متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان من بدم؟ | مهدیه شکرانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع mahdiyeh85
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 33
  • بازدیدها 1,869
  • کاربران تگ شده هیچ

mahdiyeh85

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
38
پسندها
281
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #11
به خاطر بلند بودن صداش عصبی اخم کردم و با لحن تندی گفتم:
- زهرمار! حق نداری صدات و برای من بلند کنی فهمیدی؟! نمی‌شناسمش! تا حالا دیدی با کسی که اندازه تیر برق تو خیابونِ قرار بذارم؟ ها؟
ها رو بدون اینکه دست خودم باشه داد زدم. جاخورده چند قدم عقب رفت.
مطمئنا خودش می‌دونست فقط زمانی با این لحن جلوی بقیه باهاش حرف میزنم که ازش دلخور باشم و زیاده روی کرده باشه. ما با هم بزرگ شده بودیم و یه جورایی من حکم همون مامان یا خواهر بزرگش رو داشتم و بهتر از خودش می شناختمش. می‌دونستم که پشیمون میشه، دفعه‌ی اولش نبود...
دست‌هاش رو پشت سرش برد و با سری پایین با مِن مِن گفت:
- خب... خب فکر کردم... که یعنی... منظورم اینکه شاید باهاش دوستی... در واقع من... خب تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

mahdiyeh85

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
38
پسندها
281
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #12
به خاطر دادی که زدم با چشمای از حدقه در اومده نگام کرد و بعد با خونسردی نوشابه رو بالا برد و گفت:
- الان مال منه!
با حرص ساندویچ رو که چیزی هم ازش نمونده بود پایین گذاشتم و دست دراز کردم و نوشابه رو از پایین گرفتم:
- بدش بده من! برو یکی دیگه بردار!
نوشابه رو کشید تا ولش کنم اما چون محکم گرفته بودمش نتونست:
- دو پاره استخونی چرا انقدر زور داری؟ برادرت نوشابه‌ها رو برد... زود باش دختر خوبی باش این و بده به من!
جوابش رو ندادم و به جاش به زور نوشابه رو از دستش بیرون کشیدم و سریع از جام بلند شدم و توجه‌ی به لعنتی گفتنش نکردم. تند تند راه رفتم و دره نوشابه رو باز کردم و سریع یکم ازش خوردم، طوری که کمیش از کنار لبم بیرون اومد و روی صورتم ریخت. صورتم و تمیز کردم و بعد سمتش برگشتم که اون و تو چند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

mahdiyeh85

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
38
پسندها
281
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #13
بدبختی‌های خودم کم بود... همین مونده بود برای اونم غصه بخورم. شونه‌م رو بالا انداختم و آروم گفتم:
- والا...
دره انبار و قفل کردم و بعد لباس‌هام رو پوشیدم؛ وقتی در و باز کردم با ندیدنش نفس راحتی کشیدم. اگه نمی‌رفت مطمئنن زورم بهش نمی‌رسید تا بندازمش بیرون و نمی‌دونستم اون موقع چه غلطی باید می‌کردم...
چراغا رو خاموش کردم و بعد بیرون رفتم و در و قفل کردم و کرکره رو هم کشیدم‌ پایین و قفلش کردم. دستم‌هام رو داخل جیب کاپشنم انداختم و سمت ماشین رفتم و وقتی سوار شدم، سمت خونه روندم. بی دلیل فکرم سمت سمیر رفت، حتی یه زنگم بهم نزد تا ببینه زندم یا مرده... هیچ وقت فکرشم نمی‌کردم که انقدر بهم بی اعتماد باشه... من هر چقدرم که رل زده بودم بازم هیچ وقت نذاشتم بیشتر از دست گرفتم و بوسه جلو بره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

mahdiyeh85

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
38
پسندها
281
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #14
اسمم رو عوض کردم و به جز علی، هم زمان با چند نفرم بودم و به لطف اونا نه کمبود غذا داشتم نه لباس؛ حتی تونسته بودم پول پس‌انداز کنم و یه گوشی مدل پایین ساده بخرم و اتاقک کوچیکی رو اجاره کنم.
بیشتر از چند هفته با کسی نمی‌موندم اما علی همچنان بود. بعضی وقت‌ها به خاطر تغییراتی که کرده بودم تعجب می‌کرد و از یه طرف خوشحال بود که دیگه دختر قبل نیستم. گاهی اوقات هم گله می‌کرد چون وقتی براش نمی‌ذاشتم و تنها بهونه‌‌ای که می‌تونستم بیارم درس خوندن برای کنکور بود... نمی‌دونستم چرا باهاش بهم نمیزدم... انگار بهش وابسته شده بودم.
یه سالی از رابطمون می‌گذشت که گفت می‌خواد بیاد خواستگاریم و همون موقع بود که اونم خط خورد. با دروغایی که گفته بودم وقتی حقیقت و می‌فهمید حتما توفم تو صورتم نمی‌انداخت؛ پس فقط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

mahdiyeh85

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
38
پسندها
281
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #15
چند بار اینکار و تکرار کرد و در آخر خودش رو سمت در کشید و بازش کرد:
- باش.
با فکر اینکه از دستش خلاص شدم نفسم رو با آسودگی بیرون دادم و لبخند زدم اما با بسته شدنِ در و تکیه دادن دوبارش به صندلی، نیومده پاک شد.
ناخواسته پوزخند زدم، یادم رفته بود پرو تر از این آدم فقط خودشه!
با دیدن پوزخند رو لبم دست‌هاش رو بالا برد و مظلوم گفت:
- بی‌گناهم... پول ندارم...
باید بهش تبریک بگم چون تونست بالاخره عصبیم کنه. از شدت حرصی که داشتم می‌خوردم ناخواسته خندیدم و با مشت رو پام زدم تا از موهاش نگیر و پرتش نکنم بیرون، دست از خندیدن برداشتم و بدون اینکه کنترلی رو خودم داشته باشم شروع کردم به گریه کردن... این مدت انقدر فشار روم بود که با حرصی که این زرافه بهم داد بالاخره خودش و نشون داد. پیدا شدن یهویی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

mahdiyeh85

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
38
پسندها
281
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #16
و به سمت آدرسی که داده بود راه افتادم. چند دقیقه‌ای بود که تو راه بودیم و به جز صدای ماشین‌ها، نمی‌شد چیز دیگه‌ای رو شنید. ناخودآگاه خمیازه کشیدم که با به یاد اوردن پسری که پشته، دستم و جلوی دهنم گرفتم.
اصلا چرا اسمش و نمی‌پرسم و هی میگم پسر؟
از اینه جلو نگاه کوتاهی بهش انداختم و قبل از اینکه پشیمون بشم سریع پرسیدم:
- اسمت چیه؟
انگار تو فکر بود که با پرسیدن سوالم به خودش اومد، کمی جا به جا شد و با شیطنت گفت:
- می‌خوای چیکار؟
- میخوام... استغفرالله، به نظرت با اسمت چیکار می‌تونم بکنم؟
- چرا انقدر زود جوش میاری؟ اسمم میکائیل!
با تعجب گفتم:
- اسمت میکائیل؟!
- تعجب کردی چرا؟
از اینه، خیره به چشم‌هاش با ناراحتی گفتم:
- اخه تو رو به چه اسم فرشته؟ باید اسم ابلیس و میذاشتن روت!
بدون اینکه بهش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

mahdiyeh85

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
38
پسندها
281
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #17
و ساکت شدم. فقط باید جلوی خونش پیادش کنم و از دستش خلاص می‌شدم. رسماً شده بودم راننده شخصیش..!
وارد کوچه‌ای که اسمش رو داده بود شدم، کوچه‌ی بزرگ و خلوتی بود. خونه‌ها همشون ویلایی بودن و با این ماشینی که داشتم قشنگ ضایع بود مال این طرفا نیستم...
سرعت ماشین و کم کردم و پرسیدم:
- خونت کدومه؟
- همین سومی‌‌ست.
سری تکون دادم و ماشین و جلوی در که نمی‌شد گفت دروازه بهترین توصیف بود، نگه داشتم و منتظر شدم پیاده‌شه. با نگاه کردن به در و دیوار خونه می‌خواستم نشونه‌ای از اعلامیه یا چه می‌دونم پارچه سیاهی، کوفت و زهرماری که نشون بده اره ما خانواده‌ی یه مرحومی هستیم، ببینم اما هیچی نبود که نبود!
با صدای بسته شدن در، نگاه از در و دیوار گرفتم و به پس... که نه میکائیل دادم که کنار ماشین وایساده بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

mahdiyeh85

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
38
پسندها
281
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #18
با روشن کردن ماشین، با سرعت سمت خونه روندم و تا تونستم بهش فش دادم. تقصیر خوده کودنم بود که حرفاشو باور کردم و یه درصد شک نکردم که داره دروغ میگه..! اون از سمیر خر که به جای موندن تو مغازه گورش و گم کرد و معلوم نیست کدوم جهنمی رفت که یه زنگم بهم نزد...اینم از این پسره که هر چی گفت و باور کردم.
با سرعتی که می‌روندم، راه نیم ساعت رو بیست دقیقه‌ای رسیدم؛ معلوم نبود به خاطر رد شدن از چراغ قرمزا چقدر جریمه شدم!
ماشین و داخل پارکینگ بردم و بعد از پارک کردن سمت ساختمون میرم، نگاه گذرایی به واحد‌های خاموش می‌ندازم و تو دلم بابت اسانسور نداشتن؛ صاحب اپارتمان و مورد عنایت قرار میدم.
آروم از پله‌ها بالا میرم و بالاخره به واحد خودم میرسم. نمی‌دونم چرا پایین رفتن انقدر راحت و بالا اومد انقدر سخته؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

mahdiyeh85

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
38
پسندها
281
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #19
- یعنی چی؟ شمارش و نگرفتی؟ فکر می‌کنی من به خاطر چی رفتم؟ تا تو بتونی ازش شماره بگیری وگرنه جایی نمی‌رفتم که!
با سردرگمی نگاهش کردم و پرسیدم:
- کی رو می‌...
ناخواسته وسط حرفم خمیازه کشیدم که عاصی شده در و هل داد و خواست داخل خونه شه که جلو شو گرفتم و نذاشتم، هنوز از دستش دلخور بودم. پرسید:
- چته؟ برو کنار دیگه!
دوباره در و هل داد چون زورم بهش نرسید داخل شد. حالا مگه خمیازم بند میومد تا دو تا چیز بارش کنم! سمت اتاقم رفت که سریع پشت سرش دویدم و بلند گفتم:
- هوی کجا؟ حق نداری داخل اتاقم‌ شی! صبر کن!
قبل اینکه بهش برسم زود داخل شد و گوشیم و از رو میز برداشت:
- بذار ببینم شمارش و گرفتی یا نه؟ رمزت چی بود؟! اها تاریخ تولدت!
قبل از وارد کردن رمز سریع گوشی رو از دستش بیرون کشیدم و بهش چشم غره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

mahdiyeh85

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
38
پسندها
281
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #20
- نه، کاش همون موقع شناخته بودمش... ری‌... تو این شانسی که دارم!
دماغم و چین دادم و با صورتی تو هم رفته گفتم:
- ببند دهنتو تا خودم ن..
وسط حرفم پرید و با حرص اسمم و داد زد تا ادامه ندم.
خودش شروع کرد خب!
بی حوصله گفتم:
- گمشو بیرون بذار لباسم و عوض کنم. واسه من فاز مادر مرده‌ها رو نگیر!
به خاطر حرفی که زدم بهم چشم غره رفت که به جاش شونه‌م رو بالا انداختم و با دیدن بلند نشدنش از روی تخت، بلند گفتم:
- گمشو بیرون دیگه.
نفسش رو صدا دار بیرون داد و با نگاه چپی که بهم انداخت سمت در رفت و محکم به هم کوبیدش. از صدای بلندی که ایجاد کرد شونه‌هام بالا پرید، با داد گفتم:
- بشکنه دستت ایشالله.
بدون اینکه منتظر شنیدن جوابش باشم دست به کمر خیره اتاق شدم، باید به جای بیرون کردنش می‌دادم اینجا رو تمیز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا