متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان من بدم؟ | مهدیه شکرانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع mahdiyeh85
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 33
  • بازدیدها 1,935
  • کاربران تگ شده هیچ

mahdiyeh85

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
38
پسندها
281
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
من بدم؟
نام نویسنده:
مهدیه شکرانی
ژانر رمان:
#عاشقانه #اجتماعی
کد رمان: 5528
ناظر رمان: Abra_. Abra_.


mn bdm.jpg
خلاصه:
وقتی بچه‌ بودم، آرزوم بود بزرگ بشم و شاهزاده‌ی قصه‌هام رو پیدا کنم...
وقتی به بلوغ رسیدم و شروع کردم به خوندن رمان، آرزو کردم پسری با قلبی سنگی که اتفاقا پولدارم هست عاشقم بشه یا بشم دختره فقیری که مُحتاجِ پول و تن به هر خواسته‌ایی میزنه... یا شایدم پرستار و شایدم دختره دانشگاهی که عاشق استادش میشه.
اما وقتی پا به جامعه گذاشتم. وقتی فهمیدم دنیای واقعی رمان و فیلم‌های عاشقانه نیست، نظرم عوض شد!
مگه همیشه باید داستان از زبون یه دختر معصوم و شیطون با زیبایی الهی باشه؟ این داستان منه، منی که تصمیم گرفتم آدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

M A H D I S

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
20
 
ارسالی‌ها
619
پسندها
9,033
امتیازها
24,973
مدال‌ها
37
سن
23
  • مدیر
  • #2
Screenshot_۲۰۲۳۱۲۱۰_۱۲۱۴۱۸_Samsung Internet.jpg«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،

خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H D I S

mahdiyeh85

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
38
پسندها
281
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #3
منم دختر چشم رنگی قصه، منم پری قصه‌های شهر قصه. زیبام و افسون می‌کنم قلب‌ها رو؛ اما من مهربون نیستم، من جادوگر قصه‌های شهر قصه‌م، له می‌کنم کسی رو که پا بذاره رو آرزو‌هام!
اما تو اومدی... شاهزاده‌‌ای تو قالب قهرمان‌ها... اما فقط شیطانی در ظاهر پرنسِ قصه‌ها...
اومدی و جریان آروم داستان زندگیم رو به هم زدی!
اومدی و ثابت کردی آدم بده‌‌ی قصه‌ی منی!
 

mahdiyeh85

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
38
پسندها
281
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #4
آخرین بسته‌ی لباس رو روی زمین می‌ذارم و با خستگی همون جا رو زمین ولو میشم و با ناله میگم:
- تموم شد... خدایا تموم شد راحت شدم.
سمیر و می‌بینم که با سینیِ چای وارد انبار میشه و با دیدن من روی زمین، چشم‌غره میره و با غر غر میگه:
- همش و من و کارگرا آوردیم اونوقت خانم روی زمین ولو شده. خوبه دو، سه تا بیشتر کیسه نیاوردی وگرنه حتما بیهوش می‌شدی.
سینی رو ازش می‌گیرم و روی زمین می‌ذارم و میگم:
- زیاد غرغر می‌کنی شهرزاد قصه‌گو! از صبح دارم تو مغازه جون می‌کنم، از وقتی اومدی فقط همین کیسه‌ها رو جا به جا کردی و کلی منت سرم گذاشتی، شیطونه میگه..
قبل از تموم کردن حرفم با حرص روی سرم میزنه که از درد ناله می‌کنم و شروع می‌کنم به ماساژ دادن سرم و اون میگه:
- شیطونه غلط می‌کنه با تو!
بلند میگم:
- چرا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

mahdiyeh85

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
38
پسندها
281
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #5
نه بابا خدا رو شکر فعلا پیداشون نیست. ننه می‌گفت چادری بودن، حتما از در و همسایه می‌پرسن چطور می‌گشتم پشیمون میشن.
- نچ... حتما میان دیدنت!
- از کجا انقدر مطمئنی؟
- مگه نمیگی ممکنه مذهبی باشن؟ خوب فکر کن بفهمن دختره آزادی هستی و خودت خونه مجردی داری و اینا... بعد به نظرت می‌ذارن تنها زندگی کنی؟
از رو زمین بلند شدم و با برداشتن سینی، سمت در انبار رفتم و گفتم:
- چه می‌دونم بابا تو هم وقت گیر آوردی ها؟
پاشو مغازه رو جمع و جور کنیم دیر وقت، فردا هم زود بیا اینا رو بچینیم.
- باشه بابا تو فقط از من کار بکش. چه غلطی کردم شریکت شدم.
- ببند!
با کمک سمیر مغازه رو جارو کشیدم و وسایل و کمی مرتب کردیم و بعد لباس‌هامون رو پوشیدیم و در اخر مغازه رو قفل کردیم:
- سمیر میای با من یا میری خونه؟
گوشیش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

mahdiyeh85

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
38
پسندها
281
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #6
چشم‌هام رو تو حدقه گردوندم و سعی کردم صدام شاد باشه:
- حتما! چرا که نه؟ اگه برای شنبه وقت دارید من مزاحم بشم؟
- خیر مشکلی نیست. برای ساعت سه تشریف بیارید، خدافظ.
- حتما مزاحم میشم، روز خوش‌.
بی‌حوصله و خواب‌آلود، گوشی رو روی تخت پرت کردم و با غرغر، به زور پتو رو کنار زدم. یکی نیست بگه اخه من که قراره شنبه بیام استودیو... دیگه چرا ساعت هفت زنگ میزنی و از خواب نازم بیدارم می‌کنی؟
کلافه سمت سرویس رفتم و بعد شستن صورتم، موهام رو شونه زدم و سمت آشپزخونه رفتم و قهوه ساز رو روشن کردم.
حوصله خوردن صبحانه نداشتم و بی‌خیالِ چیدن میز شدم و منتظر شدم تا قهوم آماده بشه. قهوه که آماده شد نشستم رو مبل و در حالی که تلویزیون رو روشن می‌کردم شروع کردم به خوردنش.
از حموم که بیرون اومدم، حوله‌ی بنفش رنگم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

mahdiyeh85

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
38
پسندها
281
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #7
رمز گوشیم رو باز کردم و شمارش رو گرفتم و هم زمان که منتظر بودم برداره، کاپشنم رو هم در آوردم. با شنیدن صدای خفه و خواب‌آلودش با حرص داد زدم:
- تو کدوم قبرستونی هستی احمق؟ مگه قرار نبود قبل من تو مغازه باشی؟!
با دادی که زدم صداش هوشیار شد و با هول گفت:
- به جان علی خواب موندم آبجی! من تا ده دقیقه دیگ حتما اخ... مردم خدا... مردم...
صدای دادش با شکستن چیزی اومد که گوشیم رو از کنار گوشم برداشتم و زیر لب مرگی زمزمه کردم و پرسیدم:
- چی شد؟
با صدای پر درد و خفه‌ایی که به خاطر دور بودن گوشی ازش بود نالید:
- خبر مرگت نازلی... هول کردم پام به عسلی خورد، پارچ و لیوان شیشه‌ای مامان افتاد زمین شکست. نازلی می‌کشتم این سومیش بود!
خنده جای عصبانیت رو گرفت و بدون پنهون کردنش گفتم:
- میگن چوب خدا صدا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

mahdiyeh85

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
38
پسندها
281
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #8
بدون اینکه تغییری توی حالت وایسادنش بده، دستش رو بلند کرد و با همون لبخند مزخرفش گفت:
- سلام... می‌دونم به خاطر یهویی ظاهر شدن یه پسر خوشتیپ و خوشگل و جذاب حتما شک شدی.
تک خنده‌ایی کرد و ادامه داد:
- خب همه از این شانس‌ها ندارن، بگذریم... می‌خوام برای دوساعت اینجا بمونم و می‌دونم که حتما با سر پیشنهادم و قبول می‌کنی و می‌ذاری بمونم پس من میرم تو همون...
با هر کلمه‌ایی که می‌گفت چشم‌هام گردتر می‌شد و از پرویی این آدمیزاد انگشت به دهن می‌موندم.
بالاخره به خودم اومدم و اخم کرده و با حرص گفتم:
- چی داری برای خودت میگی؟ جذاب؟ خوشتیپ؟ من به جز یه دراز بیشعور و قیافه‌ای شبیه مارمولک چیزی نمی‌بینم. همین الان از مغازم میری بیرون وگرنه به پلیس زنگ میزنم.
طوری جاخورد که انگار توهین خیلی بزرگی بهش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

mahdiyeh85

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
38
پسندها
281
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #9
با دهنی که دیگه نمی‌تونستم ببندمش به آدم عجیب الخلقه‌‌ی رو به روم نگاه می‌کردم و اون بی‌توجه بهم می‌خندید. مطمئن بودم از تیمارستان فرار کرده وگرنه امکان نداشت یه آدم عادی اینجوری رفتار کنه.
بعد چند ثانیه بالاخره تونستم به خودم بیام و دست‌هاش رو پس بزنم و چند قدم ازش فاصله بگیرم. حالا اونم دست از خندیدن برداشته بود و دوباره اون لبخند مزخرفش رو صورتش بود و منتظر بهم نگاه می‌کرد. تنها چیزی که الان بهش فکر می‌کردم فرار کردن از دستش بود. با یه حساب سر انگشتی فهمیدم که تا بخوام در مغازه رو که کاش دستم می‌شکست و قفلش نمی‌کردم، باز کنم بهم می‌رسه. اتاق پرو بهم نزدیک بود و می‌تونستم توش قایمشم اما به خاطر ترس از فضای تنگ یا هر چیزی که اسمشِ بود داشتم حتی اگه می‌خواست بکشتم هم سمتش نمی‌رفتم و تنها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

mahdiyeh85

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
38
پسندها
281
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #10
کلافه چشم‌هام رو تو حدقه گردوندم. اگه خودشیفتگی یه مسابقه بود حتما تا الان برنده شده بود. با شنیدن صدای سمیر که داشت اسمم و می‌گفت تا در مغازه رو باز کنم با اعتماد به نفس قفل و باز کردم به چناری که سد راهم شده بود خیره شدم بلکه از رو بره و راه و باز کنه اما انگار نفهم تر و احمق تر از چیزی بود که نشون می‌داد که همچنان جلوم وایساده بود:
- برو کنار!
نچی کرد و گفت:
- تا اجازه ندیدی بمونم، نمیرم!
- مغازه‌ی خودمِ اجازه نمیدم! مشکل داری؟ دنبالتن؟ به من ربطی نداره! حالا هم برو کنار داداشم پشت دره.
و بدون اینکه بهش فرصت حرف زدن بدم هولش دادم و چون انتظارش رو نداشت چند قدم عقب رفت و راه و باز کرد. تند تند سمت در رفتم که پشت سرم راه و افتاد و گفت:
- چرا نمی‌تونی قبول کنی؟ فقط می‌خوام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا