متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان من بدم؟ | مهدیه شکرانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع mahdiyeh85
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 33
  • بازدیدها 1,868
  • کاربران تگ شده هیچ

mahdiyeh85

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
38
پسندها
281
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #31
- من چه می‌دونم؟ تو جیب لباست نیست؟
- پیداش کردم. یا خدا چقدر زنگ زده... من چرا نشنیدم؟
بعد از اینکه دور زدم، مهسا هم به مامان‌بزرگش زنگ زد و بعده کلی حرف شنیدن با گفتن رسیدم تلفن و قطع کرد و بعد از خداحافظی با من سریع پیاده شد و داخل کوچه‌ شد. منم راه اومده رو برگشتم و سمت خونه روندم.
بالاخره بعده چهل دقیقه رسیدم آپارتمان و بعد از پارک کردن ماشین، از پله‌ها بالا رفتم و در و باز کردم و بعد از در آوردن کفش‌هام، داخل جا کفشی گذاشتم و سمت اتاقم رفتم.
از داخل کمد، لباس‌های راحتیم رو در آوردم و با لباس‌های بیرونیم عوض کردم‌ و بعد جلوی اینه رفتم و به خودم نگاه کردم.
موهام تا چند سانت بالاتر از گ..*و.ی کمرم کوتاه شده بود و رنگش به پیشنهاد پریا عروسکی شده بود و فقط چند درجه از موهای طبیعی خودم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

mahdiyeh85

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
38
پسندها
281
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #32
به ساعت گوشیم نگاه کردم، یه ربع مونده بود تا ساعت دوازده بشه و اگه می‌تونستم تا دو بیدار بمونم و به کارام سر و سامون بدم برای فردا چیزی نمی‌موند.‌.. .
بالاخره بعد از جواب دادن به کامنت اخر، فیلتر و نت گوشیم و خاموش کردم و از جام بلند شدم و کش و قوسی به بدنم دادم.
چشم‌هام از شدت بی‌خوابی سنگین شده بود و می‌سوخت.
اگه می‌خواستم یکمم طولش بدم حتما بی‌هوش می‌شدم.
بعد از خاموش کردن چراغ هال و برداشتن گوشیم، داخل اتاق رفتم و پرده‌هایی که از صبح همون‌طور بسته شده، مونده بود و باز کردم و در اخر خودم و رو تخت انداختم و نمیدونم چقدر طول کشید تا بالاخره خوابم برد...
***
با اهنگ جدید ساسی و آرش می‌رقصیدم و هم زمان صرفا رو می‌شستم.
تقریبا سه ساعتی بود که بلند شده بودم و از سر بیکاری تصمیم گرفتم بعد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

mahdiyeh85

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
38
پسندها
281
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #33
بیشتر خرید‌ای خونه رو از اونجا می‌کردم و به خاطر اختلاف سنی کمی که داشتیم با هم دوست شده بودیم. دو سه روزی بود که مغازش رو بسته بود و خبری ازش نبود. امروز بالاخره پیداش شد.
از ماشین پیاده شدم و غزل و که حالا بهم رسیده بود رو بغل کردم:
- سلام عزیزم چطوری؟ کجا بودی این چند وقته تو؟
ازم فاصله گرفت و گفت:
- سلام خانوم خانوما چطوری؟ نگاه کی از کی گله می‌کنه؟! خودت چند هفته‌ست پیدات نیست؛ اگه امروزم نمی‌دیدمت باور کن دیگه خبرا رو‌ بهت نمی‌دادم.
- دیگه دیگه... درگیر کارای مغازه بودم. تا یه جایی رو پیدا کنیم و وسایل‌ها رو جا به جا کنیم طول کشید. خب حالا این خبره مهمت و بگو ببینم چیه؟
دستش رو روی شونم زد و با خنده گفت:
- حالا خودت و میزنی به بی‌خبری دیگه اره؟ یعنی خودت خبر نداشتی؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

mahdiyeh85

نو ورود
سطح
2
 
ارسالی‌ها
38
پسندها
281
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
  • نویسنده موضوع
  • #34
انقدر تو فکر بودم که اصلا یادم نمیاد بقیه حرفایی که زد چی بود؟
- دختر چرا رفتی تو فکر؟
به شوخی گفت:
- فکر کردم از خوشحالی سکته کردی.
به حرفی که زد خندیدم. من تو فکر چی بودم اون به چی فکر می‌کرد.
با همون خنده گفتم:
- نگران نباش یه خواستگار سکتم نمیده.
گلم من دیرم شده. شب اگه دیر وقت نیومدم یه سر بهت میزنم.
دوباره بغلش کردم و بعد از خدافظی سوار ماشین شدم و راه افتادم.
باید یه فکری برای این فامیلای سبز شده می‌کردم. فعلا که خودشون رو بهم نشون نداده بودن و امیدوارم بودم همچنان ادامه پیدا کنه! هر چقدر دیرتر خودشون رو نشون می‌دادن همون قدر برام بهتر بود!
ماشین و پارک کردم و با برداشتن کیفم، پیاده شدم و قفلش کردم‌. برای نگهبان سری تکون دادم و وارد ساختمون شدم و با آسانسور به طبقه چهارم رفتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا