• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان بزرگ‌ زاده متواری | pen lady (ماها کیازاده) کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع pen lady
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 81
  • بازدیدها 1,386
  • برچسب‌ها
    عاشقانه
  • کاربران تگ شده هیچ

آیا رمان را پسندید؟

  • خیر

    رای 0 0.0%
  • بله

    رای 2 100.0%

  • مجموع رای دهندگان
    2

pen lady

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
84
پسندها
389
امتیازها
1,778
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #41
انگار که یخ بین‌شان کم‌کم داشت آب می‌شد، مرد جوان مدام با زبان چرب و چیلی‌اش او را به خنده می‌انداخت. گاه چنان از شاهدخت تعریف می‌کرد که شاهدخت در آسمان‌ها سیر می‌کرد و گاهی نیز مدام طعنه می‌‌زد و باز او را به خنده وا می‌داشت. انگار که دیگر سرباز گفتن‌های شاهدخت آن‌قدر سفت و سخت نبود؛ ملایمت داشت! عشوه و ادا داشت! وقتی که ماهی‌ها پختند، آترین شمشیر را از روی آتش برداشت و به سمت ماهرخ گرفت. ماهرخ دستش را روی ماهی گذاشت که از داغی آن مغزش هم سوخت. با اوخی دستش را عقب کشید که آترین یکی از شاخه‌ها را برداشت و به ماهی زد و به سمتش گرفت. شاهدخت این‌بار با احتیاط دو طرف شاخه را گرفت و با گرسنگی تندتند ماهی را فوت کرد. مرد به حرکات عجولانه‌ی وی نگریست و لبخندی محو زد. شاید پریدن در رودخانه و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

pen lady

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
84
پسندها
389
امتیازها
1,778
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #42
***

آب توت‌های وحشی و خوشمزه دستانش را به رنگ بنفش در آورده بود و برای او کمی ناخوشایند بود، همان‌طور که دستانش را در هوا نگه‌داشته بود، به جلو قدم برمی‌داشت و از روی شاخه‌ها و برگ‌های پخش شده روی زمین عبور کرد. با تکان سر موهایش را به عقب هدایت کرد و با بهانه‌گیری گفت:
- توی جنگلی به این بزرگی آب پیدا نمی‌شه.
آبتین که پشتش به او بود، با حرص چشمانش را گشاد کرد و پوفی کشید. پنجمین دفعه بود که دخترک بهانه‌گیر با لبانی آویزان این جمله را تکرار می‌کرد. برگشت و مچ دستان بانوی چشم آهویی را گرفت. گلرخ که شگفت‌زده شده بود با چشمانی گرد به او نگاه کرد، اما آبتین بی‌توجه به کنجکاوی او دستان بنفش دخترک را به روی لباس کرمی‌رنگش مالید و بعد از اتمام کارش لبخندی حرصی زد و گفت:
- بفرمایید شاهدخت.
گلرخ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

pen lady

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
84
پسندها
389
امتیازها
1,778
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #43
کمی جلوتر به چشمه‌ی کوچکی رسیدند که همچون آینه‌ای زلال بود و آبی بودنش دل آدمی را ذوق زده می‌کرد. گلرخ با دیدن چشمه چنان ذوق کرد که دست آبتین را رها کرده و به سمت چشمه دوید. آبتین با رفتن او آستینش را بالا زد، به دستش که حال جای انگشتان کوچک دخترک به روی آن خودنمایی می‌کرد، نگریست. لبخندی محو به روی لبانش جای گرفت و با شیطنت نگاهش را به او که با بی‌خیالی مشغول آشامیدن آب از چشمه بود سوق داد. شاهدخت از حرص آن‌قدر دستش را فشار داده و زیر لب غرغر کرده که بالاخره عصبانیتش کاهش یافته بود. آبتین به دنبال دخترک رفت و دستش را درون آن فرو برده و مقداری از آن را نوشید سپس ایستاد و دستش را به سمت پیرهنش برد، اما مکثی کرد و از گوشه‌ی چشم به گلرخ که چهارچشمی خیره‌اش بود نگاه کرد و با اندکی خجالت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pen lady

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
84
پسندها
389
امتیازها
1,778
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #44
گلرخ با کلافگی به مردِ لبخند به لب نگریست. مرد به او نزدیک شد و مچ دستانش را گرفت و کمی محکم پارچه‌ را میان دستان شاهدخت مالید. گلرخ با تیله‌گانی لرزان به گردن او که مقابل صورتش بود، نگریست. کمی هول شده بود، اما چه می‌شد که او هم از این لحظه استفاده می‌کرد؟ وقتی که اهورا مزدا به او فرصتی داده تا بخش کوچکی از زندگیش را با کسی که دوست دارد بگذراند، چرا باید جلوی خودش را می‌گرفت؟ شیطنت کرد و فاصله‌ی چند سانتی متری بین‌شان را به صفر رساند، به طوری که بازویش به بازوی برهنه و ورزیده مرد خورد. آبتین از گوشه‌ی چشم به او نگریست، اما گلرخ با زیرکی خود را مشغول شستن لباس مرد نشان داد. وقتی که کارشان تمام شد لباس را روی شاخه‌ای پهن کرده و با خستگی گوشه‌ای نشستند. دخترک با لبانی آویزان گفت:
- آبتین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

pen lady

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
84
پسندها
389
امتیازها
1,778
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #45
برای عوض کردن بحث زمزمه کرد:
- خوب تکون نخورید تا ماهی رو بگیریم.
دخترک با غمی که به روی چهره‌ی مهتابیش نشسته بود، سری تکان داد. دیگر تمایل به آن‌جا بودن نداشت دلش کمی تنهایی می‌خواست تنهایی با طعم گریه! شاید هم حضور ندیمه‌اش را که حال و هوایش را عوض کند. در فکر بود که جسم لزجی به دستش مالیده شد، گلرخ با ترس پرید و جیغی کشید که آبتین دوباره با ترس بازوهای او را گرفت و گفت:
- خوبی؟
دخترک با چندش دستش را به لباسش مالید و با غرغر گفت:
- یه چیزی خورد به دستم.
حالش به هم خورده بود و اخمانش باز شدنی نبود. آبتین آرام خندید و گفت:
- لابد همون ماهیِ بوده.
با خباثت سرش را کمی کج کرد تا صورت کشیده‌ی دخترک را تماشا کند‌، ادامه داد:
- نظرتون چیه همین‌جا بمونید تا بیاد بهتون بچسبه و من بگیرمش؟
دخترک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

pen lady

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
84
پسندها
389
امتیازها
1,778
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #46
آبتین رفت و ماهی را برداشت و خواست به سمت گلرخ برود، که یک مشت آب به رویش فرود آمد. با حرص برگشت و به چهره‌ی شاداب و خندان دخترک نگریست؛ گلرخ شیطنت چشمانش را به سمت او نشانه گرفت و مشتِ آب دیگر به سمتش پرتاب کرد. مرد حرصی دستش را به روی صورتش کشید و گفت:
- شاهدخت!
دخترک با صدا خندید که آبتین ماهی را به گوشه‌ای پرتاب کرد، به سمتش رفت و با یک حرکت مچ دستش را گرفت و او را به درون آب پرت کرد. دخترک جیغ بلندی کشید، لگدی پراند که مرد دوباره سر تا پا خیس شد و حرصی اَهی گفت. این‌بار نوبت آبتین بود که پنجه‌ی بزرگش را پر از آب کرده و به سمت دخترک پرت کند. کم‌کم دعوایشان شروع شد و یک‌دیگر را همچون موش اب‌کشیده کردند، از ماهی غافل شدند که جانوری آمد و آن را برداشت و رفت. دخترک با لرزش از آب بیرون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

pen lady

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
84
پسندها
389
امتیازها
1,778
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #47
تقریباً عصر شده بود و ان‌ها درحال رفتن به خانه‌ی دوست صمیمی استاد بودند که سر به کوه و دشت زده. دخترک با لذت دوباره آب دهانش را قورت داد، طعم لذید ان کبوتر کباب شده هنوز در دهانش بود. آبتین قدمی بلند برداشت با لبخند گفت:
- رسیدیم.
دخترک به جلو نگریست که یک کلبه‌ کوچک را دید. کلبه‌ای چوبی و کوچک که از تک پنجره‌اش نور چراغی نمایان بود. سقف گنبدی‌اش به ان زیبایی خاصی بخشیده بود و بوته‌ای توت فرنگی که کنارش قرار داشت زیبایی ان را دو چندان می‌کرد. آبتین به سمت کلبه حرکت کرد، کنار در چوبی ایستاد و ان را کوبید. اندکی زمان برد تا این‌که پیرمردی در را باز کرد. تا چشمش به آبتین افتاد خنده‌ای دل‌نشین بر لبانش جاری شد و آبتین را در آغوش گرفت و فشرد. آغوشی که دخترک چشم آهویی با حصرت به آن نگاه می‌کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pen lady

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
84
پسندها
389
امتیازها
1,778
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #48
آبتین با خباثت خندید و گفت:
- شما استاد مایید و ما هم دست پرورده شما.
مرد از این‌که هر چی می‌گفت، آبتین جوابی برایش داشت، به وجد آمد و باری دیگر خنده بر لب نشاند:
- چه خبرا از شهر؟
لبخند از لبان آبتین رفت و اخمی میان ابروانش کشیده‌اش نشست:
- اوضاع شهر نابه‌سامانه... به پایتخت حمله کردن و دنبال شاهدخت می‌گردن، پادشاه و هنگامه متواری شدن و شاهدخت ماهرخ هم اصلاً معلوم نیست کجان.
پیرمرد با تعجب دهان باز کرد:
- کی به ایران حمله کرده؟ خبری از خواهرت نداری؟
آبتین: پادشاه پدرام که... مدتی نامزد شاهدخت گلرخ شناخته می‌شد به قصر حمله کرده چون از ایشون جواب رد شنیده و به وجنات اون و خانواده‌اش برخورده... و هنگامه، تنها چیزی که ازش می‌دونم اینه که همراه پادشاه به کشور همسایه رفتن.
پیرمرد با چهره‌ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

pen lady

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
84
پسندها
389
امتیازها
1,778
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #49
انگار که همان لحظه کف پاهایش از درد مچاله شد. با نوک انگشتانش چشمانش را مالید و زمزمه‌وار گفت:
- خیلی خسته‌م... اما بیشتر گرسنه‌م.
لبخندی از بهت و شگفتی بر لب آبتین نشست، آن کبوتر لذیذ کاملاً غذای این دخترک شکمو شده و حال هنوز هم گرسنه‌است؟ با خود گفت:
- شاهدخت چقدر شکموعه؛ اما چرا پس این‌قدر لاغره؟
استاد بختیار آبتین را صدا زد و آبتین با لبخندی که به چهره‌ی خواب‌آلود گلرخ می‌زد، از جای برخاست و به سمت آشپزخانه رفت. شب را مهمان استاد بختیار شیرین زبان بودند و شکم‌شان را پذیرای بوقلمون کباب شده‌ی خوش آب و رنگ کردند. استاد تا می‌توانست دخترک را به خنده وا می‌داشت تا از بحران ایجاد شده قافل شود؛ گاه از زنش می‌گفت که زیبا و غرغرو بود و ریش استاد را سفید کرده، گاه از دخترکان عروس شده‌اش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] melin f

pen lady

کاربر سایت
رفیق جدید انجمن
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
84
پسندها
389
امتیازها
1,778
مدال‌ها
4
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #50
روز بعد با خنده‌ی بلند استاد از خواب بیدار شد، غرولندی کرد و کمی جابه‌جا شد. از پنجره‌ی کوچک اتاق می‌دید که هنوز خورشید طلوع نکرده با گریه مصنوعی نالید:
- آرتمیس این سر و صدای چیه؟ ساکت‌شون کن.
کمی گذشت و این‌بار صدای خنده‌ی آبتین هم به گوش می‌خورد. دخترک با کمر درد در جایش نشست و با خشم خواست فریاد بزند و آرتمیس را صدا بزند‌؛ اما با دیدن اتاق کوچک که هیچ شباهتی با اتاق بزرگ و سلطنتیش نداشت، با ناله خود را روی لحاف انداخت و زیر پتوی نازک قهوه‌ایی رنگ پنهان شد. حال تازه قدر آرتمیس را می‌دانست، دخترک بیچاره با یک صدا زدن سریع و با ترس خود را می‌رساند. بعد از دیدار هما با رهامی که آمد و خبر رفتن آبتین را داد، انگار که همه چیز عوض شد. رهام هر روز در بیرون قصر با بهانه‌های مختلف منتظر چشم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] melin f

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 3)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا