• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

وان شات وان‌شات اندوه بی‌پایان | ریحانه یدنگ کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Ellery
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 24
  • بازدیدها 498
  • کاربران تگ شده هیچ

Ellery

ویراستار آزمایشی + معلم آزمایشی
ناظر رمان
تاریخ ثبت‌نام
3/1/23
ارسالی‌ها
150
پسندها
824
امتیازها
5,063
مدال‌ها
8
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
من برای طراحی رقص کلماتی را به صورت مخفف روی برگه می‌نوشتم تا وقتم را کمتر بگیرد. آن برگه را نمی‌توانی به کسی نشان بدهی! زیرا از آن سر در نمی‌آورد.
این‌بار هم شروع کردم.
"گردش به چپ،حرکت پروانه،زرافه تشنه و... ."
بعد از آخرین پارت آهنگ، شروع کردم دست زدن براشون.
جوزف گفت:
- یه بار دیگه بریم؟
به اتاق نگاه کردم و درحال هماهنگی نوشته هایم با فضای اتاق بودم؛ اما من نیاز داشتم تا در اتاق، آیینه داشته باشم.
پس به ناتالی نگاه کردم که گفت:
- اینجا اتاق تمرینه اون جیزی که تو ذهنته رو هم داره.
سپس به سمت دیواره‌ها رفت و پرده‌ها را کنار زد. حالا اتاق شبیه به یک اتاق رقص شده بود.
جوزف با سه شماره دوباره با درام شروع کرد.
من هم رقص را شروع کردم.
اول آرام شروع کردم دقیقا شبیه به کلمات...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Ellery

Ellery

ویراستار آزمایشی + معلم آزمایشی
ناظر رمان
تاریخ ثبت‌نام
3/1/23
ارسالی‌ها
150
پسندها
824
امتیازها
5,063
مدال‌ها
8
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
بله او ویلیام بود. می‌دانم سوالم فقط قصد کنجکاوی داشت؛ اما مطمئن نبود او چطور متوجه می‌شود.
- ببخشید قصد بی ادبی ندارم. اما شما کجا زندگی می‌کنید؟
- یه محله پایین‌تر از اینجا. تو کجا زندگی می‌کنی؟
با تعجب به او نگاه کردم.
- منم همون‌جا زندگی می‌کنم.
- واقعا! پس احتمالا از این به بعد بیشتر همو ببینیم نه؟
با خجالت سری تکان دادم.
به صفحه گوشی نگاه کردم ساعت ۹ شب بود
لحظه ای حس کردم حالم بد شد.
من ناهار نخورده بودم؛ اما تا خانه فاصله کمی مانده بود پس تحمل کردم تا به خانه برسم.
وقتی به محله پایین رسیدیم از من پرسید:
_خیلی وقته اینجا زندگی می‌کنی؟
به نشانه نه سری تکان دادم.
- تا حالا ندیدمت. فک کنم تازه به اینجا اومدی.
- اره تازه اومدم الان با مادربزرگم زندگی میکنم
سری تکان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Ellery

Ellery

ویراستار آزمایشی + معلم آزمایشی
ناظر رمان
تاریخ ثبت‌نام
3/1/23
ارسالی‌ها
150
پسندها
824
امتیازها
5,063
مدال‌ها
8
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
قبل از این‌که حرفم را بزنم گفت:
- لورا اونا اوکین. ولی اگه دوست نداری می‌تونم برات یه سوییشرت بیارم.
- مرسی، بهتر بود همون لباس دیروزو می‌پوشیدم!
- مهم نیست. خودت گفتی راحت نبودی‌ برای رقص میرم برات سوییشرت جوزف رو بیارم.
لبخندی زدم و همان‌جا ایستادم.
بوتم را دراوردم و کتونی‌هایم را پوشیدم و بعد کاپشنم را دراوردم که کسی در را با کلید باز کرد.
سرمای وحشتناکی وارد خانه شد.
ویلیام وارد خانه شد. با تعجب به او نگاه می‌کردم. که او نیز با دیدن من چشمانش گرد شد و سریع در را بست.
- دختر تو چرا این‌جوری این‌جا وایسادی؟
همان لحظه بود که ناتالی همراه با سوییشرت جوزف از سالن خارج شد.
با خجالت سوییشرت را از ناتالی گرفتم و به تن کردم.
ویلیام برف لباسش را تکان داد و کاپشنش را دراورد و به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Ellery

Ellery

ویراستار آزمایشی + معلم آزمایشی
ناظر رمان
تاریخ ثبت‌نام
3/1/23
ارسالی‌ها
150
پسندها
824
امتیازها
5,063
مدال‌ها
8
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
او ویلیام بود. عجیب بود او هیچ‌وقت حوصله هیچ‌کس را نداشت. انگار از اینجا بودن راضی نبود.
- حوصله نداری؟
سوالی سرش را بالا آورد و بعد گفت:
- نه خستم... .
سری تکان دادم و وارد سالن شدم.
بعد از خوردن غذا، ضبط صدای الیور و تمرین مجدد به سمت خانه حر‌کت کردیم.
ویلیام خیلی ساکت حرکت می‌کرد و من نیز چیزی نگفتم. وقتی به خانه رسیدم به اتاقم رفتم و استراحت کردم.
چند روز از اتفاقات آن‌روز می‌گذرد و ما برای
دو روز دیگر بلیط گرفتیم تا به نیویورک برویم.
به بیرون پنجره نگاه کردم. برف سنگینی می‌بارید. پس تصمیم گرفتم تا کمی قدم بزنم.
لباس گرم پوشیدم و از خانه بیرون رفتم.
در حال قدم زدن بودم و که روی تکه یخ سری رفتم و خوردم زمین. در حال ناله کردن بودم تا از جایم بلند شوم. سعی کردم اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Ellery

Ellery

ویراستار آزمایشی + معلم آزمایشی
ناظر رمان
تاریخ ثبت‌نام
3/1/23
ارسالی‌ها
150
پسندها
824
امتیازها
5,063
مدال‌ها
8
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
چیزی بود که همیشه مرا درمورد او کنجکاو می‌کرد و باعث می‌شد بعضی اوقات سوالات احمقانه‌ای از او بپرسم. فردای آن روز گروه برای تمرین جمع نشد و بعد از دوهفته همه یک استراحت عالی داشتند؛ اما من در خانه راحت نبودم. پس تصمیم گرفتم تا بیرون برف بازی کنم: اما تنها که خوش نمی گذشت.
شجاعت به خرج دادم و به ویلیام زنگ زدم.
- الو؟
- سلام ویلیام خوبی؟ خواب که نبودی؟
- نه یک ساعته بیدار شدم کاری داشتی زنگ زدی کمک می‌خوای؟
- خب راستش میای بریم برف بازی؟
- ها؟
- تنهایی حال نمیده توهم بیا لطفا!
- الان؟
- اره دیگه‌.
- باشه. فقط لباس زیاد بپوشیا سرما نخوری فردا پرواز داریم.
- باشه خودتم لباس زیاد بپوش.
ویلیام قطع کرد.
بعد از پوشیدن چند دست لباس روی هم
از خانه بیرون زدم. ویلیام را دم در دیدم.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Ellery

Ellery

ویراستار آزمایشی + معلم آزمایشی
ناظر رمان
تاریخ ثبت‌نام
3/1/23
ارسالی‌ها
150
پسندها
824
امتیازها
5,063
مدال‌ها
8
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
از درد به خود می‌پیچیدم. ویلیام در خانه را به صدا درآورد. باید برای آشنایی ویلیام و مادربزرگ آماده می‌شدم؛ زیرا خیلی زود بود.
به او چه می‌گفتم؟ می‌گفتم یکی از دوستانم است؟ یا یک همکار؟
مادربزرگ در را باز کرد و با تعجب به من نگاه کرد با ناله گفتم:
- می.تونم بعدا توضیح بدم. میشه الان بیام تو؟!
مادربزرگ شوکه شده بود؛ اما سریع ما را تا داخل همراهی کرد. ویلیام مرا روی یکی از مبل ها که نزدیک‌تر به شومینه بود گذاشت.
- چه اتفاقی افتاده؟
- خوردم زمین.
ویلیام با لبخند برای مادربزگ توضیح داد که اتفاق خاصی نیافتاده. کاپشن مرا درآورد.
- خیس شده بهتره تنت نباشه.
سری تکان دادم که پرسید:
- الان حالت خوبه؟ دستت چی؟
- دستم هنوز درد می‌کنه.
- می‌دونم فردا پرواز داریم؛ ولی احتمال داره شکسته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Ellery

Ellery

ویراستار آزمایشی + معلم آزمایشی
ناظر رمان
تاریخ ثبت‌نام
3/1/23
ارسالی‌ها
150
پسندها
824
امتیازها
5,063
مدال‌ها
8
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
بعد از این‌که دستم را آتل گرفتم، از درمانگاه خارج شدیم. بعد از کلی بحث قرار شد رقص مسابقه را که دو روز دیگر است تغییر دهم تا به دستم فشار نیاید.
فردا صبح بعد از خداحافظی با مادربزرگ، همراه با ساک کوچکی از خانه خارج شدم و تا استودیو پیاده رفتم. ناتالی و جوزف در ماشین نشسته بودند.
سوار شدم و بعد از چند دقیقه الیور و بعد ویلیام نیز سوار شدند.
ویلیام نگران سریع به سمتم چرخید و گفت:
- دستت چطوره؟
لبخندی زدم.
- خوبه زیاد درد نمی‌کنه.
- رقصو چیکار کردی؟!
- یکم روش کار کردم.
خوبه‌ای زمزمه کرد. بعد رسیدن به فرودگاه و سوار هواپیما شدن، ویلیام در حال جدل با الیور بود که چه کسی کنار من بنشیند. در آخر ویلیام که برنده این بحث بود. با آرامش خاطر کنارم نشست.
دلیل رفتار او را نمی‌دانستم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Ellery

Ellery

ویراستار آزمایشی + معلم آزمایشی
ناظر رمان
تاریخ ثبت‌نام
3/1/23
ارسالی‌ها
150
پسندها
824
امتیازها
5,063
مدال‌ها
8
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
- چرا نخوابیدی؟
او ویلیام بود که کنارم نشسته بود.
- خوابم نمی‌برد.
سری تکان داد و گفت:
- منم، بریم بیرون راه بریم؟
از جای بلند شدم و او نیز بلند شد و از هتل خارج شدیم. قدم می‌زدیم که ویلیام سکوت را شکست.
- خب راستش حالا که اینجاییم می‌خواستم درمورد یه‌چیزی باهات حرف بزنم. نمی‌دونستم کِی، ولی فک کنم الان مناسب باشه... .
نگاهی به او کردم که ادامه داد:
- بیشتر از دوهفته نیست که میشناسمت لورا... . چیز زیادی هم ازت نمی‌دونم. به خاطر همین نمی دونستم چطور بهت بگم؛ ولی من واقعا اولین روزی که دیدمت، وقتی میرقصیدی، وقتی حرف می زدی، چشمام طور دیگه ای بهت نگاه می‌کرد! جوری که شاید هرچی به تو ربط داره به منم ربط داشته باشه. هرچی اذیتت کنه منم اذیت کنه. می‌دونم حتما شوکه شدی که آن‌قدر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Ellery

Ellery

ویراستار آزمایشی + معلم آزمایشی
ناظر رمان
تاریخ ثبت‌نام
3/1/23
ارسالی‌ها
150
پسندها
824
امتیازها
5,063
مدال‌ها
8
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
چشمانم را باز کردم. کنار ناتالی به خواب رفته بودم.
وقتی اتفاقات دیشب را به یاد آوردم، لبخندی زدم. اعترافش آن‌قدر بامزه بود که از به یاد آوردنش خنده‌ام می‌گیرد.
ناتالی را بیدار کردم و باهم به رستوران هتل رفتیم. پسرها همه آنجا بودند‌.
- چرا مارو بیدار نکردین؟
این ناتالی بود که این سوال را از جمع پرسید.
- خواب بودین. ویلیامم گفت لورا دیشب دیر خوابیده.
او جوزف بود که با دهن پر حرف می‌زد.
- به هر حال. لورا تو چرا دیشب دیر خوابیدی؟!
- خوابم نبرد رفتم یکم قدم بزنم‌
سری تکان داد. نشستیم و صبحانه خوردیم.
برای ساعت ۱۲ تا ۴ بعدازظهر سالن تمرین در دست ما بود.
پس تاکسی گرفتیم و به سالن تمرین رفتیم.
رقص من با تغییر آن‌چنان باید انجام می‌شد.
بعد از تمام شدن تمرین، ناتالی و جوزف به هتل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Ellery

Ellery

ویراستار آزمایشی + معلم آزمایشی
ناظر رمان
تاریخ ثبت‌نام
3/1/23
ارسالی‌ها
150
پسندها
824
امتیازها
5,063
مدال‌ها
8
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
صبح را با تکان‌های شدید ناتالی برای انتخاب لباس بیدار شدم.
- لورا بیدار شو. لباس نداری برای اجرا! پاشو بریم خرید.
خیلی ریلکس از جا بلند شدم و به ناتالی که در چهره‌اش اضطراب موج می‌زد نگاهی انداختم.
- لباس دارم.
- یعنی چی؟ اجرای مهمیه هرچیزی که نمی‌تونی بپوشی.
- گفتم لباس دارم.
متعجب به من نگاه می‌کرد. حوصله توضیح نداشتم؛ پس بدون حرف از اتاق خارج شدم و به کافه هتل رفتم تا لاته سفارش بدم.
بعد از گرفتن نوشیدنی به لابی رفتم و آن‌جا بچه ها را دیدم.
- کجا میرین؟
- می‌ریم خرید لباس.
- اهان.
روی کاناپه‌ای که داخل لابی بود نشستم و جرعه‌ای از لاته‌م را نوشیدم.
- ناتالی گفت که لباس داری. ویلیام هم گفت که دیشب لباس خریدی!
الیور هم تایید کرد.
- اونو نمی‌پوشم.
ویلیام با چشمان گرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Ellery
عقب
بالا