متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

منتخب مجموعه دلنوشته‌های "بی‌ندا" | لِیل نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Violinist cat❁
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 24
  • بازدیدها 1,058
  • کاربران تگ شده هیچ

Violinist cat❁

نویسنده ادبیات
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,620
پسندها
21,598
امتیازها
43,073
مدال‌ها
28
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #11
چونان پرنده‌ای سپیدبال به آسمان می‌روی.
و زخم گلوله‌ای که بال‌هایت را مجروح کرده همه جا را می‌پوشاند.
خون روی تکه‌های آسمان می‌ریزد. روی ابر می‌ریزد. روی خورشید می‌ریزد.
و اکنون تمام خورشید و ابر و آسمان ژنتیکی از تو دارند.
روزی که برای رفتن چمدان می‌بستی، جز لباس‌هایت چیزهای دیگری هم برمی‌داشتی.
آجرهای خانه را برمی‌داشتی، لبخند مادرت را برمی‌داشتی، روح پدرت را برمی‌داشتی.
چمدان تو چیزی بیشتر از لباس‌هایت را حمل می‌کرد برای همین چنین سنگین بود.
 
آخرین ویرایش
امضا : Violinist cat❁

Violinist cat❁

نویسنده ادبیات
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,620
پسندها
21,598
امتیازها
43,073
مدال‌ها
28
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #12
صدایت را کدام خاک به خود فشرده که چنین واضح شنیده می‌شود؟ انگار از دهان یک ستاره حرف می‌زنی و کلماتت هر شب پشت پنجره سر می‌خورند.
زبان تو زبان آفتاب است؛ که چنین زمین را روشن می‌کند. کبوترهای تشنه را به آب می‌رساند و حتی کبریتی شکسته را شعله‌ور می‌کند.
عزیزم، تو رفته‌ای. خیلی چیزها با خود برده‌ای و در عوض خیلی چیزها هم آورده‌ای. آن‌قدر آزاد و امنی که صلح را از سرزمین‌های ناشناخته به خانه‌ها می‌آوری و آجرهای ویران را آباد می‌کنی.
همه کودکان هراسان از صدای گلوله‌ها را می‌بوسی و به تکه‌های تصرف‌شده‌ی خاک وطنت، نوید آزادی می‌دهی.
جنگ براین ناچیز است. مرگ برایت ناچیز است. حتی شلیک‌های سرباز دشمن برایت ناچیز است.
چون تو خطوط منحنی وطن روی نقشه‌ای. آواز پرنده‌ی صلح، در صبح پایان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Violinist cat❁

Violinist cat❁

نویسنده ادبیات
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,620
پسندها
21,598
امتیازها
43,073
مدال‌ها
28
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #13
نبودنت به تمام ذرات طبیعت چسبیده است.
خاک را که پس می‌کنی، جای خالی‌ات بیرون می‌زند.
آسمان را که نبش قبر می‌کنی، استخوانی از تو بیرون می‌زند. و هر گوشه‌ی ابرها را که بتکانی، ذرات چشمانت به شیوه‌ی قطره‌های باران فرو می‌ریزد.
تو دستانت را به باد سپردی و اکنون تمام گل‌ها و گنجشک‌ها را نوازش می‌کنی. قلبت را به توده‌های خاک دادی و در تمام قدم‌ها می‌تپی.
انگار از خاطرات یک برف به دنیا آمدی، که با مرگ زمستان را تمام می‌کنی.
 
آخرین ویرایش
امضا : Violinist cat❁

Violinist cat❁

نویسنده ادبیات
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,620
پسندها
21,598
امتیازها
43,073
مدال‌ها
28
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #14
تاریکی، نمی‌ترساندت.
مرگ، نمی‌ترساندت.
چون تو آتش را چو گیره‌ای به موهایت می‌زنی و گلوله‌های بی‌پناه را در زخم سینه‌ات نوازش می‌کنی.
رزهای خاردار را بی‌پروا می‌بوسی و از به آغوش کشیدن یک نهنگ قطبی حتیٰ هراس نداری.
به گونه‌ای می‌توانی در شکل یک ابر عاشق و در قطره‌ای باران غمگین باشی، که انگار نفرت منقرض شده و عشق تنها احساس جاری‌ست.
پرندگان گرسنه را به مهربانی از استخوان خود سیر می‌کنی و از بوسیدن تکه‌ای برفِ زودمیرا غافل نمی‌شوی.
ندا، تو زیبایی.
و این هیچ توضیحی ندارد.
 
امضا : Violinist cat❁

Violinist cat❁

نویسنده ادبیات
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,620
پسندها
21,598
امتیازها
43,073
مدال‌ها
28
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #15
تو آن قدر زیبا
آن قدر مهربان به جا مانده‌ای؛ که می‌ترسم درختی شوی که گنجشک‌ها روی شاخه‌های نازکش آواز می‌خوانند.
می‌ترسم باغچه‌ای شوی که از شانه‌هایش پیچک‌های گل سرازیر است.
روزی که صدا را در گلویت می‌کشتند، تو به تکه‌های کوچکی تکثیر می‌شدی. تکه‌های کوچکی که در نور آفتاب می‌خوابند، با قطره‌های باران بیدار می‌شوند، در همصدایی یک ترانه هوشیار می‌شوند.

تو به جا ماندی و نگذاشتی از بودنت کم شود.
 
امضا : Violinist cat❁

Violinist cat❁

نویسنده ادبیات
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,620
پسندها
21,598
امتیازها
43,073
مدال‌ها
28
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #16
ما بی‌ندایان تاریخ‌های دوردستیم.
در انقراض یک سکوت، استخوان‌هایمان را در مشت خاک فرو کردیم.
و در همزیستی ذرات صدا به یک دیگر پیوستیم و دانستیم که همصدایی را باید بلد باشیم.
مثل دست‌هایی که در آغوش کشیدن بلدند.
مثل پرندگانی که ترانه خواندن بلدند
.
ندا، تو از سوگ و خون برایم می‌گفتی.
از نسل باران‌های موسمی که در تن سوخته‌ی زنی در میدان، منقرض می‌شدند.
تو برایم از قصه‌هایی می‌گفتی که نمی‌فهمیدم.
از دار زدن دریا در یک خشکسالی مبهوت.
 
امضا : Violinist cat❁

Violinist cat❁

نویسنده ادبیات
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,620
پسندها
21,598
امتیازها
43,073
مدال‌ها
28
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #17
از تو تنها کفش‌هایت می‌ماند.
که دیگر پوشیده نمی‌شوند و رویای قدم زدن در بندهایشان می‌‌پوسد.
از تو تنها چشم‌هایت در یک تصویر چاپ‌شده می‌ماند.
که نه پلک می‌زند، نه می‌بیند.
ندای من، آن روز که این‌قدر سخت می‌رفتی، از تو نمی‌دانم اما از ما چیزی باقی نمی‌ماند. نه کفش‌هایمان و نه چشم‌هایمان و نه هیچ چیز دیگر.
اما از تو صدا می‌ماند.
صدایی که مدام تکرار می‌شود و از حرکت باز نمی‌ایستد.
ندا، پشت سرت را نگاه نکن.
برو.
فکر کن هیچ چیز را جا نگذاشته‌ای.
 
آخرین ویرایش
امضا : Violinist cat❁

Violinist cat❁

نویسنده ادبیات
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,620
پسندها
21,598
امتیازها
43,073
مدال‌ها
28
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #18
من آن لحظه‌ی دور شدن را به خاطر دارم.
تو را صبح دار می‌زدند و شب، با حرکت ثانیه‌ها خونریزی می‌کرد. و آن‌قدر از جراحت این زخم، خون ریخت که سحر بیرون زد.
و تو نیز از خودت بیرون می‌زدی.
کالبدت را به آرامی از خود تهی می‌کردی و صدایت را در یک خاطره موهوم جا می‌گذاشتی.
تو یک صبح عادی رفتی.
یک صبح که مردی برای خود قهوه می‌ریخت، یا زنی با صدای آلارم از خواب می‌پرید، تو با صدای صبح به یک خواب خالی می‌رفتی.
برای همه یک صبح عادی بود.
اما برای تو که آرام از خودت می‌رفتی نه.
 
آخرین ویرایش
امضا : Violinist cat❁

Violinist cat❁

نویسنده ادبیات
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,620
پسندها
21,598
امتیازها
43,073
مدال‌ها
28
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #19
تو انگار یک خواب بودی که این‌قدر زود تمام شدی.
یا یک پرنده‌ی کوچک که تمام سهمش از آسمان یک وجب بود. یا قطره‌ای باران که طول عمرش فاصله‌ی ابر تا خاک بود.
چقدر حیف شدی.
چقدر حیف بودی.
دستان تو، خلق نشده بودند که چنین از لمس خون خویش پر شوند. لب‌های تو خلق نشده بودند، که چنین از صدا خالی بمانند.
ندای من، حق تو بیش از این‌ها بود.
بیش از در خون و خاک خفتن.
بیش از افسانه‌های مرگ و سوگ.
بیش از آزادی‌ای پوچ و کور.
ندا، سهم تو این نبود.
 
امضا : Violinist cat❁

Violinist cat❁

نویسنده ادبیات
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,620
پسندها
21,598
امتیازها
43,073
مدال‌ها
28
سن
17
  • نویسنده موضوع
  • #20
آن روز که وطن در سینه‌ات تیر می‌خورد و همراهت در خاک می‌خوابید، بیش از این‌ها می‌باید گریست.
آن روز که تمام پرندگان صلح را در شاخه‌ی دستانت به گلوله می‌گرفتند یا عشق که به شکل قطره‌های خون در لب‌ها و چشم‌هایت لبریز میشد.
آن روزها بیش از این‌ها می‌باید گریست.
صدایی که از خود در کوچه و باغ و خیابان به ارث گذاشتی آغاز مردی بود که با پیکر خورشید در دستانش اعدام میشد.
و اکنون ما وارث نداهایی هستیم که از خاک برمی‌خیزند.
و خاک بیش از همه می‌فهمد خون چگونه فرو می‌ریخت.
 
امضا : Violinist cat❁

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا