• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان بزرگ‌ زاده متواری | pen lady (ماها کیازاده) کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع pen lady
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 81
  • بازدیدها 1,390
  • برچسب‌ها
    عاشقانه
  • کاربران تگ شده هیچ

آیا رمان را پسندید؟

  • خیر

    رای 0 0.0%
  • بله

    رای 2 100.0%

  • مجموع رای دهندگان
    2

pen lady

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
84
پسندها
389
امتیازها
1,778
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #51
شاهدخت دستانش را بالا برد و گفت:
- نه‌نه..‌. من خودم می‌تونم.
آبتین: مطمئنید؟
گلرخ: آره.
آبتین از جای برخواست و درحالی که پیش استاد می‌رفت گفت:
- پس اگه به مشکلی بر خوردید صدام کنید.
چاه بغل خونه‌ست... سمت راست.
و در اتمام حرفش با دو انگشت شصت و اشاره‌اش چشمانش را مالید. گلرخ نگاهی به او کرد و بی‌اختیار لبخندی گله و گشاد زد. آبتین حتی هنگام خستگی‌اش هم زیبا بود، بسیار زیبا! با سرفه‌ی استاد بختیار، سریع نگاهش را از آبتین گرفت و به او که سعی در کنترل خنده‌اش داشت و حاصلش لبخندی بزرگ و پر از شیطنت بود، دوخت. خنده از چشمان مرد سرازیر بود. ناگهان عرقی سرد روی کمر دخترک نشست. با خود گفت:
- نکنه استاد نگاه خیره‌ام رو به آبتین دیده که سعی در کنترل لبخندش داره؟
لبش را گزید و به سرعت از کلبه خارج...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pen lady

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
84
پسندها
389
امتیازها
1,778
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #52
چشمان دخترک گرد و دستانش مشت شد؛ اما آبتین بی‌خیال لبخندی بزرگ بر لب نشاند. استاد همان‌طور که بلند سخن می‌گفت سعی کرد بلند شود:
- الان برات آب میارم آبتین.
اما ناگهان صورتش در هم رفت و با درد زمزمه کرد:
- پاهام خیلی درد می‌کنه... . بالاخره پیری و درد سراغ منم اومد.
آبتین خواست سخنی بگوید که استاد سریع دستش را گرفت و حق به جانب گفت:
- نه لازم نیست تو بری خودم میرم و برات آب میارم.
چشمان مرد با تعجب گرد شد و دوباره خواست دهان باز کند که باز هم استاد بین سخنش پرید:
- ببخشید پسرم که تو مهمانی اما من نمی‌تونم ازت پذیرایی کنم.
آبتین که تازه از نقشه‌ی او با خبر شده بود به شاهدخت بی‌خیال نگریست. استاد به هر ریسمانی که توانست چنگ انداخت تا دخترک را وادار کند برای آبتین آب بیاورد؛ اما شاهدخت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pen lady

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
84
پسندها
389
امتیازها
1,778
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #53
ماهرخ با لذت در جایش تکانی خورد و خطاب به آترین گفت:
- سریع‌تر باد بزن این هوای گرم نیرو و توانم رو از من گرفته... اوم... احساس کرختی و بی‌حوصلگی می‌کنم.
آترین با حرص سریع‌تر برگ‌ بزرگ و سبز را تکان داد. جایش بود که بگوید، خاک تمام عالم بر سرم که این دخترک دیوانه را نجات داده‌ام. اگر که می‌توانست از دستش چنان با سوز گریه می‌کرد که اهورامزدا چشمانش اشکی شود. ماهرخ اخمی ظریف کرد و با اکراه گفت:
- بیا یکم این طرف‌تر تا نور خورشید روی صورتم نیوفته. اول برو و برام آب بیار.
مرد با حرص برگ را روی زمین پرت کرد و به سمت برکه رفت تا برای ماهرخ آب بیاورد. ماهرخ شیطانی خندید و دستانش را زیر سرش گره زد و گفت:
- کاش جای آفره‌دخت تو ندیمه‌ی‌ مخصوصم بودی.
مرد که با ابتکار و پیچاندن چند برگ یک پیاله درست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pen lady

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
84
پسندها
389
امتیازها
1,778
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #54
شاهدخت با دیدن حالت او بلند خندید. صدای زمزمه‌ی مرد به گوشش خورد که باعث شد خنده‌اش قطع شده و در فکر فرو برود:
- چرا از تختم و کشورم دل کندم و خودم رو توی این مخمصه انداختم؟
افکار دخترک در هم پیچ خورد و با تعجب به او خیره شد. او چه سرباز ایرانی است که درون ایران آرزو می‌کند در کشور خود باشد؟ صد البته کدام سرباز گردنبندی به آن گران قیمتی و خاصی دارد که فقط... چشمان ماهرخ گرد شد، در یک حرکت به سمت مرد دوید و پایش را روی قفسه‌ سینه‌ی او قرار داد. آترین که از خستگی چشمانش بسته شده و در عالم خواب و بیداری بود با حرکت شاهدخت چشمانش از حدقه در آمد و با حیرت گفت:
- شاهدخت!
ماهرخ پای کوچکش را روی قفسه‌ سینه‌ی او فشرد و غرید:
- شاهدخت و... بگو کی هستی تا همین‌جا دفنت نکردم.
مرد که با شگفت‌زدگی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pen lady

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
84
پسندها
389
امتیازها
1,778
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #55
شاهدخت چشمانش را ریز کرد و ترسناک آهانی زمزمه‌ کرد. آبتین با ترسی الکی دیدگانش را گشاد کرد و گفت:
- مگه چه خطایی از من ناچیز سر زده که این‌قدر ترسنا... ناراحت شدید بالا مقام؟
گلرخ که سرحالی و شوخی‌های او را دید، خود نیز مانند آبتین به سمت سنگ رفت. خواست از آن بالا برود، اما هر چه تلاش کرد نتوانست. برگشت و به آبتین که بی‌صدا می‌خندید، اخمی کرد و گفت:
- باز که داری از اون خطاها می‌کنی‌‌، زود بیا کمکم کن!
مرد این‌بار با صدا خندید. به سمتش رفت. دست روی کمر دخترک کوچک گذاشت و با یک حرکت از جایش بلندش کرد. شاهدخت سریع از سنگ بالا رفت و دستی روی کمرش گذاشت، درحالی که همچون فیلسوفان به آبتین نگاه می‌کرد گفت:
- چرا شما مردها این‌قدر خودخواهید و احساس می‌کنید از ما زن‌ها بهترید؟
به صدایش خباثت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pen lady

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
84
پسندها
389
امتیازها
1,778
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #56
سکوت را پیشه کردند و به راه ادامه دادند، کمی که گذشت باری دیگر گرما زبان گلرخ را گشود:
- پری بانو همیشه در مورد دوستی پدر بزرگ تو با خانواده‌ی سلطنتی میگه. تو میدونی که پدر بزرگت با پدربزرگم دوستان صمیمی بودن؟
آبتین با نگاهی اندر سیفه رو به او گفت:
- معلومه... دوستی‌شون داستان جالبی داره.
گلرخ یقه‌ی لباسش را از گردنش فاصله داد و چشمانش را بست. احساس عجیبی داشت انگار که تنش در حال فروپاشی بود و حرکاتش بدون اراده! سرش را محکم تکان داد و برای حواس‌پرتی‌اش گفت:
- برام داستانش رو بگو.
آبتین او را به جلو هدایت کرد و گفت:
- می‌دونی! من جد در جدم استادان سلطنتی بودن که به‌صورت خصوصی به شاهزاده‌ها و شاهدخت‌ها خدمت می‌کردن. مشهور ترین‌شون پدر مادرم، بهرام بود یا به عبارتی دیگه عموی پدرم. اما دوستی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pen lady

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
84
پسندها
389
امتیازها
1,778
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #57
گلرخ از جایش برخواست و گیج درحالی که تلوتلو می‌خورد‌ زمزمه کرد:
- عاشق مادرت میشه!
ناگهان چشمانش بسته شده و روی زمین افتاد. آبتین هراسان به سمتش دویده و او را در آغوش می‌گرفت. دستش را روی چانه‌اش گذاشت و همان‌طور که آن را تکان می‌داد، صدایش زد:
- شاهدخت؟ شاهدخت... گلرخ؟
صورت مهتابی ماهرخ رو به سپیدی می‌زد و غنچه‌ی همیشه قرمزش، کبود شده بود. مرد حیران دستش را زیر زانو و گردنش گذاشت او را بلند کرد و به اطرافش نگاه کرد. در این جنگل از کجا طبیب پیدا می‌کرد؟ به سمت جلو دوید و در همان حال برگشت و به پشتش نگاه کرد. حال چه‌کار می‌کرد با شاهدختی که بدنش سرد سرد می‌شد؟ ... چند ساعت گذشته بود؟ نمی‌دانست! فقط با مشاهده‌ی غروب خورشید و تاریک شدن هوا دانست که از عصر تا شب فقط دویده بود. دهانش از تشنگی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pen lady

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
84
پسندها
389
امتیازها
1,778
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #58
قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش چکید و غروری که همیشه حفظش کرده بود به فنا رفت. دلش برای آن نگاه معصوم خون شد و با نگرانی خیره‌ی درب خانه‌ی کوچک پیرزن شد که چند زن دیگر وارد آن شده، هر کدام سخنی می‌گفتند و راه طبابتی را پیشنهاد می‌دادند. دلش توان آن را نداشت که وارد خانه شود و به چهره‌ی لاغر و رنگ‌پریده دخترک بنگرد. او که خوب بود، او که می‌خندید، سرحال بود... چشمانش برق می‌زد. پس چه شد؟ چرا آن همه فروغ و روشنایی به یک‌باره خاموش شد و در تاریکی فرو رفت... .
روز بعد گذشت و روز بعد هم همین‌گونه، با تب و تاب، با استرس اما دخترک خفته چشم نگشود. پیرزن و زنی جوان دیگر که لباس سنتی تیره‌رنگی به تن داشت، مدام از او مراقبت کرده سعی داشتند با خوراندن دارو‌های گیاهی او را هوشیار کنند. بدنش ضعیف شده بود،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pen lady

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
84
پسندها
389
امتیازها
1,778
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #59
آهی کشید و خیره‌ی منظره‌ی دل‌نشین روبه‌رویش شد. خانه‌های کاه‌گلی با فاصله از هم قرار‌ داشته و اطراف‌شان پر از گل و سبزه بود. صدای مرغ و خروس و گوسفند‌های پشمکی به گوشش می‌خورد و کبوتران کوچک، در آسمان صاف و آبی‌ در حال هنرنمایی و رقص بودند. بوی‌ نان به مشامش می‌خورد و معده‌اش را تحریک می‌کرد. چشمش به زنان نسبتاً مسنی خورد که پارچه‌ای گل‌دار به دور سرشان پیچیده و با لباس طرح‌دار و دامن بلندشان کنار تنور شتری رنگ روی زمین نشسته و مشغول ورز دادن خمیر و پختن نان بودند. مردان‌شان هم یا مشغول چراندن گوسفندان و گاوها بودند یا که در حال رسیدگی به زمین‌های کشاورزی‌شان که کمی دورتر از روستای کوچک قرار داشت. نفسی عمیق کشید و بوی گل‌های و سبزه‌ها را به جان خرید. سپس بعد از اندکی مکث به سمت خانه‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pen lady

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
84
پسندها
389
امتیازها
1,778
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #60
اما اثری از او نبود، گلرخ را به داخل اتاقی که قبلاً در آن بود برده و روی لحاف پهن شده نشاندش. با مهربانی چون پدری دستی بر سر دخترک کشید و پرسید:
- شاهدخت گرسنه‌اید؟
دخترک با حواس‌پرتی نیم‌نگاهی به او انداخت و سرش را به معنای بله تکان داد. زمانی که مرد از اتاقک کوچک که با نور خورشیدی که از لای پنجره می‌آمد روشن شده بود، خارج شد؛ باری دیگر قطره‌ای اشک از گوشه‌ی چشمان دخترک فرو ریخت. خواب بدی دیده بود، خیلی بد! البته خواب نبود، کابوس بود! کابوس مرگ برادرش و به اسارت گرفته شدن توسط پدرام بی‌وجدان. در آن‌جا هیچ خبری از آبتین نبود. هیچی و شاید این بود که دل کوچکش را از ترس لرزانده و او را دل نازک کرده بود. مخصوصاً وقتی که چشم باز کرده اثری از آبتین ندید. اشکش را پاک کرد و پاهایش را خم کرده و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 3)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا