- تاریخ ثبتنام
- 22/12/23
- ارسالیها
- 84
- پسندها
- 388
- امتیازها
- 1,778
- مدالها
- 4
سطح
4
- نویسنده موضوع
- #31
گذشت یک دقیقه، دو دقیقه، پنج دقیقه... که ناگهان با صدای تقتق سم اسبانی به خود آمدند. ماهرخ با نگرانی و چشمانی که از ترس گرد شده بود، از جای برخاست و لب زد:
- چی شده؟
آترین باری دیگر گستاخی کرد و با عجله دست او را گرفت، بیتوجه به حیرت دخترک شروع به دویدن کرد. با سرعت از کلبه خارج شدند به درون جنگل رفتند، خورشید به سمت کوهها میرفت تا پشتش پناه گرفته و آسمان به پیشواز شب برود. صدای داد و فریاد مردانی میآمد؛ اما آنقدر دور بود که به سختی قابل شنیدن بود. آترین با نفسنفس زدن ایستاد هنوز دست ظریف دخترک در پنجهی بزرگ و برنزهاش بود. ماهرخ دستش را با خشونت از دست او کشید و غرید:
- چهطور جرعت کردی؟
مرد بیتوجه به عصبانیت او با نگرانی گفت:
- شاهدخت حالتون خوبه؟
تازه متوجهی درد پایش شد،...
- چی شده؟
آترین باری دیگر گستاخی کرد و با عجله دست او را گرفت، بیتوجه به حیرت دخترک شروع به دویدن کرد. با سرعت از کلبه خارج شدند به درون جنگل رفتند، خورشید به سمت کوهها میرفت تا پشتش پناه گرفته و آسمان به پیشواز شب برود. صدای داد و فریاد مردانی میآمد؛ اما آنقدر دور بود که به سختی قابل شنیدن بود. آترین با نفسنفس زدن ایستاد هنوز دست ظریف دخترک در پنجهی بزرگ و برنزهاش بود. ماهرخ دستش را با خشونت از دست او کشید و غرید:
- چهطور جرعت کردی؟
مرد بیتوجه به عصبانیت او با نگرانی گفت:
- شاهدخت حالتون خوبه؟
تازه متوجهی درد پایش شد،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر