• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان بزرگ‌ زاده متواری | pen lady (ماها کیازاده) کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع pen lady
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 81
  • بازدیدها 1,386
  • برچسب‌ها
    عاشقانه
  • کاربران تگ شده هیچ

آیا رمان را پسندید؟

  • خیر

    رای 0 0.0%
  • بله

    رای 2 100.0%

  • مجموع رای دهندگان
    2

pen lady

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
84
پسندها
389
امتیازها
1,778
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #31
گذشت یک دقیقه، دو دقیقه، پنج دقیقه... که ناگهان با صدای تق‌تق سم اسبانی به خود آمدند. ماهرخ با نگرانی و چشمانی که از ترس گرد شده بود، از جای برخاست و لب زد:
- چی شده؟
آترین باری دیگر گستاخی کرد و با عجله دست او را گرفت، بی‌توجه به حیرت دخترک شروع به دویدن کرد. با سرعت از کلبه خارج شدند به درون جنگل رفتند، خورشید به سمت کوه‌ها می‌رفت تا پشتش پناه گرفته و آسمان به پیشواز شب برود. صدای داد و فریاد مردانی می‌آمد؛ اما آنقدر دور بود که به سختی قابل شنیدن بود. آترین با نفس‌نفس زدن ایستاد هنوز دست ظریف دخترک در پنجه‌ی بزرگ و برنزه‌اش بود. ماهرخ دستش را با خشونت از دست او کشید و غرید:
- چه‌طور جرعت کردی؟
مرد بی‌توجه به عصبانیت او با نگرانی گفت:
- شاهدخت حالتون خوبه؟
تازه متوجه‌ی درد پایش شد،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pen lady

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
84
پسندها
389
امتیازها
1,778
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #32
به پشتش نگاهی انداخت که سگی بزرگ و سیاهی که به سمت‌شان می‌دوید را دید. با ترس پرید و جیغ بلندی کشید. همان‌ لحظه آبتین دو دستش را روی پهلویش گذاشت و او را بالا کشید. به خودش آمد و با گرفتن شاخه‌ای که نزدیکش بود، خود را به بالا کشید و از درخت بزرگ و تنومند بالا رفت. آبتین نیز پشت سرش با گرفتن شاخه‌ای خود را بالا کشید. گلرخ روی شاخه نسبتاً بزرگی نشست و دستش را به سمت آبتین گرفت او نیز بی‌چون و چرا دستش را گرفت و خود را بالا کشید و کنارش نشست. همان لحظه آن هیولایی زشت به پایین درخت رسید و با صدای بلندش شروع به غرش کرد. دخترک نفس‌نفس می‌زد، نگاهی به مرد جوان کرد او نیز دست کمی از دخترک نداشت. گلرخ کمی نگاهش کرد و بی‌اختیار به زیر خنده زد. آبتین با تاسف برایش سری تکان داد و آرام‌آرام شروع به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pen lady

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
84
پسندها
389
امتیازها
1,778
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #33
آب دهانش را قورت داد و به اطراف نگریست، با تردید گفت:
- کجا بخوابم؟
مرد جوان به سنگی که او رویش نشسته بود اشاره کرد و گفت:
- خوب مشخصه دیگه، روی این سنگی که روش نشستید، می‌خوابید.
او روی سنگ بخوابد؟ اویی که تختش قطعاً از ابر هم نرم‌تر بود حال باید روی آن سنگ کوچک و سفت و سخت بخوابد؟ باری دیگر تیله‌گانش در دریای اشک غرق شد، آری تنبیه او همین است، همین که همچون یک فراری زندگی کند. اما ایزد یکتا او را خیلی دوست داشت که در این راه سخت این مرد با هم‌سفرش قرار داده. دهان باز کرد تا اعتراض کند، اما چه اعتراضی آبتین از کجای این جنگل بی‌سر و ته برایش تخت با لحاف ابریشمی پیدا می‌کرد؟ او خود نیز روی زمین پر از حشره و خاک و گل می‌خوابید. پوفی کشید و سعی کرد روی سنگ دراز بکشد اما مگر می‌شد. آبتین از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pen lady

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
84
پسندها
389
امتیازها
1,778
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #34
***
با گنگی چشمانش را باز کرده و سعی کرد از جایش برخیزد، شب شده بود و حلال ماه برای روشن نگه داشتن زمین با ستاره‌ها همکاری می‌کرد. صدای هوهویِ جغد و جیرجیرِ جیرجیرک ملودیِ جنگل بود. نگاهش را با ترس و لرزی مشهود با اطراف دوخت که سایه‌ی مرد غریبه‌ی آشنایش را دید. مرد که لباسش پاره پوره بود با به هم کوبیدن دو سنگ قصد داشت آتشی روشن کرده و کبوتری که شکار کرده بود را بپزد. خیلی گرسنه و تشنه بود، آب دهانش را قورت داد و نگاهی حریص به کبوتر بی‌پر شده انداخت، برایش مهم نبود که چشمان کبوتر باز و نوکش کثیف بود انقدر گرسنه بود که می‌توانست آن را خام بخورد. مرد عرق روی پیشانیش را پاک کرد و با اخم‌هایش درهم گره خورده‌اش دوباره تلاش کرد. دخترک ایستاد، سرش گیج رفت و تعادلش را از دست داد اما قبل افتادن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

pen lady

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
84
پسندها
389
امتیازها
1,778
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #35
ماهرخ فاصله‌ای به لبانش داد تا بحث را باز کرده و حواسش پرت شود:
- وقتی که هوشیاریم رو از دست دادم چه اتفاقی افتاد؟
مرد که می‌دانست شاهدخت این سوال را می‌پرسد، نیم نگاهی به او کرد و در حالی که با پا شاخه‌های خشک را به این طرف و آن طرف پرت می‌کرد تا راه را برای شاهدخت هموار کند، گفت:
- سعی کردم شما را سریعاً از آن‌جا دور کنم... سربازان پادشاه کلبه رو پیدا کردن و به احتمال زیاد فکر کردن که خواهرتون در اون‌جا اقامت داشته برای همین کل آن محوطه رو گشتن... من سعی کردم شما رو به جایی امن ببرم تا این‌که بهوش بیاید.
دخترک به قدم‌های کوچک خود سرعت بخشید تا شانه به شانه‌‌ی او باشد، با کنجکاوی پرسید:
- من چند ساعت بی‌هوش بودم؟
ابروهای مرد بالا پرید و کنار برکه‌ی کوچکی که جلویشان بود ایستاد، روی دو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

pen lady

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
84
پسندها
389
امتیازها
1,778
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #36
آترین از جای برخاست و زمزمه کرد:
- بهتره برگردیم شاهدخت.
در اتمام سخنش شروع به قدم برداشتن کرد. ماهرخ پشت سرش قدم برداشت و دستش را روی شکمش کشید، حال که سیراب شده بود گرسنگی‌ نقشش را هویدا می‌کرد. پوفی کشید و بی‌حرف پشت سر مرد به راه افتاد تا این‌که به جای اول‌شان برگشتند. آتشی که آترین ساخته بود شعله‌ورتر شده و همچون چراغی در شب تاریک بود، شبی که حال ابرها هم ماه تابان را پوشانده و زوز‌ه‌ی گرگ‌ها تنش را می‌لرزاند. ماهرخ روی سنگِ نزدیک آتش نشست و شکمش را که از گرسنگی در هم می‌پیچید ماساژ داد. آترین که خیره‌ی حرکات او بود با نگرانی به سمتش قدم برداشت و جلویش زانو زد، دستش را در دستان گرمش گرفت و با اخم کوچکی زمزمه کرد:
- شاهدخت ماهرخ حالتون خوبه؟
ماهرخ که از حرکت او چشمانش گرد شده بود، با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

pen lady

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
84
پسندها
389
امتیازها
1,778
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #37
مرد ساکت ماند و خیره‌ی امواج طلایی او که مدام جلوی چشمانش را می‌پوشاند شد، اما ماهرخ با حواس پرتی زخم دست او را فشار داد تا جلوی خون‌ریزی آن را بگیرد. در همان حال نگاهی به اطرافش کرد تا با چیزی دست مرد را ببندد، اما تلاشش به نتیجه ماند. کلافه دستش را به سمت موهایش برد تا آن‌ها را به پشت سرش هدایت کند که به پارچه‌ای که دور سرش پیچیده بود، خورد. دست خونی مرد را رها کرد و پارچه‌‌ای که دور سرش بود را باز کرد، اما قسمت زیادی از آن خونی بود. دخترک آهی کشید که اخم‌های درهم مرد او را بیشتر هراسان و هول زده کرد. چوبی که نوک تیزی را داشت و زیر پای مرد افتاد بود، برداشت و با آن گوشه‌ی دامنش را برید. جای بریدگی را کشید و تکه‌ای پارچه جدا کرد و دور دست آترین پیچید. آترین که تمام مدت با نگاهی عجیب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

pen lady

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
84
پسندها
389
امتیازها
1,778
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #38
در جایش نشست و کبوتر آش و لاش شده را لمس ‌کرد. ذرات خاک به تنه‌ی آن جانور بی‌جان چسبیده بود و بیش از پیش باعث در هم شدن صورت ماهرخ شد. ماهرخ با نوک انگشتانش پای کبوتر را گرفت و نگاهش را به چشمان آترین سوق داد. آترینی که بی‌خیال نشسته و با سرگرمی به شاهدخت نگاه می‌کرد، حرکات ابتدایی آن دخترک کله‌طلایی او را یاد خودش می‌انداخت، زمانی که اولین خرگوش را برای شاهدخت پخته و با کمال نابلدی نصف آن را به فنا داده بود. آترین وقتی درنگ طولانی دخترک را دید با دست به او اشاره کرد تا نزدیکش شود و در همان حال گفت:
- من همه‌ی کارها رو انجام دادم شما فقط باید اون رو دو نصف کنید و شکمشو خالی کنید.
ناگهان چشمان ماهرخ گرد شد و با تعجب زمزمه‌ کرد:
- چطوری شکمشو خالی کنم؟
مرد اومی کرد و با دستانش به صورت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pen lady

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
84
پسندها
389
امتیازها
1,778
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #39
چوب را به زور از دو تکه‌ی مرغ رد کرد و به سمت آتش رفت، اندکی درنگ کرد و در انتها تصمیم گرفت چوب را درون آتش بی‌اندازد که آترین سریع او را متوقف کرد:
- نه!
شاهدخت این دفعه با کلافگی اَهی گفت و رو به او ادامه داد:
- باز چی شده؟ نکنه این‌دفعه باید با ناز و ادا دور آتش بچرخم و بعد چوب رو بندازم توی آتش؟
در انتهای سخنش دو دستش را بالا برد که چوب از دستش سر خورد و از پشت‌سرش به درون آتش افتاد. آترین با چشمانی گرد شده به سمت آتش دوید و با عجله دور و اطراف را نگاه کرد که چوب کلفتی را دید. آن را برداشت و قبل از جزغاله شدن تکه‌های مرغ، آن را از آتش خارج کرد. چوب سیخ مانند آتش گرفته بود که ماهرخ با ترس مشت‌هایش را پر از خاک کرده و روی آن ریخت. وقتی که آتش خاموش شد شاهدخت نفسش را با شدت بیرون راند و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

pen lady

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
84
پسندها
389
امتیازها
1,778
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #40
سریعاً به جایی که آتش روشن کرده بودند برگشت. ترس درون ذره‌ذره‌ی وجودش رخنه کرده و چشمانش با لرز اطراف را می‌کاوید تا اگر چشمش شکارچی‌‌ای را رصد کرد، از آن‌جا بگریزد. به سمت درختی که در تاریکی فرو رفته بود، رفت. زیر آن نشست و زانوهایش را در آغوش گرفت. احساس تنهایی قلبش را به‌ درد می‌آورد. کاش حداقل آن سرباز مرموز باقی می‌ماند؛ با تمام عجیب بودنش باقی می‌ماند تا او در این حد به این موضوع که به فنا رفته‌اند، فکر نکند. اشکش آرام چکید انگار منتظر بود تا تنها شود و مروارید‌هایش را به رخ آن شب تاریک و رعب‌آور بکشد. نمی‌داند که چقدر گذشت! چقدر او در رویاهایش چرخید و به این فکر کرد که چگونه پیش برادرش برود و خواهر تحت تعقیبش را بیابد و آرزوهای دست نیافتنی دیگر! معده‌اش دیوانه‌وار در هم می‌پیچید و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 3)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا