر آمدنت بودم. من به آرامش و سکوت این کلبه دلبسته بودم.
با قدمهای لرزان یک دختر آواره از تو و کلبه ات دور شدم. به اندازه غباری که قرن ها درعمارت های تاریخی می...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : T.Heydarzadeh

T.Heydarzadeh

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
31/3/17
ارسالی‌ها
640
پسندها
4,404
امتیازها
17,473
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #44
دلم برای سنجاب کوچک با دندانهای بانمکش تنگ شده بود.
این روزها ملیحه کار با کامپیوتر و تایپ کردن را یادم می داد.
می گفت با گرفتن چند مدرک می توانی درکافی نت یا پست بانک کاری پیدا کنی.
امان پنج ماه و اندیست که از تو بی خبرم.
روزهای اول عادت کردن به زندگی در اینجا شبیه مرگ بود.
دیدن زنهای که زیرچشمشان از مشت عزیزترین آدم هایشان سیاه و بنفش شده بود رعب آور بود.
سارافون لی با کت آبی جینم را بر تن کرده و از اتاق مشترکم با مریم بیرون آمدم.
از راهروی طویل با اتاق های دربسته ای که پشتشان زنی از غصه خودش را زیر پتوی مچاله کرده، عبور می کنم.
مریم را با شکم حامله کنار راه پله ها یافتم.
دستان لاغرش شبیه شاخه های درختاه به میله ها نرده چنگ انداخته بود.
با شنیدن صدای قدم هایم از لبه پله ها کمی فاصله...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : T.Heydarzadeh

T.Heydarzadeh

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
31/3/17
ارسالی‌ها
640
پسندها
4,404
امتیازها
17,473
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #45
مریم نگاهی پر حرف و کنایه بهم انداخت.
ابروهایش را به معنی خر خودتی بالا و پایین کرد.
-صاحب مغازه چی؟ به درد می خوره؟
ماسک را روی صورت تکیده تر شده ام گذاشتم و با صدای خفه گفتم:
-حاج بهادر سن پدربزرگمو داره.
بقیه حرفم را با سرازیر شدن از پله های پر خاک خوردم.
دیگر به اون گفتم حاجی چنان اخمو و پرجذبه ست که من حتی جرات لبخند زدن را هم ندارم.
درسبز پسته ای را پشت سرم بستم. این خانه بن بست پر از درختان شکوفه زده را دوست داشتم.
چند روزی بیشتر از مدت اقامتم در این خانه بیشتر نمانده بود.
خانم تابان برایم سوئیت کوچکی بالای یک آرایشگاه زنانه یافته بود.
جویبار کوچک کنار خیابان پر شکوفه های سفید و صورتی که توسط نسیم بهاری به یغما رفته بود.
پشت ویترین مغازه لوازم فروشی ایستاده و به یخچال های سفید و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : T.Heydarzadeh

T.Heydarzadeh

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
31/3/17
ارسالی‌ها
640
پسندها
4,404
امتیازها
17,473
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #46
دستی به محاسن سیاه و سفیدش کشید.
-دخترجون هنوز به بوی ادویه ها عادت نکردی؟
سرم را به علامت منفی تکان دادم.
تسبیح زمردی رنگش را از جیبش بیرون آورد:
-دوست داری به عنوان نظافتچی توی یه تالار عروسی کار کنی؟
ماسک را از روی صورتم بیرون آوردم:
-کارش احتیاج به معرف داره؟
مشتی گل محمدی خشک شده را برداشت و کمی بویید:
-تالار عروسی مال عروسمه. یه چند روزی اینجا مشغول باش تا با یلدا حرف بزنم.
دوباره چشم هایم از بوی تند سرکه به سوزش افتاد.
-خیلی ممنون حاج آقا کاردان.
صورتش با لبخندی زیبا نگاهی عرفانی یافت.
-تو منو یاد برادرزاده م خاطره می اندازی. اونم مثل تو از بیرون ظریف و شکننده س؛
امیدوارم تو مثل اون نباشی که با هرحادثه بشکنی!
دستمال جادویی کثیفی را برداشته و شروع به گرفتن غبار از روی قفسه ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : T.Heydarzadeh

T.Heydarzadeh

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
31/3/17
ارسالی‌ها
640
پسندها
4,404
امتیازها
17,473
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #47
یغما دست بزرگ حاجی را با محبت فشرد:
-حاجی از اون عرقیجات آرام بخش دستساز نداری؟
حاجی سرش را به علامت تاسف تکان داد:
-بابام جان اونها علاج موقتن. تو که دیگه پات درد نمی کنه، برو پیش یه روانپزشکی چیزی تا حالت رو بهتر شه!
یغما دستی به موهای بلندش کشید و با دلخوری عزم رفتن کرد:
-هیچ مسکنی دیگه آرومم نمی کنه. ازت نوشابه غیرمجاز نخواستم. از اون قرص مسکنی بده که چندماه قبل از شاگردت گرفتم.
حاجی دست بر شانه پسر جوان زد:
-پسرجون چند بار پسرک مواد فروش بود. قاطی قرصها تریاک و کوفت قاطی می کرد.
یغما شانه اش را از زیر دست حاجی به کناری کشید:
-بگو نمیفروشم. من معتاد نیستم. فقط تو مغزم کل روزجنگه.خوشحال به حال ایمان که رفت و از این شکنجه طاقت فرسا راحت شد.
گویا طاقت یک جا ماندن را نداشت. بدون خداحافظی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : T.Heydarzadeh

T.Heydarzadeh

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
31/3/17
ارسالی‌ها
640
پسندها
4,404
امتیازها
17,473
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #48
با این فکر وایتکس را درون آب ریخته و به جان موزاییکهای زرد و کبره بسته افتادم.
این قلب دردمند تحمل این همه حماقت را یکجا نداشت. آب سرد را روی موازییک گرفتم و گذاشتم تا اشک هایم ساحل صورتم را بشوید.
سیک ظرفشویی جرم گرفته را چنان سابیدم که عکس دختری شور بخت را درونش می دیدم.
ذلم می خواست ظرف و ظروفی داشتم تا درون این کابینت ها بچینم.
انقدر سرگرم کار بودم که از گرسنگی ته دلم مالش رفت.
روی تکه پاره روزنامه نشستم و کیک خانگی را چون خرسی کهنه بلعیدم.
از خستگی نای باز کردن چشمانم را نداشتم.
نمی تواستم شب را بیرون خانه ناشناس بمانم. رانی هلو را باز کرده و از ولرم شدنش ابرو درهم کشیدم.
امان، دلم هوای املت های تندت را کرد. مزه چایی های علفی بدمزه ات هنوز ته زبانم بود.
آفتاب تند ظهر جایش را به سایه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : T.Heydarzadeh

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا