• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان من بدم؟ | مهدیه شکرانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع mahdiyeh85
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 28
  • بازدیدها 1,311
  • کاربران تگ شده هیچ

mahdiyeh85

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
32
پسندها
244
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
بعد از دم کردن چایی رو صندلی نشستم و شروع به خوردن کردم. نمی‌دیدمش اما معلوم بود جاخورده... پوزخند زدم. واقعا فکر می‌کرد ماجرای دیروز و یادم رفته یا قراره به روش نیارم؟
- چیزه برم من دیگه.
بدون اینکه بهش نگاه کنم سرم و تکون دادم و بی‌خیال چاییم و خوردم:
- کاری نداری باهام؟
- نه!
بعد از چند دقیقه گفت:
- باشه پس من میرم، خدافظ.
- خدافظ.
صدای زمزمش رو که با کلافگی ای بابا‌یی گفت شنیدم اما واکنشی نشون ندادم، همین بی محلیم بهش بهتر از هر گونه واکنشی بود که فکر می‌کرد قرار بود نشون بدم. اگه به گ... خوردن نمی‌نداختمش اسمم نازلی نبود!
لبخند خیلی کوتاهی از بدجنسی خودم زدم. شاید اگه خودم جای اون بودم قطعا با کارنامه درخشانی که داشتم فکرای خوبی نمی‌کردم اما... نگاهم و ورودی آشپزخونه دادم و چپ‌ چپ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

mahdiyeh85

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
32
پسندها
244
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
با تعجب به جای خالی سمیر و دری که باز مونده بود نگاه کردم... چطور بدون هیچ سر و صدایی وارد اتاق شد که نفهمیدم؟
دستم‌هام و پایین آوردم و آروم_آروم سمت در رفتم. چرا یهو اینجوری کرد؟
با به یاد آوردم صبح، با حرص بیرون رفتم و بلند گفتم:
- ای بر پدرت لعنت. گیرت بیارم خونت و می‌ریزم پسره آشغال...
- تا خودم چک نکنم باور نمی‌کنم.
- وقتی یه فصل کتکت زدم باور می‌کنی!
نگاه پر حرصم و از گرفتم. داشت گوشیم و نگاه می‌کرد و حواسش بهم نبود. سمت آشپزخونه رفتم و یکی از سیخ‌های کباب و برداشتم.
باید از همون اول با این میزدمش تا دیگه جرعت دست زدن به وسایلام و نداشته باشه. بدون هیچ سر و صدایی از آشپزخونه بیرون اومدم و اروم_ اروم نزدیکش شدم، انقدر غرق گوشی بود که اصلا حواسش به اطراف نبود. فقط چند قدم از فاصله...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

mahdiyeh85

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
32
پسندها
244
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
- خیلی خب، بده گوشیم و بعد هر کاری خواستی بکن.
- میدمش اما باید بذاری بمونم، باشه؟
- باشه حالا بده.
- بیا.
گوشی رو ازش گرفتم و روی کاناپه نشستم. سمیرم با فاصله ازم نشست و خیره تلویزیون شد. نگاه کوتاهی بهش انداختم و رمز گوشیم و زدم و بعد فیلترشکن و روشن کردم تا بتونم برم اینستاگرام و سری به پیجم بزنم.
دو سالی بود که پیج لباس زده بودم. بعد از نیمچه معروفیتی که تو فضای مجازی به دست اوردم در کنار خوانندگی؛ میشه گفت مدل لباس شدم و با تبلیغ لباس‌های مغازه، تونستیم بیشتر محصولات و به صورت انلاین بفروشیم. از اونجایی که سره من به اندازه کافی شلوغ بود، بیشتر کارای پیج لباس با سمیر و ادمین بود و خودم بیشتر سرگرم پیج شخصی خودم بودم. فقط لباس‌های جدیدی که می‌آوردیم و می‌پوشیدم و بعد از پست کردنش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

mahdiyeh85

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
32
پسندها
244
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
خلاص شدن از دستش کاره حضرت فیله! اول رفتم داخل اتاق تا آماده شم. ارایش چندانی لازم نبود بکنم چون در هر صورت قرار بود پاک شه فقط کرم، ریمل و رژ زدم و موهام رو هم بعد از شونه کردن ساده بستم.
خب رسیدم به مرحله سخت انتخاب لباس... شلوار دمپای سفید رنگم و با تاپ و روسری ست کردم و کت مشکیم رو هم پوشیدم و ست کیف و کفش پاشنه بلند مشکی رنگم رو هم برداشتم. در اخر با زدن ادکلن بیرون رفتم و سمیر و بعد از هزاران مُکافات بیدار کردم و انداختمش بیرون و بعد از رسوندنش، سمت آرایشگاه روندم. بعد از پارک کردن ماشینم، داخل رفتم.
یه ساختمون سه طبقه بود، طبقه اول شبیه کافی شاپ بود و طبقه دوم و سوم برای رسیدگی به کارای مشتری و عروس بود.
یه سالن معروف که به زور میشد ازش وقت گرفت‌. برای ادم‌های عادی مثله من ساخته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

mahdiyeh85

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
32
پسندها
244
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
روسریم رو همراه کتم در آوردم به شاگردش دادم تا آویزون کنه و ادامه دادم:
- مرسی. دلخور نباش که میدونی درگیر کارای استودیوم و مغازم؛ بالاخره دیروز کاراش تموم شد و تونستم یه نفس راحت بکشم. انشالله از فردا باز می‌کنیم. اگه خریدی داشتی حتما یه سر بزن، محصولات جدید آوردیم.
- دلخور که هستم! اما بمونه بعدا از دلم در بیاری. خب بگو ببینم چه تغییری میخوای انجام بدی؟
رو صندلی مخصوص نشستم و از آینه بهش نگاه کردم و گفتم:
- اگه قراره تو مخصوص کارم و راه بندازی مگه میشه فقط یه اصلاح ساده باشه؟ می‌خوام رنگ موهام و دوباره طلایی کنم و یکمم کوتاه زیادی بلند شده.
نگاهی به ناخونام انداختم و ادامه دادم:
- ناخونامم احتیاج به ترمیم داره و دیگه... همین دیگه.
- از اونجایی که خیلی وقته نبودی و از هیچی خبر نداری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

mahdiyeh85

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
32
پسندها
244
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
صداش هیجان گرفت و ادامه داد:
- ولی موضوع جالب میدونی کجاست؟
مثله خودش با هیجان گفتم:
- نه کجاست؟
- برادره دختره عروسی رو بهم زده.
حالا موضوع برام جالب شده بود. گفتم:
- تو رو خدا؟ پس چرا از همون اول جلوشو نگرفته بوده؟
- پسره که تو ایران نمیمونه... نمیدونم سره چی با باباش دعواش میشه اونم میندازتش بیرون و پسره هم از اون موقع از ایران رفته بوده تا همین دیروز که یهو پیداش شده و مراسم و بهم زده.
با خنده گفتم:
- کاره خدا رو نگاه، فکر کن پسره اومده اونا رو سوپرایز کنه خودش سوپرایز شده.
پریا خودشم خندش گرفت و ادامه داد:
- پروین می‌گفت وقتی وارد مراسم شده فاطمه انگار که زیرش فنر گذاشته بودن از جاش پریده و رفته بغلش کرده. اول فکر کردن دوست پسره دخترست و می‌خواستن هر دو تا رو بکشن بعد پسره گفته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

mahdiyeh85

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
32
پسندها
244
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
بعد از کارت کشیدن و صحبت با مهسا، تعارف کردم تا برسونمش.
از اونجایی که کارش تموم شده بود فرصت طلب تو هوا گرفتش و باهام اومد. میگن تعارف اومد نیومد داره ها.
از بقیه خدافظی کردم و به مهسا گفتم بیرون منتظرشم و از ساختمون خارج شدم. کوچه‌ها نسبت به بعد ظهر خلوت بود. بعد از درآوردن ماشین از پارک، با کمی فاصله از ساختمون منتظر مهسا شدم. از اونجایی که مهسا به جای پوشیدن، در حال ساخت کفش بود گوشیم و درآوردم و کمی تو اینستا چرخ زدم. امروز اصلا استوری نذاشته بودم و باید کم کاری امروز و فردا جبران می‌کرد. بالاخره بعد از دقیقه اومدش و سوار ماشین شد.
- سلام بر مهسا خانم گل. چه خبر؟ ما رو ندیدی خوش بودی؟
بعد از بستن کمر بندش گفت:
- علیکم و السلام. بهترین روزای عمرم بود! خبرا هم که باید پیش تو باشه،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

mahdiyeh85

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
32
پسندها
244
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
- دربارش فکر می‌کنم!
دنده رو عوض کردم و زیر لب رو مخی نثارش کردم و بی‌خیال بحث کردن شدم. چند دقیقه‌ای بینمون تو سکوت گذشت. نیم نگاهش بهش انداختم. سرش رو تکیه به شیشه‌ی ماشین داده بود و بیرون و نگاه می‌کرد. از زمانی که با مهسا آشنا شده بودم فهمیده بودم شخصیت پر سر و صدایی داره و بر عکس قیافه‌ی مظلومش، حاضر جواب و شیطون بود... پس هر چیزی که باعث شده اینطوری ساکت بشینه و بیرون و نگاه کنه حتما مسئله‌ی مهمی بوده... و هست!
با صدای بلند برای از تو فکر درآوردنش، بی‌مقدمه پرسیدم:
- دو دقیقه پیش حالت خوب بود. نمی‌خوای بگی چی شده؟
بدون تغییر دادن حالتش، بدون توجه به سوالم با صدای گرفته‌ای پرسید:
- کی از ایران میری؟
نیم نگاهی به بیرون انداختم و گفتم:
- معلوم نیست. شاید یه ماه بعد شایدم سال بعد!
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

mahdiyeh85

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
22/12/23
ارسالی‌ها
32
پسندها
244
امتیازها
990
مدال‌ها
2
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
- با خودم می‌گفتم بچه ناخواسته‌ای ولش کن. دنبال محبت نباش. مگه آدم از چیزی که یهو وارد زندگیش میشه خوشش میاد که مامان و بابای من خوششون بیاد؟!
محکم رو سرش زد و گفت:
- ناخواسته بودم؟ باشه اشکال نداره؛ ولی مگه من مقصر خ**یا*نت بابامم؟ مگه تقصیر من خاک به سر بوده؟ نِگهم نمی‌داشت خب!
منم بغضم گرفته بود و همراه باش گریه می‌کردم. تنها چیزی که ازش می‌دونستم جدا شدن مامان و باباش از هم بودن و زندگی کردنش با مادر بزرگ پدریش.
با هق‌هق ادامه داد:
- چند سال... چند سال پیش شنیدم دوباره ازدواج کرده. مامان بزرگ از دستم خسته شده بود. می‌گفت به خاطر تو بقیه‌ بچه‌ها و نوه‌هام نمیان دیدنم... رفتم سرکار مامانم بهش گفتم... گفتم بذار بیام پیشت می‌دونی چی بهم گفت؟ گفت اگه تو رو می‌خواستم که از بابات جدا نمی‌شدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 11)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا