- تاریخ ثبتنام
- 22/12/23
- ارسالیها
- 84
- پسندها
- 389
- امتیازها
- 1,778
- مدالها
- 4
سطح
4
- نویسنده موضوع
- #41
انگار که یخ بینشان کمکم داشت آب میشد، مرد جوان مدام با زبان چرب و چیلیاش او را به خنده میانداخت. گاه چنان از شاهدخت تعریف میکرد که شاهدخت در آسمانها سیر میکرد و گاهی نیز مدام طعنه میزد و باز او را به خنده وا میداشت. انگار که دیگر سرباز گفتنهای شاهدخت آنقدر سفت و سخت نبود؛ ملایمت داشت! عشوه و ادا داشت! وقتی که ماهیها پختند، آترین شمشیر را از روی آتش برداشت و به سمت ماهرخ گرفت. ماهرخ دستش را روی ماهی گذاشت که از داغی آن مغزش هم سوخت. با اوخی دستش را عقب کشید که آترین یکی از شاخهها را برداشت و به ماهی زد و به سمتش گرفت. شاهدخت اینبار با احتیاط دو طرف شاخه را گرفت و با گرسنگی تندتند ماهی را فوت کرد. مرد به حرکات عجولانهی وی نگریست و لبخندی محو زد. شاید پریدن در رودخانه و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.