• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

وان شات وان‌شات اندوه بی‌پایان | ریحانه یدنگ کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Ellery
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 24
  • بازدیدها 495
  • کاربران تگ شده هیچ

Ellery

ویراستار آزمایشی + معلم آزمایشی
ناظر رمان
تاریخ ثبت‌نام
3/1/23
ارسالی‌ها
150
پسندها
824
امتیازها
5,063
مدال‌ها
8
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
وان‌شات اندوه بی‌پایان
نویسنده: ریحانه یدنگ
ژانر: #عاشقانه #تراژدی

خلاصه:
کم سن اما حرفه‌ای، جوان اما بعد از مرگ پدر با زنی سالخورده برابری می‌کند... . جوانی که برای زندگی با مادربزرگش مجبور به ترک شهر کودکی‌اش نیویورک، و رفتن به بوستون می‌شود. او به‌دلیل فراموش کردن گذشته‌اش ، مجبور به ورود گروه زیرزمینی می‌شود. این دختر جوان بعد از آشنایی با موزیسین گروه و اتفاقاتی که به سختی‌های زندگی او اضافه می‌شود، به دردسر می‌افتد و علاقه خود را کنار می‌گذارد و گروه تنها رقصنده خود را از دست می‌دهد... . اما در این گروه اتفاق‌ها و رازهایی هم نیز نهفته است!

《مسابقه وان‌شات نویسی》
 
آخرین ویرایش
امضا : Ellery

Ellery

ویراستار آزمایشی + معلم آزمایشی
ناظر رمان
تاریخ ثبت‌نام
3/1/23
ارسالی‌ها
150
پسندها
824
امتیازها
5,063
مدال‌ها
8
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #2
من یک نفر نیستم.
من سه روح در یک بدنم!
اما هر سه عاشق‌اند؛
عاشق یک نفر.
مگر می‌شود سه نفر عشق خود را نشناسند؟
می‌دانم تغییر برایش سخت است.
اما مرا رها کرده است.
لطفا کمکش کنید لطفا مراقبش باشید!
التماس می‌کنم...
شیطان بلند‌بلند می‌خندد و به من می‌گوید که گول خورده‌ام؛ بازیچه دست انسان‌های بی‌ارزش شده‌ام؛ اما من باور نمی‌کنم. او مرا گول نزد من خودم خواستم! او خودش تردید کرد او خودش از من پرسید!
و جواب دادم هرچه شود دست‌هایش را رها نمی‌کنم تا پای جان برای او می‌مانم!
اما بقیه چه؟
آری پدر ژپتو راست می‌گفت:
- پینوکیو چوبی بمان انسان‌ها از سنگند!
 
امضا : Ellery

Ellery

ویراستار آزمایشی + معلم آزمایشی
ناظر رمان
تاریخ ثبت‌نام
3/1/23
ارسالی‌ها
150
پسندها
824
امتیازها
5,063
مدال‌ها
8
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
گل‌های ارکیده سفید را که همراه با خود آورده بودم بر روی قبرش گذاشتم.
او بهترین پدری بود که سرنوشت می‌توانست در زندگی‌ام قرار دهد.
گریه‌هایم را در بیمارستان کرده بودم و اشک هایم حالا خشک شده بود و فقط به نام روی قبر نگاه می‌کردم؛ "براندون کلارک" اسمی که مادربزرگم برایش انتخاب کرده بود، برازنده خودش بود! ادای احترام کرده و قبرستان را ترک می‌کنم.
به سمت خانه حرکت کردم آن را برای فروش گذاشته بودم. پدر قبل از مرگش خانه را به نام من زد تا کسی نتواند یک دختر ۲۱ ساله را گول بزند. از قبل با مشتری خانه هماهنگ کرده، تا برای سی دقیقه دیگر برای بازدید از خانه بی‌آید. نفش عمیقی کشیدم، از نبود پدر ناراحت بودم؛ اما او مرا چند ماه بود که برای این موضوع آماده کرده بود و برایم شوکه‌کننده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Ellery

Ellery

ویراستار آزمایشی + معلم آزمایشی
ناظر رمان
تاریخ ثبت‌نام
3/1/23
ارسالی‌ها
150
پسندها
824
امتیازها
5,063
مدال‌ها
8
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
در خانه را به صدا در آوردم کسی جواب نداد.
به ساعت مچی‌ام نگاه کردم، ساعت ۱۰ شب بود؛ یعنی مادربزرگ آن‌قدر زود خوابیده بود؟!
بار دیگر دستم را به قصد کوبیدن در بالا آوردم، اما صدای مادر بزرگ مانع دوباره کوبیدنم به در شد.
- کیه؟ این وقت شب چیکار داری؟!
در را باز کرد و به چشمان پیرش نگاه کردم. هنوز مهربانی قبل را داشت! با بُهت به من نگاه می‌کرد گویی جنی یا پری دیده باشد؛
اما او نوه‌اش را می‌دید. بعد پنج سال
محکم مرا در آغوش گرفت؛ به گونه‌ای که
شکسته شدن استخوان‌هایم را احساس کردم. اما شوق دیدار مادربزرگ بیشتر از درد استخوان‌هایم بود!
- لورا اومدی؟ یک هفته هست که منتظرتم... .
- مامان‌بزرگ دلم برات یه ذره شده بود!
- منم همین‌طور عزیزم! بیا تو.
مادربزرگ من را تا داخل همراهی کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Ellery

Ellery

ویراستار آزمایشی + معلم آزمایشی
ناظر رمان
تاریخ ثبت‌نام
3/1/23
ارسالی‌ها
150
پسندها
824
امتیازها
5,063
مدال‌ها
8
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
من بدن منعطفی داشتم؛ اما کارهای سنگین هم مناسب من نبود. در گذشته پدرم به‌خاطر علاقه شدید من به مادرم برای اینکه اورا فراموش نکنم و همیشه اورا به خاطر داشته باشم، از ۱۰ سالگی مرا در کلاس رقص ثبت نام کرد. ۵ سال بیشتر نداشتم که مادرم را به‌خاطر حادثه‌ای ناهنجار از دست دادم. او یک رقاص حرفه‌ای بود و در برنامه‌های زیادی شرکت کرده بود. او همیشه مایه افتخار خانواده ما بود. من و پدرم تا همین اواخر نیز باهم ویدیو‌های گذشته مادرم را تماشا می‌کردیم و حس می‌کردیم او در کنار ماست.
من عاشق رقص بودم؛ اما چند ماهی می‌شود که به‌خاطر مشغله‌ها و مراقبت از پدر، رقص را کنار گذاشته بودم. به اندازه مادرم حرفه‌ای می‌رقصیدم و دوست داشتم شغل آینده من هم مانند مادرم رقص در گروه موسیقی باشد.
فقط یک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Ellery

Ellery

ویراستار آزمایشی + معلم آزمایشی
ناظر رمان
تاریخ ثبت‌نام
3/1/23
ارسالی‌ها
150
پسندها
824
امتیازها
5,063
مدال‌ها
8
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
با صدای آلارم از خواب بلند شدم. بعد از قطع کردن آن و کمی غلط زدن در تخت‌خواب، از جای بلند شدم. تصمیم گرفتم در زمان باقی مانده، اول لباس‌های داخل چمدان را درون کمد بچینم. لباس های خیلی زیادی با خود نیاورده بودم. پس زمان زیادی از من نگرفت و در همین حین تصمیم گرفتم یک سرهمی مشکی راحت را همراه با پالتو بلندم بپوشم.
بعد از برداشتن کوله و ریختن وسایلم در آن، از اتاق خارج شدم. مادربزرگ در حال دیدن تلوزیون بود. یک برنامه مستند درمورد
رقص. مادربزرگ هم می‌دانست که بزرگترین آرزوی من رقصیدن بود. در کودکی هرکه از من می‌پرسید لورا بزرگترین آرزوی تو چیست؟ می‌گفتم می‌خواهم رقصنده شوم؛ بزرگترین رقصنده! کسی که جهان تابه‌حال به خود ندیده باشد.
کمی از مستند را همراه مادربزرگ تماشا کردم که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Ellery

Ellery

ویراستار آزمایشی + معلم آزمایشی
ناظر رمان
تاریخ ثبت‌نام
3/1/23
ارسالی‌ها
150
پسندها
824
امتیازها
5,063
مدال‌ها
8
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
بعد تمام شدن موسیقی دوم روی زمین نشستم و شروع کردم به نفس‌نفس زدن.
موسیقی آرام شروع شد، اما پایان تند و سختی داشت. بعد از چند دقیقه از جا بلند شدم. همان پسر جوان برایم یک صندلی آورد
تا بنشینم و صحبت کنیم.
دختر جوان اول خودش را معرفی کرد:
- من ناتالی موریس هستم گیتاریست و بِیسیست گروه!
سری تکان دادم که گفت:
- توهم خودتو معرفی کن!
- من لورا کلارک هستم،۲۱ سالمه. از ۱۰ سالگی رقص کار می‌کردم تا همین چند وقت پیش؛ که ۸ ماهه به‌خاطر وقوع اتفاقاتی، کمی از رقص دور شدم. اما تصمیم گرفتم دوباره برگردم... .
پسر جوانی که برام صندلی آورده بود، لبخندی به‌رویم زد و شروع به صحبت کرد:
- خب من جوزف موریس هستم برادر ناتالی
من لیدر و درامر گروهم.
لبخندی زدم و سری تکان دادم.
پسر پر انرژی دیگری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Ellery

Ellery

ویراستار آزمایشی + معلم آزمایشی
ناظر رمان
تاریخ ثبت‌نام
3/1/23
ارسالی‌ها
150
پسندها
824
امتیازها
5,063
مدال‌ها
8
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
صبح روز بعد وقتی از خواب بلند شدم،
فهمیدم خستگی روز قبل آن‌قدر زیاد بوده است که حالا ساعت ۱۱ صبح است.
بدنم هنوز خستگی آن‌روز را تحمل می‌کرد.
به اتاق مادربزرگ رفتم او در حال گشتن بود؛
اما به دنبال چه؟
اول در زدم و بعد وارد شدم. مادربزرگ که از حضور من مطلع بود اول کمی مکث کرد
و دوباره شروع به گشتن کرد.
- دنبال چی میگردی مامان‌بزرگ؟
- لباس.
- لباس؟ چه لباسی؟
با پرسش سوال دوم مادربزرگ ساک بزرگی را باز کرد و با لبخندی از سر رضایت به من نگاه کرد.
- لباس های مادرت!
- چی؟ لباس های مادرم؟
کنار مادربزرگ نشستم.
- اما لباس های مادرم اینجا چیکار میکنه؟!
- پدرت بعد از مرگ مادرت همرو به اینجا آورد.
من هم اونارو نگه داشتم برای تو. این لباس‌ها خیلی باارزشن. مادرت بهترین اجراهاشو با این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Ellery

Ellery

ویراستار آزمایشی + معلم آزمایشی
ناظر رمان
تاریخ ثبت‌نام
3/1/23
ارسالی‌ها
150
پسندها
824
امتیازها
5,063
مدال‌ها
8
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
پس به هیچ‌کدام از ساندویچ‌ها دست نزدم.
بعد از کمی پیاده روی به خانه ساده دیروز رسیدم و در زدم. چند دقیقه ایستادم اما کسی در را باز نکرد. متعجب دوباره در زدم.
اما بازهم کسی در را باز نکرد!
تلفن همراه خود را از داخل جیبم درآوردم و با جوزف تماس گرفتم اما او نیز تلفن را برنداشت. به ساعت گوشی نگاه کردم ۳:۳۶ را نشان می‌داد شاید من خیلی زود رسیدم!
تصمیم گرفتم کمی آن نزدیکی قدم بزنم تا ساعت ۴ به‌شود.
همین‌طور که قدم می‌زدم به یک کوچه خلوت رسیدم. تصمیم به برگشت گرفتم؛ زیرا اگر راه را گم می‌کردم، کسی نمی‌توانست مرا پیدا کند.
پس راه آمده را بازگشتم. در میان راه نیز با پسری برخورد کردم. بعد از معذرت‌خواهی تصمیم گرفتم به راهم ادامه بدم که فهمیدم پسر جوان الیور خواننده گروه است. او نیز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Ellery

Ellery

ویراستار آزمایشی + معلم آزمایشی
ناظر رمان
تاریخ ثبت‌نام
3/1/23
ارسالی‌ها
150
پسندها
824
امتیازها
5,063
مدال‌ها
8
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
جوزف گفت:
- خب ببین جدیدترین برنامه‌ای که پیشه رو داریم، یه مسابقه هست که تو نیویورک برگزار میشه.
سالن امفی تئاتر متروپولیتن؛ اما خب ما نیاز به یک رقاص داشتیم. چون شرط مسابقه همینه تعداد اعضای گروه مهم نیست؛ فقط مهم اینکه یک رقصنده ما بین اعضا باشه
که ما تصمیم گرفتیم تو رو انتخاب کنیم.
بلیط و هتل رو از قبل رزرو کردیم.
- چه خوب، خب اجرا کِی هست؟
ناتالی جواب داد:
- دو هفته دیگه و ما باید سه‌شنبه هفته بعد اونجا باشیم!
سری تکان دادم این بهترین اتفاقی بود که می‌توانست برای من بیافتد.
بعد از کمی صحبت برای انتخاب آهنگ، به ۴ آهنگ رسیدیم. حالا باید رای می‌گرفتیم.
"careless whisper"
"calm down"
"cardigan"
"whenever whenever"
هر کدام سبک خود را داشتند؛ اما من آماده بودم تا همین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Ellery
عقب
بالا